۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

سردار آتش

سردار آتش

سردار آتش

جزئیات

به مناسبت ۸ اردیبهشت، سالروز شهادت سردار حسن شفیع‌زاده

8 اردیبهشت 1400
 هشتم اردیبهشت ماه سال‌روز عروج خونین سردار سرلشکر شهید حسن شفیع‌زاده فرمانده توپخانه‌ی نیروی زمینی سپاه ـ قرارگاه خاتم‌الانبیاء ـ گرامی باد.
دیشب تمام درها و پنجره‌ها بسته بود. اما وقتی چشم‌های خسته‌ام را تا نیمه باز کردم، حضورت در اتاق کوچکم گرم شد. آن‌قدر گرم که تب کردم. عرق از صورتم تراوید و بر روق‌های کتاب چکید.
دیشب تمام درها و پنجره‌ها بسته‌بود؛ اما تو آمدی. با خودم گفتم حتماً دری نیمه‌باز بوده و یا باران اردیبهشت روزن جدیدی بر بام اتاقکم نقش زده.
خودت هم تعجب کردی که چرا مهمانم شدی. شاید اصرار من تو را کشاند و یا رحمت خودت.
دیشب تمام درها و پنجره‌ها بسته بود. اما من مضطرب بودم. چرا که عطش نیازم به تو. ناخودآگاه تو را به سویم می‌کشید و من از رو‌به‌رو شدن با تو می‌ترسیدم.
اما حالا که آمدی، انگار آب ریخته‌ای بر تمام ترس‌ها و تشویش‌های وجود کوچکم. از وقتی آمدی و نشستی گوشه‌ی اتاقکم، قلمم را محکم گرفتم میان انگشتانم و چند خطی کشیدم. می‌خواستم لحظه‌هایم را ثبت کنم. با قلبم که نمی‌شد چون از بس می‌تپید و خودش را به دیواره وجودم می‌کوبید از حال رفته بود.
خواستم با ذهنم تو را و لحظه‌های نابت را ثبت کنم اما انگار او هم مست حضورت بود. قلمم را سفت گرفتم. کاغذ را جلو آوردم و چند خط رویش کشیدم.
سعی کردم تو را طرح بزنم. اما هر چه می‌کردم شبیه تو نمی‌شد. کلافه بودم. عرق از سر و صورتم می‌چکید و تو ... ، خودت که یادت هست. تو فقط تکیه داده بودی و لبخند می‌زدی.
به نقش تو بر روی کاغذ لبخند زدم و بالایش نوشتم، حسن‌آقا شفیع زاده. کلمات هنوز به انتها نرسیده بود که اتاقکم پر از دود شد. بوی خون و باروت در مشامم پیچید. من دستانم را به جلو کشیدم تا شاید تو را پناهم کنم در این ناکجاآباد! انگار منشوری تو را تقسیم کرد و اتاقم پر شد از حسن شفیع‌زاده. یکی شد پسر ده ساله در روستای لیل‌آباد تبریز، دیگری سربازی بود در پادگان عجب‌شیر، دیگری را محافظ می‌دیدم در ایران آشوب زده بعد از انقلاب و دیگری داشت در تاریکی زلال شب، نماز شب می‌گزارد.
سرم گیج می‌رفت. این تو نبودی که منشور شدی، انگار زمان منتشر شد در اتاقکم و مرا حیرت زده کرد. تو که خودت همه را دیدی، دیدی چه طور تقلا زدم. خودت دیدی که می‌خواستم همه لحظات را بنویسم اما نتوانستم. مثلاً لحظه‌ای که در بلم کنار مهدی باکری در خورموسی گیر افتاده بودید و سه روزی می‌شد که آب و غذایتان تمام شده بود. همانی را می‌گویم که خودتان را مجبور کردید به آبادان برسید و تنها خمپاره‌انداز 120‌ای که از تبریز آورده بودید را به بچه‌ها برسانید.
خودت که دیدی چقدر ترسیدم وقتی توپخانه شلیک می‌کرد. دیوارهای اتاقکم می‌لرزید چه برسد به دیوارهای وجودم.
دیشب تمام درها و پنجره‌ها بسته بود اما وقتی رفتی چیزی از در و پنجره برای اتاقکم نمانده بود. هیچ وقت فتح‌المبین و بیت‌المقدس را مثل این بار درک نکرده بودم.
وقتی رفتی خواستم اتاقکم را جمع و جور کنم. ذهنم روی زمین می‌خزید و تکه شیشه‌ها را جمع می‌کرد. لابه‌لای قطره‌های خون. تکه کاغذهایم را پیدا کردم کنارش دست خطی نوشته بود:
«من به جبهه‌ی نبرد حق علیه باطل آمده‌ام تا جان خود را بفروشم، امیدوارم خریدار جان من تو باشی. به حق محمد و آلش مرا زنده به شهر و دیارمان بر نگردان.
دلم می‌خواهد که در آخرین لحظه‌های زندگیم، بدنم و جسمم آغشته به خون در راه تو باشد، نه راه دیگر
از تو پرسیدم راستش را بگو. این‌ها را تو نوشتی؟ بعید می‌دانم تو که شهید نشدی. تو تا آخرش بودی تا آخرای جنگ. نکنه اون ماشین؟ تنم همه قلب می‌شود و می‌تپد. این بار گلوله‌ی توپ نیست که دیوار اتاقکم را ویران می‌کند. این منم.
دیشب تمام درها و پنجره‌ها بسته بود. اما بعد از رفتنت چیزی از در و پنجره برای اتاقکم نمانده بود. شاید دلیلش همان بود که برای دنبال کردنت راحت‌تر باشم. می‌دیدمت از آن دورها می‌دیدمت. سایه‌ی وجودت در تمام عالم پهن شده بود. خودت که بهتر می‌شناسی‌ام.
دنبالت دویدم. اما تو دیگر کاری نداشتی‌ام. خواستی دیوانه‌ام کنی که کردی. لحظه‌ای رسید که ذهنم را قدم گذاشتن به آن ممنوع بود و من دست از پا درازتر راه را به سمت اتاقک ویرانم کج کردم. در تمام راه تکه‌های بدنت افتاده بود. همانی که وقتی گلوله‌ی توپ خورد روی کاپوت ماشینت این طور شدی. خواستم به اعضای وجودت مسح کنم. خواستم گلاب بزنمشان خواستم دست ببرم و جمعشان کنم. اما هر چه کردم نشد. آفتاب دلگیر زده بود، از بس تقلا کردم. خیس عرق شدم. تو را همان جا رها کردم که نشانه‌ام شوی و خودم را هم.

نویسنده: زهرا عابدی

 
 

مقاله ها مرتبط