۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

سر آستين خيس

سر آستين خيس

سر آستين خيس

جزئیات

به مناسبت ۸ مهر، سالروز شهادت شهید حسن آبشناسان

8 مهر 1401
اشاره: عادت داشتی، وقت اشك ریختن دو انگشت شصت و سبابه دست راستت را روی دو چشمانت قرار می دادی و قطرات اشك چشمانت عادت داشتند به زور از زیر انگشتانت ، سر بیرون آورند و سركی به اطراف بكشند و آرام بر روی دستت بغلطند و در دام سر آستینت اسیر شوند.
خاطرات زیر از زبان آقای "افشین آبشناسان" پسر ارشد شهید سر لشكر حسن آبشناسان می باشد كه به مناسبت سالگرد شهادت آن عزیز در روز عاشورا تهیه شده است.


پدر عادت نداشتند كه با ما زیاد حرف بزنند. ایشان با عمل خویش ما را تربیت می كردند. و اگر گاهی اشتباهی از ما سر می زد تنها لازم بود كه یك نگاه معنی دار به ما بكنند، ما حساب كار دستمان می آمد. یادم می آید در شیراز ایشان سرگرد شدند. و در آنجا دوره تكاوری كوهستان را دیدند. می دانستم كه پدر قبل از ازدواج با مادر وارد دانشكده افسری شده بودند و سالها با ایشان در اهواز و دزفول زندگی كرده بودند. من هم در اندیمشك به دنیا آمدم. در آن سالها كه شیراز بودیم پدر چندین بار مأموریت رفتند كه یكی از آنها اسكاتلند بود. ایشان در آنجا در رشته كوهستان رتبه اول را آورند.
روزهای انقلاب را در شیراز سر كردیم. پدر تمامی كتابهای آن زمان را می خواند علی الخصوص كتابهای شهید مطهری و دستغیب. می گفتند اینها چیزهای بدی نیستند.
بعد از شهادت پدر فهمیدم كه ایشان چندی قبل از انقلاب استعفای خود را نوشته بودند. ۱۶ یا ۱۷ بهمن ماه سال ۱۳۵۷ ، ما هیچ كدام نمی دانستیم. ایشان مسائل كار را در خانه مطرح نمی كردند.
بعد از نوشتن این استعفا تیمسار فلاحی ایشان را می خوانند. كسی نمی داند بین این دو نفر چه می گذرد، اما پدر پشیمان می شوند، در واقع پدر اوضاع را تحمل می كردند تا اینكه جنگ شروع می شود.
البته قبل از جنگ در سال ۵۸ نیز یك بار دیگر و برای بار دوم استعفا می نویسد و درخواست ویزای آلمان را می كند. آن زمان فرمانده نیروی زمینی تیمسار فلاحی بودند. ایشان با استعفای پدر موافقت نمی كند و از ایشان می خواهد كه معاونت لشكر گارد یا لشكر ۲ را به عهده بگیرد و پدر موافقت می كنند. اما آنجا هم زیاد دوام نمی آوردند. تا اینكه جنگ شروع می شود. ایشان خودشان داوطلبانه وارد جنگ می شوند و دلیلشان هم این بوده كه در سالهای ۴۰ تا ۵۰ تمامی مناطق غرب دست ایشان بوده، لذا آشنایی زیادی با عشایر آن منطقه داشتند. ۸۰ تا نیرو به ایشان می دهند و ایشان در كردستان مشغول می شوند.
ایشان مهر ماه ۵۹ وارد غرب می شود و اوایل آذر ماه بدون اینكه خسارتی بدهد تعدادی عراقی را اسیر می گیرد. این قضیه آنقدر عجیب بود كه بنی صدر به پدر غضب می كند و او را به تهران می خواند. پدر هم می گوید من در غرب كار دارم اگر كسی با من كاری دارد من اینجایم به اینجا بیاید.
برایشان عجیب بود. می گفتند چرا بدون اینكه شهید بدهی اسیر گرفته ای و پدر آموزش دیده بود كه اینگونه عمل كند، فلذا می كرد.
همان سال زخمی می شوند، به كتفشان تیر می خورد. اما عقب بر نمی گردند. می دانید چرا؟ به علت اینكه امنیت منطقه با اسم آبشناسان بر قرار بوده، این را من نمی گویم. مردم آنجا می گویند. پدر عقب نمی روند تا بین مردم ترس و رعب ایجاد نشود. البته بعد از مدتی برای اینكه مادر خیالشان راحت شود به تهران می آیند و خیلی زود بر می گردند.
بعضی از دوستانش به او پدر كردستان می گفتند. باورتان نمی شود اما عده ای از دوستان پدر برای من تعریف می كردند كه عشایر كرد اعتقاد داشتند كه پدر كرد است. چرا كه پدر به فرهنگ آنها اعتقاد داشت. عشایر گاهی حرف هیچ كس را گوش نمی كردند نه فرماندار و نه استاندار اما حرف پدر را گوش می كردند.
سال ۶۲ پدر فرمانده قرارگاه حمزه بودند و در همان سال امام خطاب به نیروهای قرارگاه حمزه پیام می دهند. البته اسمی در پیام نیاورده اند. پدر اعتقاد داشتند كه تا چیزی را خودم نبینم دستور نمی دهم. اینها را در دست نوشته هایش خواندم. ایشان هر بار به تهران می آمدند دست نوشته هایشان را در خانه می گذاشتند كه من بعد از شهادتشان آنها را پیدا كردم.
ایشان خودشان برای شناسایی تا دل دشمن می رفتند البته به تنهایی. در آن سالها پدر را به تهران می خوانند و او را در دانشكده دافوس مأمور به نوشتن تاریخ جنگ می كنند. ایشان در دست نوشه هایش هست كه آنها من را كنار گذاشته اند. و می خواهند من را به زباله دان تاریخ بیاندازند.
لذا پدر دوباره به جبهه می روند. یادم هست كه به من می گفتند :"حیف است كه كسی در زمان جنگ باشد اما جبهه نرود و اینجا را ببیند تجربه بزرگی است كه ممكن است هر چند صد سال تكرار شود."
سال ۶۳ پدر استعفای سوم خود را از ارتش می نویسد. كه آن زمان شهید صیاد شیرازی فرماندهی نیروی زمینی ارتش را به عهده داشتند. ایشان به دلیل شناخت قبلی استعفای پدر را نمی پذیرند. این را هم می دانم كه شهید صیاد به پدر ارادت زیادی داشتند. و این را خود ایشان بعد از شهادت پدر در سخنرانی مطرح كردند. به هر حال شهید صیاد پدر را مأمور به تبدیل تیپ ۲۳ به لشكر می كند. و پدر در آنجاست كه طرح عملیات قادر را پیاده می كند و در مرحله اول این عملیات كه در سال ۶۴ صورت می گیرد، ارتفاعاتی را از چنگ عراق بیرون می آورد. و بعد از آن پدر شهید می شوند.
و در واقع ما هیچ كدام فكر نمی كردیم كه پدر شهید شوند. یعنی آنقدر ایشان از نظر بدنی و فیزیكی آماده بودند و آنقدر به فنون دفاعی آشنا بودند كه ما هیچ كدام باور نمی كردیم. من به خوبی یادم هست كه من روز آخر خدمتم را در ارتش نیروی دریایی بندرعباس می گذراندم و رفته بودم تا كارت پایان خدمتم را بگیرم كه به من خبر دادند باید به تهران بروی خیلی فكرها به ذهنم رسید بجز شهادت پدر. ۸ مهر ماه بود من سوار هواپیما شدم. روزنامه را برداشتم و ورق زدم در صفحه دوم شعر زیبایی بود كه آنرا خواندم، یادم هست كه حال خوشی به من دست داد و انگار مرا برای شنیدن این خبر آماده كرد و بعد خبر را خواندم . هی در ذهنم با آن بازی می كردم. اصلاً فكر نمی كردم كه منظورش پدر باشد اما بود.

مقاله ها مرتبط