۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

صبح ظفر

صبح ظفر

صبح ظفر

جزئیات

شکست حصر سوسنگرد به روایت سرهنگ سیدکاظم فرتاش/ به مناسبت ۲۶ آبان، سالروز عملیات سوسنگرد

26 آبان 1399
سوسنگرد زیر آتش دشمن بود که از طرف مقام معظم رهبری به جنوب احضار شدم. از طرف فرماندهان ارتش به عنوان یک نیروی وفادار و انقلابی به ایشان معرفی شده بودم. از طرف دیگر به واسطه شرکت در عملیات‌های نظامی مختلف، تجربیات زیادی در جنگیدن داشتم. به همراه آیت‌الله خامنه‌ای، در سایه آتش شدید دشمن عازم سوسنگرد شدیم. مردم و مدافعان شهر توی مسجد جامع جمع شده بودند. همان‌جا آقای خامنه‌ای مرا به عنوان فرماندار موقت سوسنگرد معرفی کرد. شهر زیر آتش شدید دشمن بود و ما برای جلوگیری از سقوطش وقت زیادی نداشتیم. باید سریعا اقدام می‌كردیم. دور تا‌ دور سوسنگرد را خاكریز زدیم و با كمك نیروها، شهر را سنگربندی کردیم تا در مقابل حملات دشمن از آن دفاع کنیم و نگذاریم حلقه محاصره تنگ‌تر شود.
گروهی را در دهلاویه مستقر کردم تا هم بی‌سیم‌های دشمن را شنود کنند و هم تحركات‌شان را زیر نظر بگیرند و برای ما گزارش بفرستند. در پناه همین خاكریزها توانستیم تا ۲۲ آبان‌ در مقابل حملات عراقی‌ها مقاومت کنیم، اما هواپیماهای دشمن گه‌گاه با بمب‌های خوشه‌ای ما را هدف می‌گرفتند. تلفات‌مان زیاد شده بود و از سلاح‌های سبک ما کاری برنمی‌آمد.
برای حل مشکل و گرفتن توپ ضدهوایی به ستاد كل جنگ‌های نامنظم در اهواز رفتم. دكتر چمران فرماندهی ستاد را برعهده داشت. جلسه‌مان با دكتر چمران و آیت‌الله خامنه‌ای تا حدود ساعت سه بامداد طول كشید. شرایط‌مان را که تعریف کردیم قرار شد یک‌سری ادوات به ما بدهند.
تا صبح چیزی نمانده بود. چند ساعتی همان‌جا استراحت کردیم و صبح زود با حدود دویست نفر نیرو که همان روز وارد اهواز شده بودند راهی سوسنگرد شدیم. جاده زیر آتش بود. خودمان را به‌سختی به روستای ابوحمیظه که در پنج كیلومتری سوسنگرد بود رساندیم. از آن‌جا به بعد نمی‌شد حتی یک قدم به سمت سوسنگرد برویم. تنها راهی که برای ورود به شهر داشتیم، از شمال آن و حاشیه كرخه بود.
از حاشیه رود شروع به پیشروی كردیم. دشمن مثل نقل و نبات روی سرمان آتش می‌ریخت. خورشید غروب کرده بود و من به همراه همان نیروها هم‌چنان در تقلای ورود به شهر بودم، اما هرچه تلاش می‌کردیم کم‌تر نتیجه می‌گرفتیم. موقعیت‌مان در حاشیه كرخه ثبات نداشت و پشت‌مان خالی بود. هر لحظه احتمال داشت عراقی‌ها دورمان بزنند. به همین خاطر خودمان را کمی عقب کشیدیم و در بیابان‌های پشت روستای ابوحمیظه مستقر شدیم.
صبح روز ۲۵ آبان‌ تصمیم بر این شد که من و دکتر چمران با یک فروند بالگرد از راه هوایی وارد شهر شویم، اما حجم آتش دشمن آن‌قدر سنگین بود که کاری از پیش نرفت و دوباره به ابوحمیظه برگشتیم.
دنبال راهی برای ورود به شهر بودیم كه سرهنگ شهبازی، فرمانده تیپ۲ دزفول آمد سراغ‌مان. می‌خواست برای شکستن محاصرۀ شهر کمک‌مان کند. من، سرهنگ شهبازی و دكتر چمران جلسه گذاشتیم تا فکرهای‌مان را روی هم بگذاریم. سرهنگ شهبازی می‌گفت مستقیم به دشمن حمله کنیم، اما خالی بودن پشت نیروهای خودی و امكان دور زدن آن‌ها توسط عراقیها و قتل‌عام‌ شدن‌شان، دست و پای‌مان را شل می‌کرد. آخر قرار شد من با سازماندهی نیروهای مردمی، پشت نیروهای شهبازی قرار بگیرم و آن‌ها را تامین کنم.
کار ساماندهی نیروها به سرعت انجام شد. مانده بود هماهنگی‌های آخر. رفته بودم ستاد جنگ‌های نامنظم که متوجه شدم ورق برگشته. بنی‌صدر دستور داده بود نیروهای سرهنگ شهبازی وارد عمل نشوند. ناراحتی از سر و صورت همه آویزان بود. برنامه‌های‌مان به هم ریخته بود ولی شرایط سوسنگرد آن‌قدر بغرنج بود که نمی‌شد دست روی دست گذاشت. دکتر چمران هم در ورای صورت آرام‌اش حسابی عصبانی بود. با بنی‌صدر تماس گرفت و شرایط را برایش توضیح داد، اما افاقه‌ای نکرد. مرغ بنی‌صدر یک پا داشت. آخرش دکتر چمران گفت: «اگر وارد عمل نشوید، من با نیرو‌های مردمی عمل می‌کنم. اگر زنده ماندم كه آبروی شما را می‌برم و اگر شهید شدم كه هیچ
مقام معظم رهبری نیز بلافاصله نامه‌ای به حضرت امام خمینی(ره) نوشت و شرایط را برای ایشان توضیح داد. حدود ساعت یك شب بود كه پیام امام با این مضمون رسید: «سوسنگرد باید تا فردا آزاد شود
فرمان امام انگار خون همه را به جوش آورد. خبرهای خوش می‌رسید. مردم و بچه‌های سپاه از دور و نزدیک حتی با دست خالی به سمت سوسنگرد راه افتاده بودند. نیروهای مردمی از نیروهای ارتشی هم پیشی گرفته بودند. خیلی‌های‌شان جلوی تانک‌های ارتش، رو به سوسنگرد می‌دویدند. دكتر چمران نیز با نیروهایش به سمت سوسنگرد حرکت کرد. مسیر ۵۰ کیلومتری تا سوسنگرد را در سایه آتش تند و تیز دشمن، سه ساعته طی کردیم.
ساعت هشت صبح روز ۲۷ آبان هرکدام با هر اسلحه‌ای كه داشتیم؛ كلاشینكف، برنو و حتی شكاری در برابر دشمن قد علم کردیم و دشمن را مجبور کردیم چنگ و دندان کثیفش را از سینه ستبر سوسنگرد بردارد. حصر سوسنگرد همان‌طور که امام فرمودند در کم‌تر از یک روز شکسته شد و این شهرِ مقاوم با پشتوانه خون سرخ صدها شهید، دوباره به دامان میهن بازگشت.
در لحظه ورودمان به شهر با شهید فلاحی برخورد کردم. از قبل همدیگر را می‌شناختیم. اشک توی چشم‌هایش حلقه زده بود. گفت: «ما اکنون در آستانه تاریخ قرار گرفته‌ایم. فرزندان ما در آینده از ما خواهند نوشت

نویسنده: عطیه علوی

مقاله ها مرتبط