۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

علمدار لشکر

علمدار لشکر

علمدار لشکر

جزئیات

خاطرات شهید یدالله کلهر/ به مناسبت ۱ بهمن، سالروز شهادت شهید کلهر

1 بهمن 1401
دوره افتاده بودم شیشه نوشابه جمع می‌کردم، یدالله هم رنده به دست افتاده بود به جان قالب‌های صابون. سر از کارهایش درنمی‌آوردم. کارش که تمام شد. دست‌هایش را به‌هم زد و رفت سراغ پیت بنزین و گونی‌ شن. یک مشت رنده صابون، یک مشت هم شن بعد هم شیشه را لب به لب پر از بنزین می‌کرد.
انگار ذکر گرفته بود. هر کدام را که آماده می‌کرد. با خودش تکرار می‌کرد: کوکتل مولوتف، کوکتل مولوتف. دقیقاً نمی‌دانستم این چیزهایی که یدالله می‌گوید به چه درد می‌خورد تا توی شلوغی‌های آن روز که جیپ‌های نظامی افتاده بودند دنبال مردم. یدالله سریع فتیله سر شیشه را روشن کرد و با همه توان آن را به طرف جیپ پرتاب کرد. صدای گرومپ بلندی همراه دود سیاه و شعله‌های سرخ آتش توی آسمان پر کشید. چند تا از جیپ‌ها که متوقف شدند، یدالله شد دسته‌گردان جمعیت. با آن قد و قامت رشید و بلند، دست‌هایش را مشت کرده بود و فریاد می‌زد: مرگ بر شاه! مرگ بر شاه!
جمعیت راه افتاد سمت کلانتری. مردم هنوز با شور و هیجان، شعارهای یدالله را جواب می‌دادند. چشم مأموران از خون، سرخ بود و رگ‌های گردن‌شان متورم شده بود. همه، دو زانو نشسته بودند رو‌به‌روی مردم و سلاح‌های سرد و سیاه‌‌شان را به طرف مردم نشانه رفته بودند.
یکی‌شان فریاد زد: متفرق بشید، متفرق بشید! و الا شلیک می‌کنم!
اولین تیر که صدایش بلند شد، هوایی بود ولی همان کافی بود تا مردم پا به فرار بگذارند و هراسان به هر طرف بدوند الا یدالله. انگار تیرهای سرخ شده از آتش را نمی‌دید! صدای مردانه‌اش آهنگ موزون گلوله‌ها را بی‌نظم ‌کرد: بگو مرگ بر شاه، بگو مرگ بر شاه!
**

دم ظهر رسیدیم پادگان عشرت‌آباد. جلوی پادگان از جمعیت به سیاهی می‌زد. غلغله بود. چند قبضه توپ و چند دستگاه تانک جلوی در پادگان جا خوش کرده بودند و چند سرباز که انگار ترس و یأس توی نگاه‌شان چنبره زده بود، نشسته بودند پشت مسلسل. یدالله روی پا بند نبود. مدام به اطراف سرک می‌کشید تا شاید راه نفوذی به داخل پادگان پیدا کند. نگران بودم. نگهبان داخل برجک حواسش به یدالله بود، اگر دستش روی ماشه می‌رفت، یدالله را خیلی راحت می‌زد. یک‌آن بین جمعیت گمش کردم. ضربان قلبم آهنگ تندتری به خود گرفت. نگاهم مدام بین مردم می‌چرخید تا شاید پیدایش کنم. نیم‌ساعت نشده بود که دیلم به دست، پیدایش شد.
با دلخوری گفتم: اینو از کجا آوردی؟! می‌خوای چی کارش کنی؟
گفت: صبر کن. الان می‌فهمی.
این را گفت و با دیلم افتاد به جان دیوار پادگان. چند دقیقه بعد چند نفر آمدند کمک‌مان. خیلی طول نکشید که یدالله از حفره تنگ دیوار، خودش را کشید داخل پادگان، من هم به دنبالش. فضای پادگان رعب می‌انداخت به دل‌ آدم. با ترس گفتم: می‌خوای کجا بری؟ می‌دونی چقدر خطرناکه؟
گفت: اسلحه می‌خوام، اسلحه!
صدای تیر هوایی ترسم را چند برابر می‌کرد. صدای نعره یکی از نظامی‌ها توی فضا پر شد. آسایشگاه‌۱ سقوط کرد.
یدالله معطل نکرد. عرض محوطه پادگان را شروع کرد به دویدن. نگاهم به یدالله بود که صدای خوف‌دار لودر روی سرم سایه انداخت. سر که برگرداندم یک تکه از دیوار پادگان با لودر آمده بود پایین. مردم هم‌ فوج‌فوج پشت لودر، وارد پادگان شدند. دویدم سمت یدالله تا مبادا دوباره توی شلوغی گمش کنم.
یدالله جلوی در آسایشگاه۱ اسلحه به دست ایستاده بود.
**
شهید یدالله کلهرنماز اول وقت را برای خودش واجب می‌دانست و مخصوصاً زیارت عاشورای بعد از نماز را. آن‌قدر به خواندن این دعا مداومت داشت که هیچ ‌چیز نمی‌توانست خللی در آن ایجاد کند. اگر مهمانی بود، کار مهمی داشت یا حتی سفرة غذا پهن بود، اول باید دعا را می‌خواند بعد به کارش می‌رسید.
خواندن روزانه یک جزء قرآن هم برنامه همیشگی‌اش بود. می‌گفت: هر روز یک جزء قرآن بخوانید. این‌طوری قرآن را ماهی یک ‌بار ختم می‌کنید. موقع خواندن دعا یا عزاداری بی‌تاب بود.
یکی از آرزوهایش این بود که روزی یک هیئت درست کند که از همه نظر نمونه باشد؛ به قول خودش یک هیئت سنگین و باوقار. عقیده داشت نوحه و روضه باید در شأن معصوم باشد. اگر در مراسم متوجه می‌شد مداح از زاری و خواری اهل‌بیت امام حسین(ع) می‌گوید به‌هم می‌ریخت. می‌گفت: اون‌ها با اون همه شجاعت با لب تشنه جنگیدن، حضرت زینب(س) با اون همه شجاعت یک‌تنه در مقابل یزید ایستاد. پس این ما هستیم که خوار و خفیفیم، نه اون‌ها.
**
توی عملیات والفجر۸ حسابی آش و لاش شده بود. آن‌قدر که ۹ ماه تحت درمان بود. یک کلیه‌اش را از دست داده بود ولی مشکل اصلی، قطع‌شدن عصب دستش بود. از بیمارستان که مرخص شد نتوانستیم نگه‌اش داریم، بلافاصله رفت منطقه. دستش هنوز خوب نشده بود و سرمای گزنده پاییز خیلی اذیتش می‌کرد. وقتی داشت می‌رفت گفتم: حاجی، دستت رو چی کار می‌کنی؟ کاش کمی می‌موندی تا شاید درمان می‌شد. لبخند بی‌جانی آمد روی لب‌های بی‌رنگش و گفت: حالا هم قراره درمان بشه، ان‌شاءالله چند وقت دیگه.
جدی‌تر از قبل گفتم: کجا درمان بشه؟ تو جبهه!؟
ساکت ماند و چیزی نگفت. سررشته کلام را دوباره گرفتم و گفتم: این‌جا نتونستن خوبش کنن، انتظار داری اون‌جا خوب بشه؟
گفت: تو جبهه راهی هست که هنوز دکترها به‌اش نرسیده‌ان، من باید برای درمان برم جبهه.
فکر نمی‌خواست؛ این را که گفت تازه متوجه منظورش شدم. حاجی دنبال شهادت بود.
**
حاجی همیشه سر مرخصی نرفتن از دستم شاکی بود. هر وقت مرا تنها گیر می‌آورد می‌گفت: امیر چرا نمی‌ری مرخصی؟ برو یه سر به پدر و مادرت بزن. یک ‌بار که دوباره سفره نصیحتش را باز کرده بود، خجالت و شرم را کنار گذاشتم و گفتم: حاجی‌جون، اگه راست می‌گی تو چرا به خانواده‌ات سر نمی‌زنی، چه خبره که توی سپاه لنگر انداختی؟ نگاه پر از سؤالش را انداخت توی صورتم و گفت: چی شده؟ کسی چیزی گفته؟ گفتم: نه بابا، خودم دارم می‌بینم، همیشه خدا که جبهه‌ای، اون چند روزی هم که به زور می‌ری مرخصی یا سرت به سپاه گرمه، یا به مسجد. در جواب گفت: ببین! امروز، روز کاره. هر وقت این کارها سامون گرفت به خانواده هم می‌رسم. امام گفته‌اند که جنگ در رأس همه امور است، من همة سعی‌ام اینه که به فرمایش امام عمل کنم تا حرف آقا روی زمین نماند.
**
رفته بود سرکشی خانواده شهدا. مثل همیشه که از منطقه می‌آمد، اما وقتی برگشت توی حال خودش نبود. ناراحتی و غصه، چهره مهربانش را پر کرده بود. دمغ و ناراحت کز کرده بود کنج اتاق و لام تا کام حرف نمی‌زد. آخرش طاقت نیاوردم و گفتم:
- چی شده حاجی؟ اتفاقی افتاده؟ چرا این‌قدر ناراحتی؟
آهی از ته دل کشید و با کمی مکث گفت:
- راستش امروز یه اتفاقی برام افتاده که یه لحظه نمی‌تونم فراموشش کنم.
کنجکاو شدم و با تعجب پرسیدم:
- چه اتفاقی؟
رعشه افتاد توی کلام مردانه حاجی. حاجی که همیشه محکم و قاطع حرف می‌زد این‌بار آهنگ کلامش می‌لرزید. گفت:
امروز رفته بودم خونه یکی از شهدا برای سرکشی. می‌دونستم شهید دختر کوچکی داره. سر راه برایش اسباب‌بازی خریدم. در که زدم دختر شهید آمد دم در. نمی‌دونم از کجا ولی بلافاصله فهمید که من از دوست‌های پدرش هستم. بدون این‌ که نگاه معصومانه‌اش رو متوجه اسباب‌بازی توی دستم کنه گفت: اگه بابام رو آوردی بیا تو، اگه نیاوردیش برو. بعد هم محکم در رو به رویم بست.
**
قرار بود تا فردا بمانیم توی خط که حاجی آمد سراغم. حدود ساعت یازده دوازده ظهر بود که صدایم کرد و گفت: علی، ماشین رو روشن کن بریم. از خوشحالی این‌ که بالاخره راضی شده برگردد عقب،‌ داشتم بال درمی‌آوردم. پریدم پشت جیپ. حاجی آمد سوار بشود که یکی از فرمانده محورها آمد سراغش. صحبت‌شان پنج دقیقه‌ای طول کشید. ماشین بد جایی بود. احساس می‌کردم دشمن گرای‌مان را دارد که راست و چپ، خمپاره و توپ می‌آید سراغ‌مان. حاجی دوباره آمد سوار شود که چند تا از بچه‌های بی‌سیم‌چی آمدند سراغش. حاجی چند دقیقه‌ای هم با آن‌ها صحبت کرد. با بی‌صبری گفتم: حاجی زود باش، ماشین بد جاییه. راستش دلم شور می‌زد. حاجی بدون کلاه ایستاده بود پشت خاکریزی که عراق مرتب آن را می‌کوبید.
بالاخره سوار شد و من تا آمدم پایم را روی گاز فشار بدهم احساس کردم همه جا سیاه شد. انگار با ماشین رفتم بالا و محکم خوردم زمین. بوی دود و خون و گوشت سوخته؛ مشامم را پر کرد. احساس کردم پاهایم گرم شد. چشمانم را از بین آن همه گرد و خاک به زور باز کردم، سر حاجی کج شده بود روی پاهای من و خون سرش شرشر می‌ریخت روی پایم. گیج و گنگ شده بودم، انگار زبانم خشک شده بود. سر حاجی را بلند کردم. ترکش خورده بود به سرش و خون از حلقش بیرون می‌آمد. خِرخِر می‌کرد. نمی‌توانست نفس بکشد. انگشت انداختم توی گلویش و لخته‌های خون را بیرون کشیدم. نفس حاجی باز شد. دل من هم روشن شد. گفتم: حالا که نفس می‌کشه، حتماً خوب می‌شه. غافل از این ‌که حاجی بالاخره به آرزویش رسید.

نویسنده: زهرا حسین‌پور

مقاله ها مرتبط