۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

روز هفتمی که علی به کلاس اول رفت

روز هفتمی که علی به کلاس اول رفت

روز هفتمی که علی به کلاس اول رفت

جزئیات

چند تکه از پازل خاطرات ژیلا ذره‌خاک، همسر خلبان شهید جواد فکوری/ به مناسبت ۷ مهر، سالروز شهادت شهید فکوری

7 مهر 1401
اشاره: سرتیپ خلبان شهید جواد فکوری در سال ۱۳۱۷ در تبریز به دنیا آمد و تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم در همان شهر ادامه داد و سپس وارد دانشکده افسری ارتش شد و پس از پایان تحصیل برای طی دوره آموزش خلبانی اف۴ به آمریکا رفت. او پس از پیروزی انقلاب اسلامی، به همراه خانواده‌اش به ایران بازگشت و ابتدا به فرماندهی پشتیبانی پایگاه یکم و دوم شکاری و سپس به معاونت عملیاتی نیروی‌هوایی منصوب شد و بعد از آن‌ به فرماندهی نیروی‌هوایی ارتش رسید.
شهید فکوری بعد از عملیات موفقیت‌آمیز شکست حصر آبادان در حالی که برای ارائه گزارش این عملیات عازم تهران بود، در سانحه هوایی ۷ مهر ۱۳۶۰ به همراه سرداران بزرگ عرصة پیکار و دفاع مقدس؛ فلاحی، نامجو، کلاهدوز و جهان‌آرا به شهادت رسید.


نتوانستم به خواستگاری جواد «نه» بگویم
۱۶ ساله بودم و سخت تو فکر درس و مشق. ماجرای خواستگاری جواد که پیش آمد، نه بزرگ‌ترها موافق بودند و نه خودم. آخر بچه که بودم پدر و مادرم را از دست داده بودم و بزرگ‌های فامیل مثل مادربزرگ و دایی و عمه، حسابی رویم حساس بودند و معتقد بودند که زندگی با یک ارتشی برای منِ نازپرورده خیلی سخت است، اما وقتی جواد آمد خانه‌مان و جلویم نشست، همه چیز عوض شد. نگاهش پرصلابت بود. در آن جلسه ازم پرسید: کلاس چندم هستید؟ گفتم: کلاس دهم. بعد خیلی محکم، انگار که مطمئن است حتماً جواب مثبت می‌گیرد، گفت: دوست دارم همسرم تحصیل‌کرده باشد.
لحن صدایش آن‌قدر محکم بود که نظرم را تغییر داد. با خودم گفتم آدمی که می‌داند برای زندگی‌اش چه می‌خواهد و برای آینده‌اش چه برنامه‌ای دارد، گوهر نابی است که نباید از دستش داد. اصلاً نمی‌شود به این این آدم نه گفت. بزرگ‌ترها هم که دیدند نظر من موافق است و از جواد خوشم آمده، چاره‌ای جز رضایت نداشتند. مهریه‌ام ۵۰ هزار تومان تعیین شد و به سادگی، اسم جواد فکوری وارد شناسنامه من شد و اسم ژیلا ذره‌خاک هم وارد شناسنامه جواد. یک ماه نامزد ماندیم تا رفتیم سر خانه و زندگی خودمان.

گریه جواد را فقط همین دو بار دیدم
جواد روی بچه‌ها خیلی حساس بود. اصلاً طاقت شنیدن صدای گریه آن‌ها را نداشت. خدا در ۲۸ دی سال ۴۵ انوشیروان را به ما هدیه داد، اما بچه یک بیماری نادر داشت که تنفسش را با مشکل مواجه می‌کرد. در ریه انوش یک کیست بود. بچه را گذاشتند توی دستگاه. هنوز نفس کشیدنش با سختی انجام می‌شد و رنگش سیاه بود. جواد که بچه را از پشت شیشه و آن‌ هم توی دستگاه نگاه کرد، به گریه افتاد. در تمام سال‌های زندگی مشترک‌مان، فقط یک‌بار دیگر اشک‌هایش را دیدم. در اسفند ۵۷ كه از آمریکا به ایران برگشتیم، روی خاک ایران به سجده افتاد و گریه کرد.
بعد از انوش، آلاله به دنیا آمد. با وجود پیگیری‌های زیاد درمانی، هم‌چنان مشکلات تنفسی انوش ادامه داشت. رسیدگی به دو بچه کوچک کار سختی بود، آ‌ن‌هم با وضعیتی که انوش داشت. جواد اما، خیلی مواظب بود که شیشة بچه‌ها قبل از استفاده، خوب ضدعفونی شود. مواقعی که خانه بود تو کارهای بچه‌ها کمکم می‌کرد و حتی شب‌هایی که فردایش پرواز داشت، به خاطر بدخوابی‌های بچه‌ها، پابه‌پای من بیدار می‌ماند. هرچه می‌گفتم: جواد برو بخواب، فردا پرواز داری، خودم بیدارم. می‌گفت: ژیلا تو دست تنهایی...

صورتش را کبود کرده بودند
سال ۵۸ به خاطر مأموریت جواد رفته بودیم پایگاه هوایی تبریز. درست همان موقع، غائله‌آفرینی‌های طرفداران آیت‌الله شریعتمداری به اوج خودش رسیده بود. آن‌ها علیه انقلاب و نظام و هر کسی که طرفدار انقلاب بود، موضع مخالف داشتند. هر روز حیاط خانه‌مان پر از نامه‌های تهدیدآمیز می‌شد. جواد خونسرد بود و اهمیتی به نامه‌ها نمی‌داد، اما من خیلی می‌ترسیدم. یک روز كسی آمد درِ خانه و سراغ جواد را گرفت. گفتم: نیست ولی چون دلم شور می‌زد، رفتم پشت پنجره ایستادم به انتظار آمدن جواد. دیدم جلوی درِ خانه یک پیکان سفید با چهار سرنشین پارک کرده. جواد که از دور آمد دو تا از سرنشین‌های ماشین رفتند طرف جواد و او را گرفتند و انداختند توی ماشین و رفتند.
بُهتم زده بود، نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. یک‌دفعه تلفن زنگ زد. تیمسار باقری فرمانده نیروی‌هوایی پشت خط بود. با لکنت زبان ماجرا را تعریف کردم. تیمسار همین‌طور که گوشی دستش بود به یکی گفت: زنگ بزنید به مُکفی(معاون شهید فکوری) و بگویید زود خودش را نجات بدهد. دیگر هیچی نشنیدم و از هوش رفتم.
چون جان من و بچه‌ها هم در خطر بود، ما را با هواپیمای غیرنظامی به تهران فرستادند. بعداً که جواد با کمک یکی از درجه‌داران از دست غائله‌آفرینانِ حزب خلق مسلمان نجات پیدا کرد و در تهران دیدمش، وحشت کردم. آن‌قدر کتکش زده بودند که تمام صورتش سیاه و کبود شده بود، اما جواد پای عقیده‌اش به انقلاب ایستاده بود.

آن روز که علی را برد مدرسه
وقتی جنگ شروع شد، مسئولیت‌های جواد خیلی بیشتر و سخت‌تر شد. فقط خدا می‌داند که از زمان برگشت به ایران تا زمان تشکیل دولت شهید رجایی، جواد چه‌ها کشید. از دست ارتشی‌های وابسته به رژیم گذشته که بعضی‌های‌شان هنوز تصفیه نشده بودند، از دست آدم‌های فرصت‌طلبی که به او تهمت می‌زدند، از دست حزب خلق مسلمانی‌ها در تبریز، از دست آدم‌های بنی‌صدر...، اما شهید رجایی که دولتش را تشکیل داد شرایط خیلی بهتر شد. اوضاع جبهه‌ها هم تا حدود زیادی روبه‌راه شد. جواد که در کابینه شهید رجایی وزیر دفاع شد، طرح‌هایی را برای انهدام پالایشگاه‌های نفتی صدام داد که با انجام آن‌ها، تولید سوخت تانک‌ها و هواپیماهای جنگی رژیم بعثی عراق با اخلال جدی مواجه شد.
بعد از ماجرای به شهادت‌رساندن شهید رجایی و یارانش، جواد انگار طور دیگری شده بود. فعال‌تر و در عین حال با آرامش روحی عجیبی کار می‌کرد. شاید در آن روزهای بعد از شهادت شهید رجایی هیچ چیزی مثل شکستن حصر آبادان خوشحالش نکرد.
آن روزها علی، فرزند کوچک‌ترمان کلاس اولی شده بود. جواد هم که عاشق بچه‌ها بود، برای مدرسه رفتن علی چقدر خوشحال بود. روز قبل از آخرین مأموریتش، علی را صبح به مدرسه رساند و از همان‌جا عازم مأموریت شد؛ مأموریتی که اصلاً نمی‌خواستم باور کنم او را از من جدا خواهد کرد. اما آن اتفاق افتاد و درست در روز هفتمی که علی به کلاس اول می‌رفت، جواد به آرزویش رسید و آسمانی شد.

منابع:
۱. زاهدی‌مطلق، ابراهیم، سقوط در سکوت(زندگی‌نامه شهید جواد فکوری)، نشر تهران، ۱۳۸۵.
۲. دانشنامه دانش گستر، جلد ۱۲(مدخل شهید جواد فکوری)، ۱۳۸۹.
۳. نمکی، علیرضا، نیروی هوایی در دفاع مقدس(آشنایی با توانایی و عملکرد نیروی هوایی ارتش در دفاع مقدس، بخش شهید فکوری)، انتشارات سبز ایران، چاپ اول، ۱۳۸۹.

نویسنده: انوشه میرمرعشی

مقاله ها مرتبط