شیب نردههای کنار پله بدجور وسوسهمان کرده بود. من بودم و حمید و امیر، دو برادرم که از من بزرگتر بودند و دایی کوچکمان هادی که همبازی همیشگیمان بود. آخرش هم روی نردهها شروع کردیم به سرسرهبازی. اولش خیلی خوب بود. حس سُر خوردن روی نرده آنقدر شیرین بود که صدای خنده و شادیمان خانه را برداشته بود. نمیدانم دور چندم سُر خوردنمان بود که پایم به نرده گیر کرد. تعادلم به هم خورد و روی زمین افتادم. بعد هم امیر و حمید و هادی که زمین خوردن من حواسشان را پرت کرده بود نتوانستند خودشان را کنترل کنند و روی من افتادند. درد بدی توی پایم پیچید. صدای گریه و نالهام بلند شد. پدرم نبود. مادرم مرا به بیمارستان سینا رساند. کلی پایم را برانداز کردند و بعد از عکس و معاینه گفتند نمیشود برایش کاری کرد، باید آن را از زیر زانو قطع کنیم! انگار برای درمان استخوانِ خرد شدۀ پایم هیچ راه دیگری وجود نداشت. مادرم تقلا میکرد که برایم کاری کنند و من بهتزده، در میان حجم انبوه درد، به پایی فکر میکردم که قرار بود دیگر نداشته باشمش.
یکی از پرسنل بیمارستان که حال آشفته من و مادرم را دید پیشنهاد کرد من را به بیمارستان مروستی ببرند. ساعت یک بعد از ظهر بستری شدم و ساعت ۹ شب پایم را با گذاشتن یک تکه پلاتین جراحی کردند.
این یکی از هزاران شیطنتهای بچگیام بود. ما سه برادر و یک خواهر بودیم که همهشان از من بزرگتر بودند. همیشه بساط بازی من و امیر و حمید به راه بود. هادی هم که میآمد جنس جفتمان برای آتش سوزاندن حسابی جور میشد.

پدر مرحومم اهل زنجان بود و مادرم پدری روسی داشت که در اردبیل ساکن شده بود. با توجه به این که پدرم مدرک سیکل قدیم داشت و به نسبت آن زمان برای خودش تحصیل کرده محسوب میشد شغل خوبی داشت. حسابدار بود و مدتی هم مدیرعامل شرکت آجرپزی. وضعیت مالیمان تقریبا رو به راه بود تا سال ۵۷ که شرایطمان کمی تغییر کرد. مجبور شدیم بهخاطر مشکلات مالی از تهران به قرچک ورامین نقل مکان کنیم.
آآتش انقلاب روز به روز شعلهورتر میشد و همه خانواده ما در تب این جریان به هیجان افتاده بودند. همهمان در راهپیماییهای مردمی شرکت میکردیم. پدرم که برای خودش یک انقلابی تمام عیار شده بود. آخرش به بهانه طرفداری از انقلاب و امام از محل کارش اخراج شد.
انقلاب که پیروز شد، انگار آتش شور و اشتیاق جوانان و نوجوانانی مثل من بیشتر گُر گرفت. آن زمان سازمان مجاهدین خلق هنوز چهره واقعیاش را نشان نداده بود و تبلیغات خوش آب و رنگش خیلیها را جذب میکرد. من کمسن و سال بودم، اما امید و حمید جوان بودند و سرشان پرسودا. بنده خدا پدرم که همهجوره حواسش به ما بود، از ترس این که مبادا پای آنها به اینجور گروهها باز شود آنقدر تشویقشان کرد که جفتشان با گروههای جهادسازندگی برای خدمت به مردم محروم به روستاهای اطراف میرفتند. تابستان سال ۵۸ هر سه برادر مشغول کار شدیم. من در یک خیاطی، امیر در چاپخانه و حمید در یک مغازه الکتریکی.
مرداد بود که جوانی خوش بر و رو آمد مغازه و شلوراش را داد تا درست کنیم. در آن فاصله کوتاهی که شلوارش را آماده میکردم سربسته با هم آشنا شدیم. نامش «علی وارسته» بود. جوان پاسداری که آن هفته به واسطه کارش، دو سه باری آمد مغازه. همان چند بار هم برای عیاق شدنمان کافی بود. بار آخر که دیدمش گفت به کردستان میرود. رفت و بیست روز بعد خبر شهادتش در محله پیچید.
ظهر روز ۳۱ شهریور با خانواده مهمان یکی از اقوام بودیم که صدای مهیب ویراژ هواپیماها و انفجارهای پی در پی شهر را لرزاند. در طول مدت کوتاهی که از انقلاب گذشته بود آنقدر صدای انفجار شنیده بودیم که اتفاقا آن روز فکرمان را خیلی درگیر نکرد. پیش خودمان گفتیم حتما منافقین دوباره جایی را بمبگذاری کردهاند. غافل از این که حوادث آن روز دری را به روی خانواده ما باز کرد که سرنوشت تکتکمان را جور دیگری رقم زد.
ار خانواده ما حمید اولین کسی بود که پایش به جبهه باز شد. حمید در فروردین سال ۱۳۶۰ به عنوان پاسدار ذخیره به عضویت سپاه درآمد و بعد از ۴۵ روز آموزش، لباس سبز پاسداری پوشید. اولین بار مهر همان سال اعزام گرفت و به همراه تیپ محمدرسولالله(ص) راهی جبهه جنوب شد.
ما دیگر حمید را ندیدیم تا فروردین سال ۶۱ و بعد از اتمام عملیات فتحالمبین که به مرخصی آمد. با آمدنش انگار روح تازهای در خانهمان دمیده شد. ماهها نگرانی و انتظار به پایان رسید. حمید صحیح و سالم برگشته بود. هرچند نتوانستیم خیلی نگهاشداریم و بلافاصله برای شرکت در عملیات الیبیتالمقدس راهی جبهه شد. خرمشهر در خرداد آزاد شد و حمید هم اول تیر به خانه برگشت.

دیگر تمام وقت من با حمید میگذشت. یا برای دیدنش به پایگاه بسیج قرچک میرفتم و یا دو نفری به دانشگاه تهران میرفتیم. آنموقع جلوی دانشگاه محل اجتماع جوانان بود. هرکدام رای و عقیدهای داشتند و مدام بساط بحث و حرفشان به راه بود.
مهر، حمید دوباره هوایی شد. انگار بوی عملیات به مشامش رسیده بود. اعزام گرفت و با لشکر محمدرسولالله(ص) برای انجام عملیاتی که بعدها فهمیدیم نامش مسلمبنعقیل(ع) است راهی جبهه شد. رفتنی که این بار برگشت نداشت. ۲۵ آبان ۶۱ در حین شلیک آرپیجی، یک خمپاره ۱۲۰ در فاصله کمی پشت سرش منفجر شده بود و ترکشهای آن او را به آرزوی همیشگیاش رسانده بود.
پدرم چند روز قبل از این اتفاق برای جراحی چشمش در بیمارستان بستری شده بود. مادرم به همراه خواهر کوچکترم که سال ۵۹ به جمع ما اضافه شده بود در بیمارستان بود. امید هم تمام وقتش توی پایگاه بسیج میگذشت. دیگر از آن جمع گرم خانوادگی خبری نبود. انگار همهمان پخش و پلا شده بودیم. داشتم آماده میشدم که به مدرسه بروم که زنگ خانه به صدا درآمد. عینالله قاسمی دوست حمید بود. فکر کردم خبر یا نامهای برایمان آورده. اصلا حواسم به چشمهای نمناک و محزونش نبود. با مهربانی گفت: «سعیدجان، حمید توی عملیات مجروح شده. اومدم به پدر و مادرت خبر بدم.» نمیدانم چرا دهانم باز نمیشد. فقط با چشمهای گرد و متحیر نگاهش میکردم. نمیدانم چه شد که عینالله از دهانش پرید که حمید شهید شده. جمله آخرش انگار غم دنیا را روی دلم نشاند. یکدفعه راه گلویم باز شد و بغض هجوم آورد توی گلویم. دست خودم نبود. با صدای بلند، هایهای گریه کردم. عصر نشده همه از شهادت حمید باخبر شده بودند. همه به جز پدرم که دکتر گریه کردن را بهخاطر چشمهایش قدغن کرده بود.
با عینالله رفتیم سپاه ورامین. دو تا تابوت توی پارکینگ سپاه بود. اولیاش شهید عبدالعظیمی بود و دومی حمید. درِ تابوت را که باز کردیم دوباره همان بغض سنگین و تلخ به گلویم چنگ انداخت. از صبح که خبر را شنیده بودم، رفتن حمید را باور نکرده بودم ولی حالا با دیدن پیکر حمید تمام این ناباوریها رنگی از واقعیت میگرفت. پشت سر و قفسه سینهاش ترکش خورده بود یک ترکش کوچک هم کنار چشم چپش جاخوش کرده بود. بغض داشت خفهام میکرد. دلم از سنگینی غصۀ دیدن حمید در آن حال و روز داشت میترکید. یک آن تمام خاطرات کودکیمان جلوی چشمهایم مجسم شد. شیطنتها، بازیها و محبتهایش، همه و همه آمد توی ذهنم.
در آن حال فقط جملات زیارت عاشورایی که عینالله زمزمه میکرد به دادم رسید و راه اشکم را باز کرد.
نویسنده: زینبسادات سیداحمدی