اشاره: داشتند زندگیشان را میکردند، در خرم شهرشان. خواهر میرفت، برادر میآمد. درِ خانه روزی چندبار باز و بسته میشد و هر لبخندی بر چهره مادر نقش میبست، میدانست یکی از دلبندانش بعد از یک روز سخت و پرکار به محیط آرام و امن خانه پناه آورده است. شهر خرم بود به مردمانش، اما یکباره همه چیز در چشم بر هم زدنی به ویرانههایی تبدیل شد که خرمی را از شهر و مردمانش دزدید. صدای درِ خانه هم دیگر آرامبخش نبود بلکه خنجری بر دل مادر میزد. نمیدانست اینبار خبر شهادت کدامیک از همشهریان را برایش آوردهاند. فکرش را هم نمیکرد در میان آشوبهای تمامنشدنی شهر، آشوبی بس عظیم انتظارش را میکشد...
حماسه فتح خرمشهر آنقدر بزرگ است که هرقدر هم از آن روایت بشود، نسلِ شاهد و ناظرِ آن واقعه و نسلهای بعدی چیزی برایشان تکراری نخواهد بود. در رهگذر دیدارهای گروهی خادمین شهدا فدک با خانوادههای شاهد، مهمان خانواده ارجمند شهیدان حاجیشاه بودیم. شروع جنگ، پایان آرامش شهره حاجیشاه با لبخندی دلنشین، خونگرم و صمیمی به استقبالمان آمد. اصالتش دزفولی است و این از رفتار پرمهرش مشخص است. حس و حال خانه، ما را یاد گرمای خوزستان میاندازد.

او داستان خانوادهاش را اینگونه روایت میکند:
خانوادهای ۹ نفره بودیم. هفت خواهر و برادر؛ سه دختر و چهار پسر. دزفولی بودیم، اما بهخاطر شغل پدرم ساکن خرمشهر شدیم. رابطه خوبی با هم داشتیم. دعوا و جدلهای دوران نوجوانی، بین خواهرها و برادرهای من نبود. تابستان سال ۵۹ را در شیراز گذراندیم. اواخر شهریور به خرمشهر برگشتیم تا خودمان را برای شروع سال تحصیلی آماده کنیم که جنگ شروع شد و همه چیز را به هم ریخت. با توجه به تجربۀ جنگهای قبلی که همگیشان کوتاهمدت بودند هیچکدام باور نداشتیم این جنگ ادامه پیدا کند و تا این اندازه خانمانسوز باشد. بسیاری از مردم که در حال فرار بودند وسایل کامل را همراه خود نمیبردند، به امید این که بهزودی به شهر باز خواهند گشت. خیلی از جوانها از جمله خواهر و برادرهایم در بحبوحه تخلیه شهر ماندند و دفاع کردند، با این که هیچ آموزش نظامی ندیده بودند و تجربهای از جنگ نداشتند. هنوز هم بعد از این همه سال، یادآوری رفتارهای پختهای که آنها تحت آن شرایط نشان دادند، برایم تعجب برانگیز است. آن زمان ۹ ساله بودم و همه چیز را بهخوبی به یاد دارم. پشت منزل ما ساختمان بیسیم خرمشهر بود و بهخاطر اهمیتش در رصد عراقیها قرار داشت. خانه ما در معرض خطر بود. شهر را ترک کردیم و به منزل داییام در اهواز رفتیم. چند روزی آنجا بودیم. با ما تماس گرفتند و گفتند برگردید خرمشهر. علتش را نمیدانستیم. شب به شهر رسیدیم و در مسجدی نزدیک منزلمان به نام مسجد اصفهانیها ساکن شدیم. آب و برق قطع بود. مرتب صدای انفجار میآمد. بوی باروت نفسمان را بند آورده بود. همسایگان و آشنایان سلام و احوالپرسی سطحی میکردند و میرفتند. مشخص بود از چیزی فرار میکنند. شاید میترسیدند سوالی از آنها بپرسیم. ترجیح میدهم از اینجای داستان را مادرم توضیح بدهند.
سپردمت به خدا مادر، پیچیده در چادر گلدارش است. گرد پیری به همراه دلتنگی عزیزانش او را شکستهتر کرده. در تک تک کلماتش لهجه زیبای دزفولی قابل فهم است. او با حلقه اشکی که در چشمانش نقش بسته، داستان آن شب طولانی را اینگونه روایت میکند:
شب شده بود. دیدم جهانآرا و چند نفر دیگر میروند و میآیند، اما حرفی نمیزنند. پرسیدم: «چیشده؟» گفتند: «شهناز زخمی شده و بیمارستانه. فردا صبح میریم و میبینیمش.» نگران شدم. اصرار کردم. قرار شد ساعت سه نصف شب، زمانی که توپ و آتش کمتر است به بیمارستان برویم. همسرم به دزفول رفته بود. من بودم و ناصر و شهلا. دختر کوچکم شهره را نمیتوانستیم همراهمان ببریم. او را به خانمی در مسجد سپردم. ساعت سه راه افتادیم. در حال حرکت بودیم، اما ماشین به سمت جنتآباد تغییر مسیر داد. داخل مسجدِ نزدیک جنتآباد شدیم. دو تابوت آنجا بود. گفتند بیایید شناسایی کنید. جلو رفتم. یکیشان را از گوشه صورتش و تکههای لباسش شناختم. شهنازم بود، خودش بود. در تابوت دیگر هم شهناز محمدی، دوستش خوابیده بود. نمیتوانستم حرفی بزنم یا ناله کنم. دهانم خشک شده بود. فکر نمیکردم شهناز را به این شکل از دست بدهم. آب و برق نبود. گرما شدید بود. آقایی به اسم حسن علامه آمد و گفت: «باید شهناز را دفن کنیم. عراقیها تا شلمچه آمدهاند. درست نیست اگر پیکرها بمانند.» مستاصل شده بودم. هیچ کس نبود کمکمان کند. مزارها را کنده بودند. همانطور که او را در گهواره میگذاشتم، درون قبر گذاشتم. گفتم: «شهناز، سپردمت به خدا. اگه روزی حرفی زدم که ناراحتت کردم، حلالم کن مادر. دعا کن امام ما پیروز بشه. شیرم حلالت.»
خیلی از سنگ مزارها تخریب شده بودند. اگر بعدا میآمدیم، نمیتوانستم شهنازم را پیدا کنیم. روی کاغذی اسمش را نوشتیم و گذاشتیم داخل یک شیشه و زیر خاک دفن کردیم. روی آجری هم مشخصاتش را نوشتیم و بالای مزار گذاشتیم.
به مسجد برگشتیم. پدر بچهها ساعت یازده شب رسید. پاهایش تاول زده بودند. حال خوبی نداشت. در مسیر، آشنایان به او خبر شهادت شهناز را داده بودند. حالش بد بود. ناله میزد. گفتم: «گریه نکن. اینجا پر از مجروحه، بیدار میشن و حالشون بد میشه.» شبِ خیلی سختی را از سر گذراندیم.
جنگ در تعقیب ما کار به جایی رسید که خرمشهر دیگر جای ماندن نبود. باید از شهر کوچ میکردند. تمام خاطرات کودکی را هم باید میگذاشتند و میرفتند، اما به کجا؟ هنوز نمیدانستند. شهره حاجیشاه با اشاره به این که لطمات جنگ جبرانناپذیر است و جنگ برای امثال آنها همچنان ادامه دارد میگوید:
نمیدانم چرا ما هر کجا پا میگذاشتیم جنگ هم به دنبال ما میآمد. ابتدا به منزل داییام در اهواز رفتیم. اهواز را بمباران کردند. بعد به منزل عمهام در دزفول رفتیم. موشکباران دزفول هم آغاز شد. به مسجدسلیمان پیش پسرعموی پدرم رفتیم. آنجا را نیز بمباران کردند. گویا جنگ ما را تعقیب میکرد. به تهران آمدیم. زیر پل حافظ، هتلی به نام پارک هتل بود که جنگزدگان را در آنجا اسکان داده بودند. هر خانواده اتاقی برای زندگی داشت.
خرمشهر آزاد شد و ما بعد از دو سال به شهرمان بازگشتیم، اما دیگر اثری از خانه و زندگی نمانده بود. همه چیز نابود شده بود. بهطوریکه کوچکترین یادگاری هم از خواهر و برادرهایم نیافتیم. خدا را صد هزار بار شکر که حداقل بعد از این همه خونهایی که ریخته شد و جوانهایی که از دست دادیم یک وجب از خاک وطنمان دست عراقیها نماند، اما لطماتی که مردم خوزستان بهخصوص خرمشهر در جنگ دیدند فراتر از این حرفها است. اگر صدها کتاب در موردش نوشته شود و هزاران فیلم هم ساخته شود نمیتوان گوشهای از حق مطلب را ادا کرد. برای ما جنگ هنوز هم ادامه دارد.
سه داغ سخت در راه بازپسگیری خاکِ شهر حقیقت این است که شهناز و حسین و ناصر جایی بهجز خرمشهر را برای زندگیشان انتخاب نکردند. همانجا ماندند و به آرامش رسیدند. به قول سیدمرتضی آوینی: «اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر. پرستویی كه مقصد را در كوچ میبیند، از ویرانی لانهاش نمیهراسد.» خانم شهره حاجیشاه توصیف شهادت سه تن از اعضای خانوادهاش را اینطور کامل میکند:
مکتب قرآن خرمشهر در خیابانی به نام «چهل متری» قرار داشت. شهناز آنجا، هم درس قرآن میخواند و هم درس میداد. در زمان جنگ، مکتب به یکی از پایگاههای کمکرسانی تبدیل شده بود. هشتم مهر سال ۵۹ در نزدیکی مکتب خمپارهای میزنند و سربازی در آن نزدیکی مجروح میشود. شهناز به اتفاق دوستش شهناز محمدی به کمک او میروند که بر اثر خمپاره بعدی هر دو به شهادت میرسند. به این صورت شهناز ۲۶ سالۀ ما «اولين زن شهید مقاومت خرمشهر» میشود. کمتر از یک ماه بعد، در چهارم آبان برادرم حسین به همراه دوستانش آخرین نفراتی بودند که از خرمشهر خارج میشدند. آنها تصمیم میگیرند تسلیحاتی را كه مانده بود از شهر بیرون ببرند كه به دست عراقیها نیفتد. ساختمان فرمانداری در نزدیکی پل خرمشهر به آبادان قرار داشت که به اشغال عراقیها درآمده بود. جوانها نمیدانستند در تیررس دشمن قرار دارند. آنها ماشین حامل سلاح را به خمپاره بستند و حسین و یکی از دوستانش به شهادت رسیدند و یکی دیگر از دوستانش هم به نام «مجید دریایی» مجروح شد. فقط توانستند مجید را برگردانند. پیکر حسین و دوستش همانجا باقی ماند و هیچگاه به دستمان نرسید. هنوز یک ماه از شهادت شهناز نگذشته بود که حسین ۲۲ ساله را از دست دادیم. مزار یادبود حسین هماکنون در جنتآباد کنار مزار شهناز است. سال۶۰ نیز برادرم ناصر در یک ماموریت نظامی از سوی بسیج فرمانداری، از خرمشهر به آبادان اعزام میشود. عراقیها جاده را بمباران میکنند. ماشین از جاده منحرف میشود و تصادف میکند. او نیز در سن ۲۶ سالگی به شهادت میرسد.
با وجود سه داغ سختی که دیدهایم، این حقیقت که خواهر و برادرهایم به راه حق رفتند، همیشه تسلیبخش پدر و مادر و باقی اعضای خانواده ما بوده و خواهد بود. همینقدر که توانستیم خرمشهر را پس بگیریم و ذرهای از خاک شهرمان اشغال نشد و ما مغلوب میدان نبودیم، بزرگترین تسلی خاطر است.
سبکِ زندگی متفاوت اینطور که خواهر تعریف میکند، از همان ابتدای کودکی با بقیه همسن و سالهایشان فرق داشتند. انگار میدانستند فرصتها برایشان زود تمام میشود و قرار بندگیشان کوتاه است. در هر کار خیری پیشقدم بودند:
رابطه من و شهناز از نوع مادر و دختری بود. من فرزند آخر خانواده بودم و اختلاف سنی زیادی با مادرم داشتم. به همین جهت شهناز حکم مادر من را داشت. تا یک سن و سالی مامان صدایش میکردم. تا زمانی که اطرافیانم من را دعوا کردند که: «نگو مامان، خواهرته.» وابستگی شدیدی به او داشتم. فرزند سوم خانواده بود، اما بهخاطر روحیات خاصی که داشت همه فکر میکردند فرزند ارشد است. اعضای خانواده به او تکیه میکردند.
شهدا واقعا در زمان حیات، سبک زندگی متفاوتی داشتند که توانستند به این درجه برسند. کسی که با آنها زندگی نکرده فکر میکند اینها غلو است. درست است معصوم نبودند، اما واقعا سبک زندگی متفاوتی داشتند. با این که من ۹ ساله بودم، اما هنوز هم از خودگذشتگیهای شهناز و حسین را بهخوبی در ذهن دارم.
شهناز فوقالعاده دلسوز بود. بهشدت فعال بود. گلدوزی، خیاطی، شیرینیپزی، گلسازی و هنرهای دیگر. در هر کاری تبحر داشت. مدرک تایپ فارسی و لاتین را گرفته بود و آن زمان که زنها در شهرستانها بهندرت به سراغ رانندگی میرفتند، او گواهینامه داشت. ابتدای انقلاب که هنوز نهضت سوادآموزی پا نگرفته بود، شهناز به اتفاق تعدادی از دوستانش بهطور خودجوش و جهادی، طرح سوادآموزی را اجرا میکردند. آنها در گرمای ۴۵ درجه خرمشهر به روستاهای اطراف میرفتند و به بچهها درس میدادند. بهخوبی به یاد دارم وقتی که به خانه میرسید، از شدت تشنگی وگرما سرش را زیر شیر آب میگرفت.
خاطرهای هم از نوجوانی حسین در خاطرم مانده. یک نفر از فامیل دیده بود حسین در نانوایی کار میکند. به کنایه به مادرم گفته بود یعنی آنقدر اوضاع خراب است که حسین برود کار کند؟! مادرم از همهجا بیخبر بود. آنقدر حسین را سوالپیچ کرد تا بالاخره گفت پدر همکلاسیاش، بهخاطر کار نانواییشان اجازه نمیدهد او به مدرسه بیاید. حسین به نانوایی میرفت و کمکش میکرد تا کارهایش زودتر تمام شود و بتواند به مدرسه بیاید. یک بچه مگر چقدر تجربه زندگی دارد که بتواند چنین فداکاری را بکند؟ آن هم نانوایی، در گرمای تابستان خرمشهر! به نظر من شهدا خاص بودند و در مقطعی، گویا درهای بهشت باز شد و همۀ آنها را طلبید.
آن روزهای خرمشهر هنوز شبهای موشکباران خوزستان را فراموش نکرده است. سالها از آن شبهای پراضطراب گذشته، اما از قطرات اشکی که بیاختیار از گوشه چشمش میغلتد میتوان به عمق ماجرا پیبرد. شهره حاجیشاه از حال و هوای مردم، در شرایط آن روزهایِ خرمشهر میگوید:
صدماتی را که از جنگ دیدیم هنوز با خود داریم. هنوز هم خواب آن روزها را میبینیم و همچنان هر شرایط مشابه و بحرانی را با آن روزها مقایسه میکنیم. سالها از جنگ گذشته، اما هنوز اگر باد تندی بوزد و در و پنجرهای کوبیده شود، من آنچنان عکسالعملی به سروصدا نشان میدهم که دیگرانی که جنگ را از نزدیک لمس نکردهاند، متعجب میشوند و از درک آن عاجز میمانند. آن ترسها هنوز با ماست. آن لطمهها جبرانناپذیر است. در روزهای جنگ، ما چقدر به هم کمک میکردیم، چقدر به داد هم میرسیدیم. واقعا منیتها از بین رفته بود. در خانهها دیگر ملافه و پتو پیدا نمیشد. همه بابت پانسمان و انتقال شهدا و مجروحان به بیمارستانها هدیه شده بود. یک چسب زخم و یک شیشه الکل و بتادین هم دیگر در خانهها نبود. چیزی که اهمیت داشت این

بود که همۀ این کمکها با جان و دل بود.
حضورشان را حس میکنیم حتی اگر روزی تمام ویرانههای جنگ آباد شود، هرگز نمیتوان خاطرات آن را از ذهن مردان و زنانی که جنگ در تار و پود زندگیشان تنیده شده، پاک کرد. امثال خانواده حاجیشاه که سه تن از اعضای خانواده را در این راه از دست دادهاند:
بعد از جنگ، پدرم بیمار شد و در سال ۷۰ فوت کرد. فقدان او برایمان سخت بود. حقیقت این است که این داغها برای خانواده شهدا تا ابد سخت است و سرد نمیشود. اتفاقا هرقدر زمان میگذرد، دلتنگیهایمان بیشتر میشود. من و مامان در تنهاییهایمان بارها مینشینیم و خاطرات را مرور میکنیم. این که اگر جنگ نبود، این روزها شهناز و ناصر و حسین در کنارمان بودند. همسر داشتند، بچه داشتند و خانوادهمان بزرگتر از این بود. با این حال خیلی اوقات، حضورشان را در شرایط حساس، کنارمان حس میکنیم. اعضای خانواده در سختترین شرایط به آنها متوسل میشوند. تاثیر دعایشان محسوس است. دکترها از مادرم قطع امید کرده بودند، اما گویا انرژی ویژهای وجود دارد و دعای خاصی از طرف فرزندان شهیدش جاری است که او را هنوز سر پا نگهداشته است.
این راه ادامه دارد... آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیكرهایشان زیر شنیِ تانكها تكهتكه شد و به آب و باد و خاك و آتش پیوست، اما راز خون آشكار شد. راز خون را جز شهدا درنمییابند. شور زندگی یكبار دیگر مردمان را به خرمشهر كشانده است. شاید آنان درنیابند، اما شهر در پناه شهداست... شهره حاجیشاه با اشاره به حضور همه اقوام ایرانی در جنگ خرمشهر میگوید:
بعد از این همه سال، هنوز هم که به خرمشهر میروم حس خاص و ویژهای نسبت به این خاک دارم. با این که ظاهر شهر تغییر کرده، اما هنوز حضور خواهر و برادرهایم را در آنجا حس میکنم. فکر میکنم به این که همگیشان در آن شهر به دنیا آمدند و در آن کوچهها و خیابانها نفس کشیدند و بزرگ شدند. با این فکر، شهر برایم قداست خاصی پیدا میکند. اگر به خرمشهر رفتید حتما سری به جنتآباد بزنید. آرامش عجیبی در فضای این مزارها جاری است.
البته این که بگوییم شهدای خرمشهر، واقعا کملطفی است چون شاهد بودیم در زمان جنگ از هر قومیتی برای دفاع به خرمشهر آمدند. از اصفهان، آذربایجان، کردستان، لرستان و... همه دست به دست هم دادند برای آزادسازی شهر. این شهر به تک تک مردم تعلق دارد و برای بازپسگیری ذرهذره خاکش، خون صدها جوان ایرانی روی زمین ریخته شده است. انشاءالله که خداوند جنگ را نه برای ایران و نه برای هیچ کشوری مقدر نکند، اما اگر روزی حس کنم خاک کشورم در خطر است، قطعا همان راهی را خواهم رفت که خواهر و برادرانم رفتند.
نویسنده: اسرا مهدوی
عکاس: حسن حیدری