۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

صعود در محاصره

صعود در محاصره

صعود در محاصره

جزئیات

امیر سیدحسین میر؛ فرمانده گردان۱۶۸ تیپ۳ تکاور از روزهای سخت عملیات مطلع‌الفجر می‌گوید/ به مناسبت ۲۰ آذر، سالروز عملیات مطلع‌الفجر

20 آذر 1400
اشاره: آذر ۶۰، گیلانغرب، ارتفاعات شیاکوه و یک گردان در گرداب محاصره. گردانی که ترکیبی است از نیروهای ارتشی و بسیجی به فرماندهی مشترک ارتش و سپاه. ارتفاع شیاکوه ۲۰۰۰ متر بالاتر از سطح دریاست؛ ارتفاعی که رسیدن به قله‌اش به اندازه انجام سه عملیات، دشوار است و نفس‌گیر، اما نیروهای رزمنده، ۱۷ شب در محاصره دشمن، از دامنه تا قله‌اش در رفت و آمد بودند. خیلی‌ها در همین مسیر زخمی یا کشته شدند تا سرانجام...
امیر ارتش سیدحسین میر فرمانده گردان۱۶۸ تیپ۳ تکاور۵۸ ارتش از روزهای محاصره برای‌مان روایت می‌کند؛ ۱۷ روز محاصره و در نهایت، مجروحیت در عملیات مطلع‌الفجر.
 
هوا رو به روشنی گذاشته بود. شب سختی را پشت سر گذاشته بودیم. کلافه بودم. جنگ تن به تن شده بود؛ جنگ سرنیزه‌ها. بچه‌ها دلیرانه جنگیده بودند و کشته‌های زیادی از دشمن گرفته بودند. کشته‌های امروز اما، با دیروز فرق داشتند. از لباس‌ها و تجهیزات‌شان معلوم بود که صدام لعنتی، نیروهای جدیدی به منطقه ‌فرستاده. توی فکر کشته‌ها و کلافگی خودم بود که متوجه سیاهی‌ پشت سرم شدم. سر چرخاندم. هیکل درشت سرباز عراقی پشت سرم علم شده بود. بی‌معطلی به‌طرفش خیز برداشتم که اسلحه‌اش را انداخت و به دست و پایم افتاد و خودش را تسلیم کرد. تند و تند به عربی چیزهایی می‌گفت. نفهمیدم.
سرباز عرب‌زبان‌مان را صدا کردم. برایم ترجمه کرد. گفت که می‌گوید این سربازهای بدبخت را که به سمت شما می‌آیند، نکشید، این‌ها شیعه هستند. اگر نیایند خط مقدم، بعثی‌ها آن‌ها را می‌کشند و حالا که می‌آیند، شما آن‌ها را می‌کشید. آن‌ها را اسیر بگیرید، اما نکشید. حرفش را قبول کردم. بلندگو آوردم و از همان شب دادم دست همان عراقی تا به آن‌ها بفهماند که تسلیم شوند تا در امان بمانند. ما اما، چاره‌ای نداشتیم. حمله ادامه داشت. سربازهای عراقی از ارتفاع شیا‌کوه بالا می‌آمدند و ما هیچ‌رقم نمی‌خواستیم منطقه را از دست بدهیم. کشته‌ها هر روز بیشتر از روز قبل روی هم انباشته می‌شدند. هوا سرد بود؛ زیر صفردرجه، اما بوی تعفن کشته‌های عراقی،‌ منطقه را برداشته بود. چندباری پشت بلندگو اطلاعیه خواندیم که: امان‌تان دادیم. بیایید و کشته‌های خودتان را ببرید. عراقی‌ها هم دستمال سفید به‌دست، بالا می‌آمدند و مرحبا مرحباگویان جنازه‌ها را می‌بردند.
عملیات که شروع شد، من مسئول آتش پشتیبانی یگان شده بودم. شهید سلامی۱ مجروح شد. خبرم کردند که: فلانی! دست‌بجنبان که باید خودت را به ارتفاعات شیا‌کوه برسانی که گروهان بی‌فرمانده شده. خودم را رساندم به گروهان. قانون این بود که همه کسانی که به عنوان فرمانده گوشه‌ای ‌از کار را برعهده دارند، منطقه را بلد باشند. من هم استثنا نبودم و روی منطقه مسلط بودم. حتی چند هفته قبل از عملیات، در جاده قصرشیرین به مواضع دشمن نفوذ کرده و آن‌ها را مین‌گذاری کرده بودیم و حالا روی ارتفاعات می‌دیدیم که چطور ماشین‌ها و ادوات دشمن روی مین‌ها می‌روند. همان شب اول، شصت هفتاد تا بسیجی را که فکر می‌کنم فرمانده‌شان شهید پیچک بود، تحویل گرفتم. بسیجی‌های شهرهای اراک، شیراز، تهران، مازندران و مشهد. حالا این ۱۷ شب، بسیجی‌ها در رفت و آمد بودند و بعد از دو سه شب جابه‌جا می‌شدند. آن‌ها مدام این ارتفاع ۲۰۰۰ متری را بالا می‌آمدند و برمی‌گشتند. رسیدن به بالای ارتفاعات، خودش به اندازه سه تا عملیات، نفس‌گیر بود. خیلی‌ها در همین مسیر، زخمی یا کشته شدند. بودند کسانی که حتی سِمت‌های نظامی داشتند، اما اعزام گرفته بودند و با بسیج آمده بودند. همان شب اول، یک افسر نیروی انتظامی از مازندران خودش را به من معرفی کرد و کارت شناسایی‌اش را نشانم داد. سروان عزیزآبادی و برادر روستا از فرماندهان‌ سپاه شیراز هم آن‌جا بودند و حالا با بسیجی‌ها اعزام گرفته بودند و پیش ما بودند.
عملیات ما نوعی عملیات ایذایی محسوب می‌شد. دشمن بعد از عملیات ثامن، همه قوایش را متمرکز کرده بود روی جنوب و حالا ما عملیات کرده بودیم که کمی نگاهش را بچرخاند سمت غرب و فشارش را از روی جنوب کم‌ کند. وقتی از عراقی‌ها کشته می‌گرفتیم، لباس‌های‌شان حکایت از تعویض نیروهای منطقه داشت. کارت‌های شناسایی کشته‌ها هم همین را می‌گفت، اما از همه مهم‌تر اسرای عراقی بودند. از اعترافات آن‌ها فهمیدیم که صدام دو تیپ کماندوی خود را به غرب اعزام کرده و به آن‌ها امر کرده که هرطور شده باید این منطقه را پس بگیرند.
یک عصا را در نظر بگیرید. چوب عصا در دست عراق بود و وسط و انحنای آن دست ما و دوباره انتهای انحنا دست عراقی‌ها. ما مانده بودیم وسط عراقی‌ها‌ و در عمق ۲۰ کیلومتریِ آن‌ها، اما روی همه آن‌ها مشرف بودیم. مشرف بودن ما به منطقه باعث شده بود که عراقی‌ها دست به هر کاری بزنند تا منطقه را پس بگیرند.
در واقع ما در محاصره بودیم و به‌سختی آب و غذا به دست‌مان می‌رسید. چند روز یک‌بار یک هلی‌کوپتر می‌آمد و با تور برای‌مان آب و غذا می‌انداخت. آب را با دبه‌های ۲۰ لیتری به دست‌مان می‌رساندند و غذا هم که همان تن ماهی و خاویار بادمجان بود. کم‌رمق می‌شدیم، اما کوتاه نمی‌آمدیم. عراقی‌ها بلندگو آورده بودند و از ما می‌خواستند اسیر شویم. حالا آن‌ها شده بودند فارس‌زبان. نصف سخنرانی‌شان پشت‌ بلندگو تهدید من بود. می‌گفتند: مجوس! می‌کشیمت. کاری می‌کنیم با زبانت در خانه‌ صدام را بلیسی... و از این جور حرف‌ها، اما ما کوتاه نمی‌آمدیم. از بچه‌ها می‌خواستند که تسلیم شوند و می‌گفتند اگر تسلیم شوند پاسپورت می‌گیرند و امکانات رفاهی. همین‌طور وعده و وعید بود که می‌دادند. گاهی اوقات بچه‌ها پیش من می‌آمدند؛ خب آدمیزاد است و فشار محاصره. سرباز نودهی را صدا کردم و گفتم: می‌ری روی معبر و با اسلحه نشونه می‌ری. هر جنبنده‌ای که خواست از معبر رد بشه، با تیر می‌زنی! با تعجب پرسید: بزنم؟! گفتم: بزن. وکلمه «بزن» را با تأکید بیشتری‌تر برایش ادا کردم.
دوباره شب ‌شد و جنگ تن به تن. رزمنده‌ها وقتی بزدل‌های عراقی‌ را می‌دیدند، جسارت‌شان بیشتر می‌شد و دلیرانه‌تر ایستادگی می‌کردند. گاهی اوقات در جمع ما پیرمردهایی پیدا می‌‌شدند که شاید تفاوت سنی‌شان با من چهل، پنجاه سال می‌شد، اما می‌ایستادند و می‌جنگیدند و کار تدارکات را انجام می‌دادند. با آن سن و سال، این ارتفاع ۲۰۰۰ متری را می‌رفتند پایین‌ و برای بچه‌ها آب می‌آوردند بالا.
یکی از روزهای محاصره بود که هلی‌کوپتر آب و غذا آمد. پشت بی‌سیم گفته بودند که برای‌تان مهمان هم دارند. دو نفر از سماجا۲ آمده بودند تا با دوربین فیلم‌برداری از عملیات و منطقه ثبت صحنه کنند. بردم‌شان در جوار کشته‌های عراقی. وحشت‌زده شدند. گفتند: فیلم می‌گیریم، اما به جایی نشون نمی‌دیم! می‌گفتند اگر این را ببینند، می‌گویند این‌ها را اسیر گرفته‌‌اید و بعد هم کشته‌اید. در حالی که عراقی‌ها شب‌ که می‌شد دسته‌جمعی می‌آمدند به سمت ما و ما هم با آتش و گلوله از خودمان و منطقه دفاع می‌کردیم. بیشتر اوقات هم با آن‌ها تن به تن می‌شدیم و می‌جنگیدیم. آن دو نفر فیلم را گرفتند و رفتند. بعدها در آمار شنیدم که عملیات مطلع‌الفجر ۲۰۰۰ کشته از عراقی‌ها گرفته، اما مشاهدات من چیزی بیش از این را روایت می‌کرد.
در یکی از همین روزهای محاصره، بچه‌ها سراسیمه آمدند سراغم و گفتند که: جناب سروان! یک لودر عراقی را در پایین می‌بینیم ولی با هر سلاحی که به سمتش شلیک می‌کنیم، اصابت نمی‌کند. دل‌نگران بودند. رفتم و اسلحه ۵تیر روسی‌ام را آوردم. غنیمتی از عراقی‌ها بود. گذاشتم روی حالتA۳ و از توی دوربین به راننده لودر نگاه کردم و بعد شلیک. خورد به راننده. لودر از تپه بالا رفت و چپ کرد، اما صورت من را خون گرفت. بچه‌ها مانده بودند شادی کنند یا ناراحت باشند. دل‌نگران از زخمی‌شدن من، دورم حلقه زدند. لگد اسلحه زیاد بود و حفاظ لاستیکی‌اش هم سر جایش نبود و همه این‌ها باعث شده بود که یک خط یادگاری روی صورتم بنشاند. بچه‌ها وقتی مطمئن شدند که زخم، کاری و جدی نیست آرام گرفتند.
فکر می‌کنم ما هر شب و هر روز آن ۱۷ روز محاصره را از امداد الهی بهره می‌بردیم. یک روز یک هواپیمای جنگی عراقی در آسمان ظاهر شد. به سمت‌مان می‌آمد و قبل از رسیدن به ما، بمب‌هایش را خالی کرد. بمب‌ها خوشه‌ای بودند. شروع به انفجار که کردند، باد عجیبی بلند شد. باد آن‌قدر زور داشت که بمبی نصیب ما نشد و همه آن‌ها روی عراقی‌ها پایین آمد. بچه‌ها که چند لحظه قبل خشک‌شان زده بود، حالا با ناباوری، فریاد الله‌اکبرشان بلند شده بود. خدا واقعاً برای‌مان امداد غیبی فرستاد چون ما جان‌پناه و سنگری نداشتیم و خودمان را لابه‌لای تخته‌سنگ‌ها و شیارها جا داده بودیم. فکر می‌کنم بعد از درگیری ساعت 9، شب هفدهم بود. پای بی‌سیم بودم که ناگهان پای راستم سوخت و برق از جانم بالا رفت. انگار سیخ داغی را فرو کرده باشند به پاشنه پایم. دست گذاشتم روی همان نقطه. چیزی مثل سوزن به دستم فرو رفت. نگاه کردم، دیدم تیزی استخوان درشت‌نی و نازک‌نی پایم از شلوار زده بیرون. سرباز شایسته را صدا زدم و پایم را نشانش دادم. کش شلوارم را تا زانو بالا زدم و پایم را با چوب بستم. همان‌طور که از پایم خون می‌رفت، باید کارم را ادامه می‌دادم. حدود ساعت ۱ بود که پشت بی‌سیم، رمز تیرخوردن را به سرهنگ کیوان اعلام کردم. باورش نمی‌شد. همان‌طور از من خون می‌رفت. چاره‌ای نبود. یکی از بچه‌ها را صدا کردم و به او سپردم تا حرفی در مورد زخمی‌شدن من به نیروها و یا پشت بی‌سیم نزند. با شایسته راهی شدیم تا خودمان را به پایین برسانیم.
پس از هماهنگی و تعیین جانشین، شروع کردیم به سُر خوردن تا خود دامنه. پشت و بدنم پر از سنگ و خار و خاشاک شده بود. خودمان را با همان وضعیت به پایین رساندیم و از آن‌جا سوار بر قاطر بچه‌های تدارکات، به غار مش‌اکبر رفتیم. آن‌جا بود که دیگر از هوش رفتم. در چهل‌ضریح به من خون تزریق کردند و من در گیلانغرب به‌هوش آمدم.
وقتی به هوش آمدم، حاج‌آقا خلخالی بالای سرم بود. خودم را جمع و جور کردم و به شوخی و خنده گفتم: حاج‌آقا! اعدامی که نیستم؟ خنده روی صورتش نشست. پیشانی‌ام را بوسید و گفت: کاش لیاقت داشتم و می‌شدم یکی مثه شما. این چه حرفیه جوون!
بعد منتقل شدم به بیمارستان۵۲۸ کرمانشاه و از آن‌جا به تهران. پزشکان دست به کار شده بودند تا پایم را قطع کنند، اما سرباز شایسته خیلی التماس می‌کرد. آن‌ها می‌گفتند برای جراحی وقت نداریم، اما شایسته کوتاه نمی‌آمد. خدا را شکر، عملم کردند و پلاتین و گچ به پایم بستند. من هم چندین ماه استراحت اجباری را تحمل کردم. بعدها شنیدم که بعد از من، نیروهای منطقه عوض شدند و منطقه سقوط کرده. علتش، همان جابه‌جایی بود که نباید اتفاق می‌افتاد. چون ما روی منطقه مسلط شده بودیم و بچه‌ها همه چم و خم دشمن دست‌شان آمده بود. با این تعویض اشتباه، منطقه ۲۰۰۰ متری شیاکوه سقوط کرد.

نویسندهزینب حدادی

پی‌نوشت:
۱. بعدها در عملیات بیت‌المقدس به شهادت رسید.
۲. ستاد مشترک ارتش

مقاله ها مرتبط