۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

سيدالاسرا

سيدالاسرا

سيدالاسرا

جزئیات

به مناسبت ۱۹ مرداد، سالروز شهادت سیدالاسرا شهید سرلشکر حسین لشکری

19 مرداد 1401
در ۲۰ اسفند ۱۳۳۱ در روستای ضیاآباد قزوین، خداوند پسری به خانواده لشگری اهدا کرد که نام او را حسین گذاشتند. او دوره تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش به پایان رساند و برای ادامه تحصیل به قزوین رفت. در سال ۱۳۵۰ پس از اخذ دیپلم برای انجام خدمت سربازی به لشکر ۷۷ خراسان اعزام شد. همان موقع با درجه گروهبان سومی در رزمایش مشترکی که بین نیروی زمینی و هوایی انجام می گرفت، حضور داشت و با خلبانان شرکت کننده در رزمایش آشنا گردید. پس از آن شور و شوق فراوانی به حرفه خلبانی در وی ایجاد شد؛ به طوری که پس از پایان دوره سربازی در آزمون دانشکده خلبانی شرکت کرد و پس از موفقیت به استخدام نیروی هوایی درآمد. در سال ۱۳۵۴ پس از گذراندن مقدمات آموزش پرواز در ایران، برای تکمیل دوره خلبانی به آمریکا اعزام شد و با درجه ستوان دومی به ایران بازگشت و به عنوان خلبان هواپیمای شکاری اف – ۵ مشغول به خدمت شد. ابتدا در پایگاه تبریز مشغول به کار بود ولی با شدت گرفتن تجاوزات رژیم بعث عراق به پاسگاه‌های مرزی جنوب و غرب کشور، برای دفاع از حریم هوایی میهن اسلامی به دزفول منتقل گردید.

اعزام به عملیات
صبح روز ۲۷ شهریور ۱۳۵۹ با صدای زنگ ساعت از خواب برخاست و پس از نماز لباس پوشیده و به گردان پرواز رفت. جناب سرگرد ورتوان هم آن جا بود. به اتفاق برگه ماموریت را باز کرده و برای هماهنگی به اتاق توجیه رفتند. لشگری پیشنهاد داد هنگام ورود به خاک عراق در ارتفاع پایین پرواز کنند و با فاصله هدف را رد کرده و هنگام بازگشت به خاک خودمان هدف را بزنند. ولی سرگرد ورتوان که فرمانده عملیات بود این پیشنهاد را نپذیرفت و قرار شد در ارتفاع هشت هزار پایی و با سرعتی حدود ۹۰۰ کیلومتر در ساعت عملیات آغاز شود. پس از توجیه به اتاق تجهیزات پروازی رفته و آماده شدند.
هواپیمای لشگری مسلح به راکت بود و لیدر او ورتوان بمب می زد. پس از بازدید هواپیما از نظر فنی، فرم صحت هواپیماها را امضا کرده و به مکانیسین پرواز دادند و لحظاتی بعد هر دو هواپیما سینه آسمان را شکافت.

هواپیما هدف قرار گرفت
آن روز آنها دومین دسته پروازی بودند که در خاک عراق عملیات می کردند. دسته اول با حمله خود پدافند عراق را هوشیار کرده بود. لذا به محض عبور از مرز گلوله ها به سمت آنها شلیک شد. اندکی بعد هواپیماها روی نقطه هدف رسیدند. گرد و خاک ناشی از شلیک توپخانه عراق وجود هدف را مسجل کرده بود. هر دو برای شیرجه آماده شدند. کمی جلوتر در پناه تپه ای چندین دستگاه تانک و نفربر استتار شده بودند. لشگری از لیدر اجازه زدن هدف را می گیرد. قرار بود هر دو به صورت ضربدری از چپ و راست یکدیگر را رد کرده هدف ها را منهدم کنند. لشگری زاویه مخصوص راکت را به هواپیما داد و نشان دهنده مخصوص را روی هدف تنظیم کرد اما ناگهان هواپیما تکان شدیدی خورد و فرمان کنترل خود را از دست داد. حسین لشگری مضطرب شده بود. او نمی دانست که چه بر سر هواپیما آمده است. ولی فورا بر خود مسلط شده و سعی کرد هواپیما را که در حال پایین رفتن بود کنترل کند.

ادامه ماجرا از زبان خود سرتیپ لشگری:
به هر نحو توسط پدال ها سکان افقی هواپیما را به سمت هدف هدایت کردم. در این لحظه ارتفاع هواپیما به ۶۰۰۰ پا رسیده بود و چراغ هشدار دهنده موتور مرتب خاموش و روشن می شد. شاسی پرتاب راکت ها را رها کردم در یک آن ۷۶ راکت روی هدف ریخته شد و جهنمی از آتش زیر پایم ایجاد کرد.
از این که هدف را با موفقیت زده بودم بسیار خوشحال بودم. ولی می دانستم با وضعی که هواپیما دارد قادر به بازگشت نیستم. درحالی که دست چپم بر روی دسته گاز موتور بود دست راستم را به سمت دکمه ایجکت بردم. دماغ هواپیما در حالت شیرجه بود و هر لحظه زمین جلوی چشمانم بزرگ و بزرگ تر می شد. تصمیم نهایی را گرفتم و با گفتن شهادتین دسته ایجکت را کشیدم و از این لحظه به بعد دیگر چیزی یادم نیست.

... او اولین خلبان ایرانی بود که به اسارت درآمده بود و عراقی ها می خواستند قدرت تحمل شکنجه خلبانان ایرانی را محک بزنند. لذا می خواستند به هر نحو ممکن لشگری را به حرف بیاورند. پس از این که وصل کردن برق جواب نداد، مچ پاهای او را محکم بستند و شروع کردند به فلک کردن با کابل. اما لشگری با توکل به خدا ساکت ماند. او به هیچ وجه قصد حرف زدن نداشت. آن قدر او را فلک کردند تا از هوش رفت. وقتی به هوش آمد دید در سلولی بسیار کثیف که دیوارهای جگری رنگ دارد افتاده. کمی بعد یک نقشه مقیاس بزرگ از ایران به همراه یک خودکار از دریچه توی سلول افتاد و صدای نگهبان آمد که می گفت:
- سرگرد دستور داده هر چه فرودگاه و پایگاه و باند پروازی دارید روی نقشه مشخص کن! تا یک ساعت دیگر می آیم آن را می برم.
خودکار و نقشه را به کناری انداخت و به فکر فرو رفت و زمزمه كرد «با شما همکاری نمی‌کنم»
کمی بعد نگهبان وارد سلول شد و او را به اتاق مدیر زندان برد. او سرگردی مودب بود که انگلیسی را به خوبی صحبت می کرد. نقشه را که نگهبان به دستش داده بود نگاهی کرد و گفت:
- هیچ کدام از پایگاه های خودتان را مشخص نکرده ای؟
لشگری جواب داد:
- برابر قرارداد ژنو شما فقط می توانید ۴ الی ۵ سوال از من بپرسید شامل اسم، درجه، هواپیما، پایگاه و فرمانده.
سرگرد با آرامش سیگاری به او تعارف کرد و از کشوی میزش یک نقشه درآورد که لشگری با نگاه کردن به آن مبهوت ماند. تمام پایگاه های ایران با رنگ های مختلف نشانه گذاری شده بودند. ارتفاع و سمتی را که یک خلبان برای رسیدن به پایگاه نیاز داشت، بنزین مصرفی، سمت باد و سرعت مورد نیاز به صورت دقیق و مرتب مشخص شده بود. از نظر پروازی و ناوبری نقشه کاملی بود و این برای خلبانان عراقی یک امتیاز بزرگ به حساب می آمد.
سرگرد که با غرور و تکبر لبخند می زد، به لشگری نزدیک شد و گفت:«ما حتی اطلاعاتی بیشتر از این را هم در مورد نیروهای مسلح شما داریم و هر وقت بخواهیم از آن استفاده می کنیم
ناگهان خاطره کودتای نافرجام نوژه و سروان نعمتی خائن که از ایران گریخت و به عراق پناهنده شد، در ذهن لشگری جرقه زد....
***
سال‌ها تحمل رنج اسارت و دوری و بی خبری از خانواده حسین را آنچنان مشتاق وطن كرده بود كه بی‌درنگ با شنیدن نام ایران چیزی در گلویش چنگ می‌انداخت و اشك در چشمانش حلقه می‌زد. تمام این سال‌ها را به امید دیدن دوبارة وطن و خانواده بخصوص پسرش علی كه هنگام وداع ۸ ماهه بود، طی كرده بود.
بالاخره انتظار پس از ۱۸ سال سر رسید و صبح روز ۱۷ فروردین ۱۳۷۷ به سمت مرز حرکت کردند.
۱۰۰ متر مانده به مرز او را به داخل یک دفتر راهنمایی کردند . در آن جا خبرنگاران صلیب سرخ سوالاتی کردند و او پاسخ شان را داد. یکی از کارشناسان صلیب سرخ به او گفت:
- می خواهم یک گفت و گوی خصوصی داشته باشیم.
حسین گفت: "بپرسید."
او گفت:
- می‌خواهی به هر کشوری که دوست داری پناهنده بشوی؟ ما از لحاظ مادی و سیاسی تو را تامین و حمایت می کنیم.
حسین گفت:
- من ۱۸ سال شرایط سخت اسارت را تحمل کردم به امید این که روزی به کشورم بازگردم. از شما خواهش می کنم حتی اگر در این چند ساعت باقیمانده ازدنیا رفتم، جنازه ام رابه کشورم بازگردانید.
یکی دوساعت بعد ابوفرح آمد. حسین با او خداحافظی کرد و به همراه سرلشکر حسن به سمت مرز حرکت کرد. ۱۰ متر مانده بود به مرز که دو نفر از صلیب سرخ به آنها اضافه شدند...
وقتی به مرز رسیدند، مردم او را به سمت جلو هدایت کردند و گارد تشریفات نظامی که نزدیک مرز ایستاده بود با رسیدن او فرمانده خبرداد داد.
وقتی از مرز عبور کرد ایستاد و آزاد باش گفت. امیر نجفی حلقه گلی به گردنش آویخت و صورتش را بوسید. مسئولانی که در آن جا حضور داشتند او را در آغوش کشیدند. جمعیت او را روی شانه بلند کردند و با شعار
" لشگری قهرمان خوش آمدی به ایران"
او را به سمت جلو بردند...
پرچم پر افتخار ایران در دستان حسین تکان می خورد.
امیر نجفی او را وارد ماشین خود کرد و به طرف قصر شیرین حرکت کردند. حدود یک ساعت بعد به سالن قرنطینه قصر شیرین رسیدند. وارد اتاقی که برای آزادگان تدارک دیده بودند شد و استراحت کرد.
وقتی از اتاق خارج شد خبرنگاران برای مصاحبه انتظارش را می کشیدند. نوشته اش را در آورد و گفت:
- من ۱۰ سال است فارسی صحبت نکرده ام از روی نوشته می خوانم اگر سوالی بود در پایان بپرسید.
متن را برایشان خواند . گویا همان کافی بود چون دیگر کسی چیزی نپرسید. یکی از کارکنان نیروی هوایی گفت:
- می خواهی تلفنی با خانواده ات صحبت کنی؟
با کمال میل پذیرفت. با شنیدن صدای همسرش قادر به حرف زدن نبود. با زور جملاتی بیان کرد. آن سوی خط همسرش گریه می کرد. پس از او با پسرش صحبت کرد. این لحظات برایش فراموش ناشدنی بود ...
فردای آن روز وقتی از خواب بیدار شد از ته قلبش خدا را شکر کرد. این اولین صبحی بود که وقتی از خواب بیدار می شد دشمن بعثی را حول و حوش خودش نمی دید. پس از صرف صبحانه وارد اتوبوس شد. مردم برای استقبال او و دیگر آزادگان آمده بود و به آنها شاخه گل تقدیم می کردند. در منطقه چهار زبر اسلام آباد غرب هنوز علامت ها و نشانه های عملیات مرصاد دیده می شد. تانک های سوخته و توپ های از کار افتاده دشمن نشان ار بزرگی عملیات می داد.
وقتی به فرودگاه کرمانشاه رسیدند، تعدادی ماشین با چراغ های روشن و بوق زنان آنها را تا مدخل ورودی فرودگاه بدرقه کردند. هواپیمای بویینگ ۷۴۷ نیروی هوایی در انتظار آنها بود. پس از ۱۸ سال در آسمان کشورش به پرواز در آمد. وقتی به تهران رسیدند امیر نجفی از او خواست نفر اول از هواپیما پیاده شود.

دیدار با خانواده و گرفتن لقب سیدالاسراء
سالن مملو از جمعیت بود. سرود جمهوری ایران توسط گروه موزیک نواخته شد . او پسرش و برادر همسرش را دید که به سمتش می رفتند. فرزندش را در آغوش کشید و صورتش را بوسید. سپس خانواده اش و خانواده همسرش را دید . به سمت آنها رفت و با همگی شان روبوسی کرد. همسرش آخرین کسی بود که او را دید. در گوشه ای از سالن ایستاده بود و اشک می ریخت. تنها چند کلمه گفت:
- سلام حالت چطور است؟
احساسات اجازه نمی داد بیشتر با هم حرف بزنند ...
آن شب در کنار علی و دیگر دوستان در مهمانسرا اسکان داده شد. فردای آن روز به همراه دژبان ارتش به طرف بیت رهبری حرکت کردند. ساعت ۹ صبح رهبر تشریف آوردند. سپس امیر نجفی گزارشی از چگونگی آزادی آزادگان دادند و در مورد قدمت اسارت او و این که او طولانی ترین اسارت را داشته پیشنهاد کردند که مقام معظم رهبری او را به عنوان "سیدالاسرا" مفتخر نمایند. ایشان نیز تایید نمودند . در پایان مقام معظم رهبری با دست مبارک شان درجات را به آنها اعطا کردند و محفل عاشقانشان را با بیاناتی كه در ادامه می‌آید مزین و معطر كردند:
بسم‌اللَّه‌الرّحمن‌الرّحیم
خداى متعال را با همة وجود و از اعماق دل و جان سپاسگزارم که بحمداللَّه این نقطه‌ غم‌انگیز همیشگى را در خاطر و ذهن ما و ملت ایران زدود و شما عزیزان میهن و آزادگان عزیز را که در دشوارترین شرایط، حقیقتاً سربازان فداکار انقلاب و اسلام بودید، به آغوش میهن و آغوش خانواده برگرداند. این ساعت که شما را ملاقات مى‌کنم، براى من ساعتى بسیار عزیز و گرامى است.
البته شما این را بدانید - شاید هم مى‌دانید - که بنده و مسؤولین و شاید بسیارى از ملت ایران، کمتر وقتى بوده که از یادتان غافل باشیم و به خاطر ناراحتى شما عزیزان و خانواده‌هایتان، رنج نبریم. حقیقتا در دلهاى مسؤولین به خاطر وجود عزیزان ما در چنگال دشمنانى که حتى به قواعد جنگ هم پایبند نیستند، یک غصه‌ دائمى وجود داشت؛ ولیکن فعلاً این براى شما اهمیت زیادى ندارد. آن چیزى که بیشتر از همه اهمیت دارد، این است که بدانید لحظه لحظه‌ى رنجهاى طولانى‌تان پیش خداى متعال، ثبت و محفوظ است.
هیچ کس نمى‌تواند لحظه‌هاى ناراحتى طولانى شما را توصیف کند. نه انسانهایى که آن چیزها را درک نکردند، مى‌توانند بفهمند، نه زبانها مى‌توانند آن را درست بیان کنند. لمس ناراحتی‌ها و رنج‌ها چیز دیگرى است. شنیدن آنها از زبان دیگران، نمى‌تواند آنچه را که بر انسان رنجدیده گذشته، تصویر کند. اما در پیشگاه خدا این‌طور نیست، در پیش کرام‌الکاتبین این‌گونه نیست. در قیامت، عین عمل شما آن‌جا حاضر مى‌شود - «فمن یعمل مثقال ذرّة خیراً یره» - یعنى انسان، خودِ عمل را آن‌جا مشاهده مى‌کند!
همان ثانیه‌هاى رنج، همان شبهاى طولانى، همان تنهاییها، همان دوریها و غربتها، همه‌ آن مصیبتهایى که براى انسان در زندان دشمن وجود دارد - آن اهانتها، آن تحقیرها، آن بى‌خبریها، آن نگرانیها و دلهره‌ها، آن یاد زن و فرزند و پدر و مادر و عزیزان، آن امیدهایى که انسان مى‌بیند کأنّه رفته رفته از افق دیدش، کمرنگ و خاموش مى‌شوند و خود این، بزرگترین مصیبتهاست - همه‌ این چیزهاى غیرقابل تصویر، عینا در پیش پروردگار و در محضر ذات مقدّس الهى، حضور پیدا مى‌کنند. عین آن صبرى که شما کردید، حضور پیدا مى‌کند - تجسم اعمال - عمل پیش خداى متعال محفوظ است. حسنه محفوظ است و خداى متعال، آن حسنه را در قیامت به شما برمى‌گرداند و آن، هنگامى است که شما از همیشه بیشتر به چنین چیزى نیازمندید!
تنها توصیه‌اى که من به شما مى‌کنم این است که عزیزان! حسنات را براى خودتان حفظ کنید. مبادا خداى نکرده در طول زندگى به خاطر چیزهایى، چیزى از این حسنات، از دست برود؛ حیف است. اینها - این صبرى که شما کردید - ذخیره‌هاى بسیار ارزشمندى است. تعبیرى در عربى هست که مى‌گوید: «ذهب العنا و بقى الاجر». سختیها مثل همه چیز عالم، گذراست. خوشى هم مى‌گذرد، سختى هم مى‌گذرد. همة زندگى مى‌گذرد. خوب؛ این سختیها تمام شد، اما آن اجرها همه باقى مانده است. براى انسان خیلى قیمتى است که ببیند آن اجرها، آن پاداشهاى الهى، آن سپاسى که پروردگار عالم به خاطر تحمّل این صبر و این رنج کشیدن از شما دارد، براى شما باقى است.
ان‌شاءالله خداوند اجر شما را زیاد کند، آن را پیش خودش محفوظ بدارد، ثوابهاى زیادى به شما عنایت کند، شما را ان‌شاءاللَّه براى استقبال از یک زندگى شیرین در آینده - در میان عزیزانتان - سالهاى طولانى، مداوم و از همه جهت آماده کند و ان‌شاءاللَّه وسایل رفاه و آسایش و راحتىِ خیال و فکر شما را به جبران آن سختی‌ها فراهم نماید.
همه‌ شما - بخصوص آنهایى که زیاد ماندند - رمز مقاومت و ایستادگى هستید. شما نشان دهنده‌ این حقیقت هستید که رنجها مى‌گذرد و اجرها مى‌ماند. از همه بیشتر غم و رنج این آقاى لشگرى بود که ما هر وقت به یاد ایشان مى‌افتادیم، حقیقتاً غمى دلمان را مى‌گرفت. هجده، نوزده سال، زمان بلندى است؛ زمان کمى نیست که ایشان در چنگ دشمن بودند و بحمداللَّه صبر و استقامت کردند. امیدواریم خداى متعال به همه‌ى شما اجر دهد و موفّقتان بدارد و ان‌شاءاللَّه خانواده‌هاى شما - فرزندان و کسان و والدینتان - را مشمول رحمت و خیر کند. عین این ثواب و اجرى را که خداى متعال به شما مى‌دهد، به کسان شما هم مى‌دهد؛ چون آنها هم خیلى رنج کشیدند، خیلى زجر کشیدند. گاهى مى‌شود آن کسى که خودش در زندان است و از میهن عزیز و خانواده‌اش دور است، کمتر رنج مى‌کشد، تا کسانى که در انتظار او هستند و جاى خالى‌اش را دائماً مى‌بینند. آنها هم خیلى رنج کشیدند. خداوند ان‌شاءاللَّه به آنها هم اجرى وافر عطا کند - که حتماً هم عطا خواهد کرد - ان‌شاءاللَّه موفّق باشید.
والسلام علیکم و رحمةاللَّه

به كوشش حسن ا‌حیایی

مقاله ها مرتبط