۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

زنی از سرزمین آفتاب تابان

زنی از سرزمین آفتاب تابان

زنی از سرزمین آفتاب تابان

جزئیات

گفتگو با کونیکو یامامورا مادر شهید محمد بابایی/ انتشار به مناسبت ارتحال خانم سبا بابایی

11 تیر 1401
کونیکو یامامورا یک زن ژاپنی است که در کشورش با اسدالله بابایی، یک بازاری ایرانی آشنا شد. خانواده او با ازدواجش با یک خارجی مخالف بودند اما، کونیکو با اسدالله ازدواج کرد. آن دو پس از به دنیا آمدن اولین فرزندانشان سَلمان، در سال ۱۳۳۸ به ایران آمدند. کونیکوی تازه مسلمان مورد استقبال خانواده بابایی قرار گرفت.
«آن‌ها خوشحال بودند که من مسلمان شدم. قبل از آمدن به ایران به واسطه دوستان مسلمان همسرم، با حجاب آشنا شده بودم اما اسدالله به من گفت که زنان در ایران چادر می‌پوشند و او هم می‌خواهد که من از این پوشش استفاده کنم.»
خانم کونیکو یامامورا سبا باباییخانواده بابایی در خانه‌ای در محله دریان‌نو تهران ساکن شدند. همسر کونیکو در صادرات فعالیت می‌کرد. او به خاطر عقاید اسلامی‌اش، جلسات مذهبی برگزار می‌کرد. در همین جلسات، بعضی که سابقه حضور در زندان‌های ساواک را داشتند، شرکت می‌کردند و در نهایت جلسه با بحث سیاسی به پایان می‌رسید. اسدالله هم‌چنین به انقلابی‌ها کمک مالی می‌کرد. در همین سال‌ها کونیکو یک دختر به اسم بلقیس و یک پسر به اسم محمد هم به دنیا آورد. در ماه‌های نزدیک به پیروزی انقلاب اسلامی او همراه با خانواده‌اش در تظاهرات شرکت می‌کرد، برای زخمی‌ها ملافه تمیز آماده می‌کرد، کوکتل مولوتف می‌ساخت و از تکبیرگویان شب‌های انقلاب بود. حالا این خانواده در خیابان پنجم نیروی هوایی و نزدیک به پادگان نیروی هوایی زندگی می‌کردند و بیش از گذشته در جریان انقلاب قرار گرفته بودند. پس از پیروزی انقلاب اسلامی کونیکو که همسرش او را خانم یا گاهی صبا صدا می‌زد، به مدرسه علوی، محل تحصیل دخترش رفت و به عنوان معلم نقاشی و کاردستی مشغول به کار شد. کونیکو مقلد امام خمینی(ره) بود. او خطر بعضی از گروه‌های سیاسی که از خط امام خمینی(ره) خارج شده بودند را درک کرده بود و نگران بود که مبادا دخترش به آن‌ها گرایش پیدا کند. او در آن دوران وقت بیشتری را با دخترش می‌گذراند.  
اویی که زنده است
محمد فرزند آخر اسدالله و کونیکو، بیشتر وقتش را در مسجد محله‌شان می‌گذراند. کونیکو می‌گوید: «امام گفتند که مسجد سنگر است و باید حفظ شود. این بچه‌ها هم دنبال حفظ این مساجد بودند.» محمد از دبیرستان به مسجد می‌رفت و بعضی شب‌ها، خانه هم نمی‌آمد. محمد آموزش نظامی دید و در عملیات مسلم بن عقیل شرکت کرد. او به تهران برگشت و کنکور داد و دوباره عازم جبهه شد. محمد نوزده ساله با مادرش شوخی می‌کرد و می‌گفت: عمودی می‌روم و افقی برمی‌گردم. مادرش آن روزها احساس می‌کردکه چقدر محمد بزرگ شده است. انگار که بوی شهادت محمد به مشامش رسیده باشد. کونیکو می‌گوید: «این دست خداست که چه کسی شهید می‌شود. هر کسی هم که جنگ می‌رود ممکن است هر لحظه به شهادت برسد. محمد هم می‌رفت و این احتمال وجود داشت، اما آن شب آخری که پیش ما بود، فکر شهادتش در من قوت گرفت.» محمد در عملیات والفجر۱ به شهادت رسید. او همراه با دوست، هم‌کلاسی و هم‌رزمش احمد نصراللهی در حال کندن سنگر بودند که ترکشی به سر محمد اصابت می‌کند. آن ها محمد را صدا می‌زنند اما جوابی نمی‌شوند. احمد نصراللهی سریع آدرس خانه محمد را پشت لباسش می‌نویسد. کونیکو می‌گوید: «اگر احمد آدرس را ننوشته بود، شاید هیچ وقت جنازه پسرم به دستم نمی‌رسید. آن روزی که محمد شهید شد، من در مدرسه بودم. سرکلاس درس حالم بد شد و گریه‌ام گرفت. دلتنگ شده بودم بدون اینکه بدانم چرا. رفتم توی دستشویی مدرسه و گریه کردم.»
شهید محمدبابایی فرزند خانم سبا بابایی چند روز بعد جنازه محمد به دست خانواده‌اش می‌رسد. آن ها او را تشییع می‌کنند. روز سختی است اما سخت‌تر از آن برای کونیکو، مادر محمد، روزی است که وسایل پسرش را برایش می‌آورند. در خانه تنهاست و وقتی وسیله‌های پسرش را می بیند، از غم از دست دادن محمد روی زمین می‌نشیند و سینه می‌زند. کونیکو می‌گوید: «انگار سینه‌ام تنگ شده بود و قلبم گرفته بود. می‌خواستم آن‌قدر به آن بکوبم تا آرام شود. بعد از آن روز فهمیدم که چرا برای شهدای کربلا سینه می‌زنند.» نتایج کنکور آمد و محمد قبول شده بود. هر روز، چیزی یاد و خاطره محمد را برای مادرش زنده می‌کرد. مادری که بسیار دلتنگ پسرش بود. کونیکو یامامورا یک شب خواب می بیند که عده‌ای آمده‌اند دم خانه‌اش و یک دختر کوچک هم همراه‌شان است. اسم دختر ریحانه است و می‌گویند که دختر محمد است. کونیکو می‌پرسد: «محمد که مجرد بود، این بچه از کجاست؟ اصلاً خانه محمد کجاست؟» یک خانه بزرگ و سفید رنگ را بالای یک بلندی و درمیان درخت‌های سرسبز نشانش می‌دهند و می‌گویند این خانه محمد است. مادر محمد با دیدن این خواب آرامش می گیرد. انگار که خیالش راحت شود. او حالا می‌داند که محمد از مردانی بود که تا آخرین قطره خونش ایستاد و پیمانش را با خدا نشکست. همین باعث شده که او به شهادت پسرش افتخار کند. کونیکو یامامورا حالا در موزه صلح تهران مشغول است. او با تلویزیون ژاپنی در ایران و خبرنگاران کشورش همکاری می‌کند. کونیکو که به خاطر حمله اتمی آمریکا به هیروشیما شیمیایی شده هر سال همراه با چند نفر از شیمیایی‌هایی ایران، به کشور ژاپن سفر می‌کند تا در مراسم گرامیداشت قربانیان فاجعه هیروشیما در ژاپن شرکت کند. او برخی کتاب‌های اسلامی را هم به زبان ژاپنی ترجمه کرده که یکی از آن‌ها رساله است.


إمرأة من بلاد الشمس
حوار مع کونيکو يامامورا والدة الشهيد محمد بابايي
إن کونيکو يامامورا إمرأة يابانية تعرفت في بلادها إلی أسد الله بابايي و هو تاجر ايراني و کانت أسرتها تخالف تزوجها بزوج أجنبي. غير أن کونيکو تزوجت بأسد الله و إنهما رحلا إلی إيران بعد ولادة سلمان ابنهما الأکبر في سنة ۱۹۴۹م . و لقيت کونيکو المسلمة جديداً ترحيباً من قبل أسرة بابايي.
« إنهم کانوا فرحين باعتناقي الإسلام. و إني کنت قد تعرفت إلی الحجاب قبل أن أدخل إيران عن طريق أصدقاء زوجي المسلمين؛ غير أن أسد الله قال لي أن النساء في إيران محجبات و طلب مني أن ألبس الحجاب.»
و أسکنت أسرة بابايي بيتاً في حيّ دريان نو في طهران. و کان زوج کونيکو ينشغل في أمر تصدير البضائع ، غير أنه بسبب ترويج معتقداته الإسلامية کان يقيم مجالس دينية يشارک فيها أفراد قد جرّبوا الحبس في سجون «ساواک» (الإستخبارات)؛ و لهذا کانت الجلسات تنتهي بنقاشات سياسية. و کان أسد الله يدعم الثوريين مالياً. في أثناء هذه السنين ولدت کونيکو طفلة اسمها بلقيس و طفلاً سمته محمد. و إنها کانت تشارک في المظاهرات مع أسرتها في الشهور الأخيرة و التي انتهت إلی انتصار الثورة الإسلامية کما کانت تعدّ للمصابين الملاحف النظيفة و تصنع الزجاجات النارية ، و کانت من المکبّرين في ليالي الثورة. و في ذلک الحين کانت أسرتها تسکن في شارع نيروي هوايي (القوة الجوية) الخامس و علی القرب من معسکر القوات الجوية و أصبحت تساير مع مسيرة الثورة أکثر من أيّ وقت مضی. و بعد انتصار الثورة الإسلامية استُخدِم کونيکو – والتي کان زوجها يسميها «خانم» (العقيلة) و أحياناً «صبا» - في مدرسة ابنتها المسماة بمدرسة «علوي» بصفتها معلمة للرسم و الفنون اليدوية. و کانت مقلدة للإمام الخميني (ره) و إنها قد أدرکت خطر بعض الأحزاب السياسية التي کانت قد حادت عن خط الإمام (ره) و کانت تقلق علی ابنتها و تراقبها لئلا تنحاز إليها و تقضي وقتاً أکثر معها.
الذي هو حيّ
و أما محمد، الإبن الأصغر لأسد الله و کونيکو فإنه کان يقضي أکثر أوقاته في مسجد الحيّ. و تقول کونيکو: «قال الإمام الخميني (ره) إنّ المسجد خندق و يجب الإحتفاظ به و کان هؤلاء الأولاد يحتفظون به».
و کان محمد يذهب إلی المسجد منذ کان في الثانوية و لم یرجع بعض الليالي و إنه اشترک في عملية مسلم بن عقيل بعد أن قضی دورة التدريب العسکري ثم رجع إلی طهران و أدّی امتحاناً للإلتحاق بالجامعة و انطلق إلی الجبهة من جديد. و إنه -الذي کان في التاسعة عشر من عمره- کان يمازح والدته بقوله: «أذهب إلی الجبهة عمودياً و أرجع أفقياً». و تشعر أمه بأنه اکتمل. و کأنها تشمّ رائحة شهادة ابنه محمد و هي تتحدث عنه قائلة: « من يسرع إلی الجبهة ففي کل لحظة يمکن أن يستشهد و الشهادة بيد الله و محمد کان ينطلق إلی الجبهة، فشهادته کانت محتملة و في الليلة الأخيرة التي قضاها معنا ترسخ فکر شهادته في قلبي». و أخيراً استُشهِد محمد في عملية والفجر الأول و کان معه صديقه و زميله أحمد نصر اللهي و کانا منشغلين بحفر خندق حتی أصيبت بشظيّة رأسه. و يناديه زملاؤه و لم يسمعوا ردّاً. فيکتب أحمئ نصر اللهي عنوان بيته علی ثيابه و تقول کونيکو :« لولا أحمد و لم يبادر إلی کتابة عنواننا لما وصلتني جثة ابني أبداً. و کنت في المدرسة يوم شهادتة و انحرفت صحتي و أنا في الصف فأجهشت بالبکاء و کنت متضايقة دون أن أعرف السبب. فأسرعت إلی المغسلة و أخذت أبکي».
و بعد أيام تتسلم أسرة محمد جثمانه و تقوم بتشييعه. کان يوماً صعباً و أما أصعب منه لکونيکو والدة محمد ، فهو يوم يجلبون لها أثاثه و کانت في البيت بوحدها و عندما تنظر إلی أدواته تقعد و تضرب صدرها. تقول کونيکو بهذا الشأن: «کأن صدري کان قد تضيّق و قلبي قد انقبض و أردت أن أضربه ضربات متتابعة بحيث يستردّ هدوؤه و بعد ذلک اليوم عرفت سبب ضرب الصدور لشهداء کربلاء».
و قد أعلِنت نتائج امتحانات الجامعات و کان محمد قد نجح. بعد ذلک و في کل يوم کان يحدث شيء ليعيد ذکريات محمد لأمه و التي کانت متضايقة الصدر لابنه الشهيد. و في ليلة من الليالي رأت کونيکو مامورا في المنام أن جماعة من الناس ازدحموا عند باب منزلها و معهم بنيّة اسمها ريحانة و يخبرونها بأنها ابنة محمد. فتسأل : «کان محمد أعزب فمن أين هذه الطفلة؟ و أين بيت محمد؟» فيشيرون إلی بيت کبير أبيض مبنيّ علی مرتفع أحيط بأشجار مخضرّة و هم يقولون إنه بيت محمد. فوالدة محمد تسترجع هدوءها و ترتاح. فهي تعرف الآن أن محمداً کان في زمرة تصمد بوجه الأعداء حتی القطرة الأخيرة من دمائها و لم تنقض عهدها مع الله تعالی. و هذا الأمر حملها علی أن تفتخر بشهادة ابنها.
تشتغل کونيکو يامامورا حالياً في متحف السلام في طهران و تتعاون مع المراسلين اليابانيين في إيران. و إنها کانت قد أصيبت في هجوم أمريکا علی هيروشيما و قصفها الذرّيّ و لهذا السبب يسافر في کل سنة إلی اليابان و معها عدد من المصابين للحضور في مراسيم الذکری السنوية لضحايا کارثة هيروشيما و لقد ترجمت کونيکو عدداً من الکتب الإسلامية إلی اليابانية و منها رسالة الأحکام الشرعية.


 
A woman from the land of sun
A chat with Koniko Yamamura, the mother of Mohammad Babaee
 
Koniko Yamamura is a Japanese woman who met Asad-allah Babaee a businessman in her country. Her family opposed her marriage with a foreign man, but she married him. After the birth of their first child, Salman, they moved to Iran in 1338. Newly Muslim Koniko was welcomed by the Babaee family.
“They were pleased that I had become a Muslim. Before coming to Iran, I had become familiar with Hijab through my husband`s Muslim friends. But Asad asked me to use Chador as a cover like many other Iranian women.”
The Babaee family settled in Daryanno area in Tehran. Koniko`s husband was in exporting business. He held religious meetings due to his pious beliefs. Some people who had experienced being in Savak`s prisons, attended these meetings and they always ended up in political debates. Asad also assisted revolutionaries financially. In these years, Koniko gave birth to a girl named Belqase and a boy named Mohammad. Before the victory of the Islamic revolution, she accompanied her family in demonstrations, prepared clean sheets for the injured and made Molotov Cocktail.
At this time the family was living on the 5th Niroo Havaee avenue, near the Air Force bases and they were acquainted with the revolution more than before. After the victory of the Islamic revolution, Koniko who was addressed as Khanum (lady), or sometimes Saba by her husband, started working as a painting and handicraft teacher in Alavi school, where her daughter was studying. Koniko was Imam Khomeini`s follower. She perceived the danger of some political parties which had got out of Imam Khomeini`s line and worried lest her daughter would incline to such beliefs. So she spent more time with her daughter.
The one who lives
Mohammad, the last child of Asad and Koniko, spent most of his time in a mosque in their neighbourhood. Koniko says: “Imam Khomeini stated that mosques were forts and they had to be preserved. So these children were after preserving them.” Mohammad went to the mosque after school and he didn’t even go home some nights. Mohammad received military training and took part in Moslem-Ebn-Aqil military operation. Then he came back to Tehran and after the entrance examination of university, went back to the battlefield. Nineteen-year-old Mohammad always joked with his mother and said: “I`ll go standing up and I`ll come back lying down.” Those days, her mother felt how grown-up Mohammad had become. As if the fragrance of martyrdom had come to his sense of smell. Koniko says: “This is God`s will, who is going to be martyred. Anyone who goes to war is likely to be martyred at any moment. Mohammad was also going to the war and there was the possibility of his martyrdom. But in his last night with us, the thought of his being martyred, strengthened in me.” He perished in Valfajr 1 military operation. Mohammad along with his friend, classmate and fellow soldier, Ahmad Nasser Allahi, were digging a trench when a pellet hit his head. They called Mohammad, but there came no reply. Ahmad wrote Mohammad`s address at the back of his shirt immediately. Koniko says: “If Ahmad hadn’t written the address, my son`s body could have never come back to me. I was at school the day in which Mohammad was martyred. I didn’t feel well in the classroom and I came to the verge of tears. I was heavy-hearted without being aware of the reason. So I went to the bathroom and wept.”
After a few days, Mohammad`s body reaches his family and then there is his funeral procession. It is a difficult day, but more difficult than this for Koniko, Mohammad`s mother, is the day when his stuff is delivered. She`s alone at home and when she sees her son`s stuff, she gets down from the grief of her son`s losts and beats her chest. Kiniko says: “It was as if my heart was tightened. I wanted to beat it to put it at ease. After that, I found out why people beat their chest for Karbala`s martyrs.” The result of university`s entrance examination was announced and Mohammad had passed it. Everyday something brought the memory of Mohammad for his mother to life. The mother who really missed her son. One night she dreams that there are some people at the door of her home and a little girl accompanies them. The girl is named Reyhaneh and they tell her that she is Mohammad`s daughter. Koniko asks: “Mohammad was single. Where does this child come from? Where is Mohammad`s home?” They show her a mansion up a hill among green trees and they say that this house belongs to Mohammad. His mother calms down by the sight of this dream, as if her mind is put at ease. Now she knows that Mohammad was one of those men who resisted to the last drop of their blood and didn’t break their promise to God. That’s why she is so proud of her son.
Today Koniko Yamamura works at the Peace Museum of Tehran. She also cooperates with the Japanese Television and her country`s journalists in Iran. Koniko who is chemically infected in the America`s nuclear attack on Hiroshima, along with chemically infected Iranians travels to Japan every year to take part in the annual commemoration which is held to honour the victims of the Hiroshima disaster. She has also translated a number of Islamic books to Japanese the most important of which is Resaleh. (a treatise on Islamic commandments)
 


 

مقاله ها مرتبط