اشاره: علیهمت مومیوند که همه او را به نام «همت» میشناسند، یکی از موفقترینهای هنر دوبله در سالهای اخیر است. نیروی اخراجی آموزش و پرورش که خیلی اتفاقی سر از دوبلوری صدا و سیما درمیآورد. صدایش «شهید شیرودی» سریال سیمرغ را زنده میکند، اما علیهمت مومیوند «الک کینگ» سریال قصههای جزیره و «مصعببنزبیر» سریال مختارنامه نیز هست. شاید تعجب کنید اگر بگوییم «باب اسفنجی» هم صدایش را وامدار صدای گرم علیهمت است.
گپوگفت درباره خاطرات حضورش در سالهای دفاع مقدس بهانهای شد تا در یکی از روزهای پاییز در دفتر ماهنامه با او ملاقات کنیم. با ما همراه باشید.
علیهمت مومیوند هستم. متولد ۱۳۳۹ در نهاوند. دوران ابتداییام تمام نشده بود که عازم تهران شدیم. هرچند دوستان و همکلاسیهایم بیشتر روی شکلگیری روحیات انقلابیام موثر بودهاند ولی سکونت در خیابان آبسردار و در نزدیکی میدان شهدا که در ماههای منتهی به پیروزی انقلاب یکی از کانونهای اصلی شکلگیری تظاهرات و اعتراضات مردمی بود ناخودآگاه مرا را در بستر انقلاب قرار داد. در جریان حادثه خونین ۱۷ شهریور ۵۷ تانکهای مستقر در چهار خیابان منتهی به میدان شهدا، ازدحام نیروهای نظامی، صدای تیراندازیهای مکرر و آمبولانسهایی که پنجههای خونین انقلابیها روی بدنهاش نقش بسته بود را به چشم میدیدم.
بعد از پایان سربازی که با آغاز جنگ تحمیلی همراه شد، بهواسطه پدرم که او نیز کارمند آموزش و پرورش بود به استخدام آموزش و پرورش درآمدم و در امورتربیتی منطقه۱۲ مشغول به کار شدم. امورتربیتی با روحیاتم سازگار بود و به عنوان یک نهاد ارزشی و نماینده انقلاب در مدارس، فعالیت در آن را دوست داشتم. امورتربیتی با تبلیغات و پشتیبانی جنگ همکاری میکرد، مثل تهیه عکس برای شهدا، جمعآوری کمکهای مردمی و... در همین واحد به جبهه و جنگ نزدیک شدم.
***

قبل از آزادسازی خرمشهر، یک روز دوستم آمد اداره و گفت: شنیدم شما دستگاه اوپک
* دارید؟ گفتم: بله داریم. گفت: یکی از بچهها شهید شده، میخوایم عکسش رو بکشیم، این دستگاه رو لازم داریم. گفتم: این دستگاه اصلا مال شهداست. بیا کارت رو انجام بده.
کار تا بعد از ظهر طول کشید. تمام که شد گفت: من این عکس رو باید با موتور ببرم دمِ خونه شهید تحویل بدم. میشه همرام بیای؟ از خداخواسته ترک موتورش سوار شدم و رفتیم محله خانیآباد. سرِ کوچه که رسیدیم، کوچه را آب و جارو کرده بودند. وارد کوچه شدیم و رسیدیم دم خانهشان. پدر شهید دم در ایستاده بود. خودم را آماده کردم یک تسلیت بلند بالا به پدرش بگویم، اما از برخوردش خشکم زد. با دیدن عکس پسر شهیدش ذوقزده خطاب به دوستم گفت: بهبه! چه عکسی کشیدی؟! فکر نمیکردم اینقدر هنرمند باشی. خیلی خوب شده.
روحیهاش عالی بود. اصلا شبیه پدری نبود که پسر جوانش را از دست داده باشد. سلام و علیک کردیم و وارد خانه شدیم. پدر شهید نشست کنارمان و گفت: قرار بود پیکر پسرم را امروز با قطار بفرستن ولی انگار بعثیها ریل قطار رو زدن. واسه همین، پیکر رو فردا با ماشین یخچالدار میفرستن. اون یکی پسرمم جبههاس. براش پیغام فرستادیم بیاد ولی میگه عملیاته، نمیام.
آن روز گذشت و این خاطره به یاد من ماند.
چند سال بعد رفتم بهشتزهرا. همانطور که میان قبور شهدا قدم میزدم عکسی به چشمم آشنا آمد. دقت که کردم دیدم همان شهیدی است که دوستم نقاشیاش را کشیده بود. سه تا قبر کنار هم بودند. دومین قبر، برادر همان شهید بود که هجده روز بعد از برادر اول به شهادت رسیده بود. قبر سوم هم مزار پدرشان بود که یک سال بعد به شهادت رسیده بود.
رفت و آمدم به جبهه و آشناییام با بچههای جنگ، ارتباطم با این مسائل را تنگاتنگ کرد. آنقدر که وقتی به تهران برمیگشتم از خودم خجالت میکشیدم که چرا همسن و سالهای من یا حتی کوچکتر از من آنجا هستند و من باید توی شهر باشم. میشد سر خودم را کلاه بگذارم و مثلا بگویم خب تو هم اینجا داری خدمت میکنی، اما هیچ توجیهی حس علاقهام به حضور در کنار بچههای رزمنده را ارضا نمیکرد.
***
علیرغم میل خانواده و مخالفتهایشان، بالاخره ششم خرداد سال ۶۱ درست سه روز بعد از آزادی خرمشهر از پایگاه مالکاشتر اعزام گرفتم و به عنوان نیروی رزمی عازم کردستان شدم. سه ماه مریوان بودم، روی خط پدافندی در ارتفاعی که مشرف به ارتفاعات کلهقندی عراق بود. حضور در آنجا سخت بود و البته کمی ناامن ولی فضای خوبی داشت. یک خمپاره۱۲۰ داشتیم و با همان، منطقه را پوشش میدادیم. درگیری خاصی نبود، فقط گاهی برای پاکسازی به روستاهای اطراف میرفتیم. دکتر غیاثی هم با ما بود که دندانپزشک بود. بعضی وقتها برای ویزیت مردم با او به روستاهای اطراف سر میزدیم. دردناک بود ولی خیلی از مردم این روستاها حتی با معنی دندانپزشکی بیگانه بودند. ماه رمضان را هم آنجا بودیم. روز عید فطر تعدادی از مردم روستای پایین پایمان آمدند دیدن ما.
***
بعد از سه ماه برگشتم تهران، اما خاک جبهه پاگیرم کرده بود. دلم طاقت ماندن نداشت. با توجه به رسمی بودنم در آموزش و پرورش نمیشد راحت کارم را رها کنم و به عنوان نیروی رزمی اعزام بگیرم. اینبار در قالب یک کاروان فرهنگی و هنری دوباره راهی کردستان شدم. ماموریتم تغییر کرده بود. خبری از لباس رزم و سلاح و خط پدافند نبود. ماموریت ما برنامههای فرهنگی بود. مثلا در سالن سینمای سقز برای مردم تئاتر اجرا میکردیم.
بار دیگر با سیدجواد هاشمی همراه شدم. این دفعه مقصدمان جنوب بود. عملیات والفجر۸ تمام شده بود و رزمندهها توی فاو پدافند بودند. میرفتیم توی سنگرهای فاو و سرود و نمایش اجرا میکردیم. رفت و آمدم به جبهه، گاه در قالب نیروی رزمنده و گاه در لباس یک نیروی فرهنگی کماکان ادامه داشت.
***

فرماندهای داشتم که گهگاه برایم خاطره تعریف میکرد. یک خاطرهاش برای همیشه در ذهنم نقش بسته. میگفت: «یکبار که اعزام گرفتم، حس کردم این دفعه با دفعات قبل فرق دارد. به دلم افتاده بود این رفتنم برگشتی ندارد. به تقلا افتادم و تمام بدهیهایم را تسویه کردم و کارهایم را راست و ریست کردم. خلاصه حساب اموالم را روشن کردم و راهی جبهه شدم به امید این که حتما شهید میشوم. شب عملیات فتحالمبین گردانمان رسید به یک میدان مین. میدانی که در شناسایی بچههای اطلاعات از چشمها پنهان مانده بود. فرماندهمان همه را جمع کرد و گفت: برادرها، اگه امشب از این میدون رد نشیم، دوتا لشکر قیچی میشن. صدتا نیروی داوطلب میخوام که معبر رو باز کنن. حرف فرمانده تمام نشده بود که زانوهایم به لرزه افتاد. تا به خودم مسلط شوم و بالاخره تصمیم بگیرم که بروم یا بمانم صد نفر از بچهها وارد میدان مین شده بودند. از آن صد نفر فقط سه نفر به آن طرف رسیدند. ۹۷ نفر دیگر غرقِ خون در میدان افتاده بودند. مات و مبهوت ایمان و تقوای این بچهها شدم. من که به قول خودم آماده شهادت بودم به معرکهاش که رسیدم، زانوهایم به لرزه افتاد و سرم گرم حساب دو دوتا چهارتای دنیایم شد. حسابی که تا من از آن فارغ شوم، صد نفر از همرزمهایم را انتخاب کرده بودند و نود و هفتتایشان را پذیرفته بودند.»
به نظرم شهادت نمیآید کسی را انتخاب کند. دقیقا میرود سراغ کسی که برایش لهله میزند. کسی که آرزویش را میکند و تمام هم و غماش را پای آن میگذارد. اگر ببیند پای کار هستی و حالاحالاها خسته نمیشوی، حتما دستت را میگیرد.
***
توی مریوان همرزمی داشتم به نام آقای هرمزی. از تهران با هم اعزام شدیم. روز اعزام وقتی چهره نگران پدرم را دید با خوشرویی پرسید: پسرتون داره اعزام میشه؟ پدرم جواب داد: بله! دوستم ماءشااللهِ پروپیمانی گفت و ادامه داد: نگران نباشید، من باهاشم. حواسم بهاش هست. واقعا تمام سه ماه را با من بود.
شجاع بود و سرنترسی داشت. در عرض سه ماه، رشد و کمال روحیاش را به چشم میدیدم. ماموریتمان که تمام شد، دم برگشت گفت: من نمیام. میخوام تو سپاه مریوان بمونم. آدرس و شماره تلفنم را گرفت و گفت: ببین، قول نمیدم ولی شاید یه روزی زنگ زدم یا اومدم بهات سر زدم.
من برگشتم و دیگر ندیدمش. سالهای آخر جنگ یکبار یک نفر تماس گرفت و گفت: هرمزی هستم. برادرِ فلانی. به یاد آوردن همرزمم زحمت زیادی نداشت. توی ذهنم پررنگ نقش بسته بود. گفت: مدتهاست از برادرم بیخبریم. ساکش رو برامون آوردن. داخل ساکش شماره و آدرس شما بود. شما از برادرم خبری نداری؟ گفتم: ما سال ۶۱ با هم مریوان بودیم. من برگشتم و او موند. دیگه ازش خبری ندارم. چیزی نگفت و خداحافظی کرد. مدت کوتاهی بعد تماس گرفت و گفت: با توجه به اطلاعات شما پیگیری کردم. برادرم تو مریوان به شهادت رسیده. پیداش کردم.
***
سال ۶۳ مدتی مسئول امور هنری منطقه۱۲ بودم. با چند نفر از همکاران به شکل خودجوش یک استودیو صدا زده بودیم و کار گویندگی میکردیم. کتابهای قصه بچهها را میخواندیم و روی آن موزیک و افکت میگذاشتیم. از عکسهای کتاب هم اسلاید تهیه میکردیم و توی مدارس برای بچهها پخش میکردیم. همزمان که صدای نوار پخش میشد، ما متناسب با متن، اسلایدها را عوض میکردیم. در آن زمان با کمبود امکانات، کار جالب و جدیدی بود و بچهها هم دوست داشتند.
یک روز یکی از دوستان گفت واحد دوبله صدا و سیما جذب نیرو دارد. گفتم: ای بابا! ما رو چه به دوبله! برعکس من، یکی از همکارانم خیلی راغب به تست دادن بود. اصرار میکرد که من هم همراهش بروم. آخرش کوتاه آمدم و رفتم. جفتمان تست دادیم. من قبول شدم و او رد شد.
***

بعد از انقلاب، ما اولین گروهی بودیم که به صورت کلاسیک آموزش دیدیم و بعد وارد کار شدیم. الان هم به ما دوره «شصتوسهایها» میگویند.
کلاسها متنوع بود؛ بازیگری، کارگردانی، تحلیل نمایش، ادبیات فارسی، فن بیان و چیزهای دیگر. صبحها تا ساعت دو اداره بودم و بعد از ظهرها میرفتم صدا و سیما. کلاسها تقریبا یک سال طول کشید. در طول این یک سال، یکبار هم اعزام گرفتم. کلاسها را رها کردم و رفتم جبهه. از جبهه که برگشتم فکر میکردم دیگر اجازه حضور در کلاسها را نداشته باشم، اما بخت با من یار بود. بعد از گذشت تقریبا دو ماه، دوباره سر کلاسهای آموزشی حضور پیدا کردم.
بعد از اتمام دوره پذیرفته شدم و مشغول به کار شدم. به صورت نیمه وقت، هم اداره میرفتم و هم صدا و سیما. بعد از مدتی دیدم دوشغله بودن کار سختی است. از طرف دیگر، عذاب وجدان داشتم که مبادا در کار اداره کم و کسری بگذارم. با این که آموزش و پرورش را دوست داشتم، مخصوصا بهخاطر همکارانی که همراه و همفکرم بودند، درخواست استعفا دادم که رد شد. گفتم: حداقل مرا بازخرید کنید. باز هم زیر بار نرفتند. من ترک خدمت کردم، آنها هم مرا اخراج کردند. بهخاطر دوبله، شدم نیروی اخراجی آموزش و پرورش. از سال ۶۴ به بعد، به شکل حرفهای کارم آغاز شد.
در این بین، خیلی اتفاقی وارد بخش کودک شدم. اولین کار انیمیشن را با تیزرهای شرکت گاز شروع کردم و نقش آقای ایمنی را گفتم. هیچ کس باورش نمیشد من با تُن صدای جدی و رفتار جدیترم بتوانم وارد بحث کودک شوم. تا امروز شخصیتهای انیمیشن زیادی را گفتهام که معروفترینش باب اسفنجی و گربه سگ است.
***
در طول سی و خردهای کار دوبله، نقشهای زیادی را گفتهام. گاه مثبت و گاه منفی ولی بعضی نقشها واقعا مرا درگیر خودشان کردهاند، مثلا شخصیت شهید شیرودی خیلی روی من تاثیر گذاشت. فیلم که پخش شد احساس رضایت مادر شهید به گوشم رسید. گفته بودند «واقعا حس کردم پسر خودم دارد صحبت میکند.» وقتی این را شنیدم حس عجیبی در وجودم به غلیان افتاد. یک حس رضایت درونی که تا به حال تجربهاش نکرده بودم. با تمام این صحبتها میگویم که من تمام داشتههای امروزم را از سالهای همنشینی با بهترین دوستانم در جبهه دارم. دوستانی که نه خودشان تکرار شدند و نه حال و هوایشان تکراری.
***
من به جنگ گره خورده بودم و تمام برنامههای زندگیام را مطابق آن پیشبینی و برنامهریزی میکردم. اصلا جنگ برایم دانشگاه شده بود. دانشگاهی که خیلی از ارزشها، اولویتها و معیارهایم را تغییر داد. چیزهایی یادم داد که نه قابل توصیف است و نه قابل انتقال. این حرف را فقط بچههای جنگ درک میکنند. عدم دلبستگی به دنیا، حس نوعدوستی، ایثار و گذشت و ولایتمداری بین بچههای جنگ غوغا میکرد. فضای آن روزها با امروز ما از زمین تا آسمان متفاوت است. آدمهای آن برهه مثل ما نبودند. مایی که ۳۰ سال بعد از جنگ اکثرا دچار افراط و تفریط عجیب و غریب شدهایم. الان که به گذشته نگاه میکنم میبینم جنگ با همه تلخیها، سختیها و مشکلاتش برای ما نعمت بود. نعمتی که هر کس رزق خودش را با توجه به میزان تلاشش از آن گرفت.
پینوشت
* دستگاهی که تصاویر را روى پرده منعکس و بزرگ میکند.
نویسنده: زینبسادات سیداحمدی
عکاس: حسن حیدری