۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

روزهای تکرار نشدنی

روزهای تکرار نشدنی

روزهای تکرار نشدنی

جزئیات

گفتگو با مریم کاظم‌زاده اولین خبرنگار جنگی در کردستان/ به مناسبت چهلمین روز درگذشت خانم کاظم‌زاده

13 تیر 1401
اشاره: جنس خبرنگار را خوب می‌شناسد و تو را به دنبال یافتن نشانه‌های مشترک می‌کاود. نشانی‌هایی که خودش را سی‌ سال زودتر وارد حرفه خبرنگاری کرده. با وجود آن‌که به شدت از صحبت کردن درباره خود فرار‌ی‌ست؛ اما به دلیل احساس دِینش به روزهای تکرار نشدنیِ گذشته و به همسر شهیدش، کنجکاوی ما را در منزل شخصی‌اش اجابت می‌کند تا ساعاتی را در محیطی صمیمانه با مریم کاظم‌زاده به گفتگو بنشینیم. کنجکاوی‌ای که او را هم در اوج سال‌های جوانی به خط مقدم جبهه‌ها می‌کشاند و او را به عنوان تنها خبرنگار زن در جبهه غرب معرفی می‌‌کند. خانم کاظم‌زاده که در بحبوحه درگیری‌های کردستان با شهید اصغر وصالی، فرمانده وقت سپاه پاوه ازدواج کرده، نقطه عطف زندگی کاری‌اش را ملاقات با حضرت‌امام)ره( در پاریس می‌داند.

اَدای خبرنگاری!
مریم کاظم‌زاده متولد شیراز است و تا پایان دوره متوسطه در همین شهر مانده. عشق بی‌حدش به معلمی او را به همراهی دوستش سیما، روانه تهران می‌کند تا یک‌سالی را در یکی از مدارس تهران آموزگاری کند. مریم دختر کنجکاوی است و آن‌گونه که خود می‌گوید علاقه‌اش به جستجو و پرسشگری از همان سال‌های دبیرستان به وجود آمده. پس از آمدن به تهران دوربین عکاسی‌ای می‌خرد و در جستجوی سؤالات بی‌پایانش به سراغ سوژه‌های خبری می‌رود. خودش می‌گوید: «من اوایل بیشتر اَدای خبرنگارها را درمی‌آوردم! چون شرایط برای تحصیلات آکادمیک فراهم نبود. عکاسی را دوست داشتم. چون معتقدم این عکس‌ها هستند که از روزگاران باقی می‌مانند. دوست داشتم بروم و از کارگرانی که در یک میدان جمع شده‌اند عکس بگیرم و با آن‌ها صحبت کنم. کتاب زیاد می‌خواندم و فکر می‌کردم برای نوشتن بسیار لازم است
اما دست تقدیر سرنوشت دیگری برای او رقم می‌زند و مریم را برای ادامه تحصیل روانه انگلستان می‌کند.

تحصیلِ مبارزه در انگلستان
خانم خبرنگار سال ۱۳۵۵ در مِرتُن کالج لندن، در رشته فیزیک - ریاضی مشغول به تحصیل می‌شود. غریبی و یافتن دوستی همفکر و مذهبی او را از میان همه دانشجویان با گرایشات مختلف مذهبی به دکترشریفه جعفری می‌رساند تا غم دوری را با همخانه همپایِ خود تقسیم کند. هیجان و شور انقلابی موجود در بین گروه‌های دانشجویی مخالف حکومت پهلوی از یک سو و کنجکاوی و شور جوانیِ مریم از سویی دیگر،‌ او را وامی‌داردکه درباره این گروه‌ها به مطالعه و پرس و جو بپردازد و «به شکلی خام نه پخته و سنجیده» آن‌گونه که خود توصیف می‌کند در جلسات و مباحث این گروه‌ها شرکت کند و در نهایت اتحادیه انجمن های دانشجویی اروپا را از میان تمامی گروه‌های ضدّ شاهی، چپ و مارکسیستی انتخاب کند تا به طور منظم با آن‌ها در ارتباط باشد و در جلسات‌شان شرکت کند.
از آن پس او به عنوان یک دانشجوی انقلابی وظیفه خود می‌داند که در جدل‌ها و بحث‌هایی که درباره اوضاع ایران و اتفاقات پیرامون آن در کلاس‌های درس برگزار می‌شود، به دفاع از حرکت‌های انقلابی بپردازد و حقیقت حوادث و ماهیت رژیم شاهنشاهی را برملا سازد. خانم کاظم‌زاده می‌گوید: «اعتراف می‌کنم که در انگلستان زمان زیادی را برای مطالعه متون درسی اختصاص نمی‌دادم و بیشتر به دنبال آن بودیم که با مطالعه درباره حوادثی که در ایران رخ می‌دهد، اصل موضوع و مقصر اصلی را به دانشجویان خارجی معرفی کنیم. به نظرم اوضاع ایران بیشتر از مردم ایران،‌ برای‌ خارجی‌ها جذاب بود و آن‌ها خبرها را مرتباً پی‌گیری می‌کردند. یکی از استادهایم که حسابی درباره نظرات و شخصیت امام‌خمینی)ره( تحقیق کرده بود معتقد بود که با توجه به شرایط سنّی امام، اگر او عمر طولانی‌تری می‌یافت ممکن بود این رژیم را ساقط کند و من تمام تلاشم را کرده بودم تا به او نشان دهم که امام نه تنها پیر نیست بلکه انقلاب به همین زودی‌ها به ثمر خواهد نشست
فعالیت‌های انقلابی خانم کاظم‌زاده که به قول خودش بیشتر بُعد فکری و ایدئولوژیک داشت، پس از مراسمی که در پی مرگ مشکوک دکتر علی شریعتی در لندن برگزار شده بود، رنگ و بویی عملی به خود می‌گیرد و زمینه آشنایی او با خانم مرضیه حدیده‌چی (دبّاغ) را فراهم می‌سازد. خانم کاظم‌زاده در این باره می‌گوید: «خانم دباغ را درجلسات انجمن اسلامی که شب های شنبه برگزار می شد دیدم. بعد از او دعوت کردیم که به خانه ما بیایند. ایشان هم پذیرفتند. البته باز به دلیل شرایطی که وجود داشت، خیلی درباره مسائل سیاسی حرف نمی‌زدیم؛ اما یک ارتباط عاطفیِ مادر – دختری بین من و ایشان، به دلیل غربت و دوری از وطن به وجود آمد که خانم دباغ مثل مادری دلسوز در کنارم ماندند و این آشنایی زمینه ملاقات ما با حضرت ‌امام)ره( را فراهم کرد

ملاقات با امام
ملاقات مریم کاظم زاده با حضرت امام خمینی رحمةالله علیهمریم‌ کاظم‌زاده که از همان بدو ورودش به انگلستان به علاقه شخصی‌اش یعنی عکاسی و یافتن سوژه‌های خبری می‌پردازد این ملاقات را بستر مناسبی می‌بیند تا یک‌بار و برای همیشه به این پرسش درونی خود پاسخ بدهد که آیا من به عنوان یک دختر مسلمان می‌توانم خبرنگار باشم یا خیر؟! مریم کاظم‌زاده آن ملاقات تاریخی را این‌گونه شرح می‌دهد: «به اتفاق شهید مجید حدادعادل که مدیر برنامه سفربود و جمعی از دانشجویان، با یک اتوبوس راهی فرانسه شدیم تا امام را ببینیم. من چون امام‌خمینی)ره( را به واسطه خانواده مذهبی و دایی‌هایم می‌شناختم،‌ ارادت قلبی خاصی نسبت به ایشان داشتم. دوربین عکاسی‌ و دفترچه یادداشتم را هم با خود برده بودم. به نوفل‌لوشاتو که رسیدیم به دلیل تنگی‌ کوچه‌های آنجا مسافتی را پیاده رفتیم تا به محل اقامت امام)ره( رسیدیم و در حیاط منتظر ماندیم تا امام)ره( تشریف بیاورند. من شروع کردم به عکاسی*.
بعد به ما برگه‌ای دادند و گفتند س‍ؤالات‌تان را از حضرت امام)ره( روی آن بنویسید. من هم بزرگ‌ترین دغدغه ذهنی‌ام را روی آن نوشتم و دادم. این سؤال را دوبار پرسیدم و امام)ره( هر دوبار بسیار زیبا پاسخ داده بودند که با شرط حفظ شئونات و حجاب اسلامی مانعی ندارد. البته بار دوم یک «امّا» را هم اضافه کرده بودند که بهتر است کار دیگری انجام دهند؛ اما من پاسخ خود را گرفته بودم و با این شرط حجاب، حجت بر من تمام شده بود و می‌دانستم آن «اما» را هم با توجه به شرایط اجتماعی جامعه گذاشته‌اند. چون ایشان من را با پوشش اسلامی در میان عکاسانِ مرد دیده بودند. همان جا بود که من درباره انقلاب اسلامی هم به جمع‌بندی نهایی رسیدم و شالوده ذهنی‌ام از انقلاب اسلامی شکل گرفت. این باور آن روز در من به وجود آمد که از این به بعد من یک خبرنگار رسمی و حرفه‌ای‌ام. البته متأسفانه آن معیارهایی که بر اساس آن امام)ره( این اجازه را به من دادند،‌ الان به قدری تغییر و انحراف یافته که نمی‌توان مثل آن موقع آزادانه عمل کرد. بر اساس این معیارها هم من می‌توانستم خبرنگار باشم و هم خانم دباغ فرمانده سپاه همدان

انقلاب
امام)ره( که به تهران می‌رود، مریم هم دیگر دلیلی برای ماندن در انگلستان نمی‌بیند و روز چهاردهم بهمن سال ۵۷ به تهران برمی‌گردد. خانم کاظم‌زاده می‌گوید: «سیر به پیروزی رسیدن انقلاب واقعاً سریع بود و ما اصلاً پیش‌بینی آن را نمی‌کردیم و دلیل آن که آن زمان طیف عظیمی از دانشجویان به ایران آمدند،‌ این بود که برای تشکیلات‌ها و فعالیت‌های‌مان برنامه‌ریزی کنیم. وقتی به ایران آمدیم و انقلاب به پیروزی رسید ما اصلاً تصورش را هم نمی‌کردیم
تمام روزهای اوج‌گیری انقلاب تا ۲۲ بهمن‌ماه، مریم کاظم زاده دوربین عکاسی‌ را برمی‌دارد و به میان انقلابیون می‌رود تا صحنه‌ها و وقایع را در جریان پیروزی انقلاب با ثبت بر پرده دوربینش، ماندگار کند. او تا ۲۳ بهمن در تهران می‌ماند و سپس تا ۱۳ فروردین ماه که برای کار در روزنامه انقلاب اسلامی به تهران بازمی‌گردد، به شیراز می‌رود.

اولین کار رسمی
اوایل فرودین‌ماه سال ۱۳۵۸، یکی از دوستان که ازمؤسسان روزنامه انقلاب ‌اسلامی بود، با مریم کاظم‌زاده تماس می‌گیرد و پیشنهاد کار در دفتر روزنامه را مطرح می‌کند. روزنامه‌ای که آن زمان تحت نفوذ بنی‌صدر بود و این موضوع به دلیل شناخت مریم از بنی صدر موجب ناخشنودی او شده بود؛ اما کار حرفه‌ای در یک روزنامه رسمی و حضور برخی دوستان، مریم را برای همکاری با آن روزنامه دلگرم می‌کند و این‌چنین او به عنوان عکاس، استخدام می‌شود.
اما خیلی طول نکشید که او متوجه می‌شود رویکرد «متن محور» روزنامه انقلاب اسلامی که الهام گرفته از روزنامه فرانسوی «فیگارو» است، چندان تمایلی به استفاده از عکس‌های عکاسان روزنامه‌اش ندارد. ولی این موضوع خبرنگار جوان و پرشور را متوقف نمی‌کند و او مثل قبل به دنبال سوژه‌های خبری گاه تا عمق خطر پیش می‌رود و عکس‌هایش از حلبی‌ آبادها و گودهای تهران تا درگیری‌های شهرهای کردستان را پوشش می‌دهد. وقتی از او دلیل این بی‌باکی را پرسیدم، مصمم در جوابم گفت: «خبرنگاری در ذهن من خط‌کشی و مرزبندی خاصِ جنسی ندارد. این حرفه درست مثل پزشکی است. مگر آنجا جنسیت مهم است؟ این «تخصص» است که در هر دو حرفه حرف اول و آخر را می‌زند.» خانم کاظم‌زاده یکی از اصلی‌ترین مشوقانش را در آن روزها شهید دکتر چمران می‌داند.

در اوج
هنگامی که مریم کاظم‌زاده تصمیمش را برای رفتن به کردستان می‌گیرد، از شرایط سخت کردستان آگاه است و داوطلبانه به همراه یکی از همکارانش فرم درخواست اعزام را پر می‌کند. او می‌داند اگر این اولین مانع، سدّ راهش بشود، دیگر نخواهد توانست بر موانع دیگر غلبه کند. تصمیم مریم برای رفتن، زندگی کاری و شخصی او را دگرگون می‌کند و کردستان می‌شود نقطه عطف زندگی او.
کمی بعد از ورودش به منطقه با دکتر چمران همراه می‌شود و بینش خاصِ دکتر، این اجازه را به مریم می‌دهد تا با جسارتی بیشتر تا دل دشمن به پیش برود و با وجود کج‌خلقی‌هایی که به واسطه ناامن بودن منطقه و غیرنظامی بودن مریم با او می‌شود، او استوارتر به پیش برود و پشتش را از حمایت‌های دکتر چمران گرم ببیند. البته به اعتراف خودش این کج‌خلقی‌ها و بدرفتاری‌ها حتی اشک او را هم درمی‌آورد و گاه او را تا مرز پشیمانی پیش می‌برد. او خود می‌گوید: «چندین بار پیش آمد که آقایان مانع عکاسی من شدند و حتی نگاتیو فیلم‌هایم را نور دادند. که این در واقع به باد رفتن تمام زحمات من بود. یکی، دوبار که این اتفاق افتاد، یاد گرفتم که چطور اجازه ندهم! وقتی آن‌ها فیلم‌ها را از من می‌خواستند، من به جای نگاتیوهای اصلی که عکس‌هایم روی آن بود،‌ یک فیلم خام را از جیبم درمی‌آوردم و مقابل دیدگانشان نور می‌دادم و آن‌ها به تصور آن‌که عکس‌هایم نابود شده دیگر کاری به کارم نداشتند» و این‌چنین مریم عکس می‌گیرد و برای روزنامه می‌فرستد.
حمایت‌های پدرانه دکتر چمران زمینه اولین دیدار رسمی او با اصغر وصالی را به بهانه شکستن حصر پاوه فراهم می‌کند. دیداری نه چندان دلچسب که با وجود سی و اندی سال از آن،‌ خانم کاظم‌زاده را برافروخته می‌کند: «...محاصره پاوه تازه شکسته شده بود و من به هوای دکتر چمران و گرفتن مصاحبه‌ای از ایشان، وارد پاوه شدم. دکتر آنجا نبود. پاوه را تحویل ارتش داده بودند. به کرمانشاه رفتم و به اتفاق دو تا از نیروهای اصغر وصالی که آن‌ها را از روی دستمال قرمز دور گردن‌شان می‌شناختم،‌ به مریوان رفتم. دکتر را یافتم؛ اما او فرصتی برای مصاحبه نداشت و مرا حواله کرد به اصغر وصالی‌ فرمانده سپاه پاوه در حین درگیری و محاصره...«
عکاس مریم کاظم زادهکمی در جایش جابجا می‌شود و دستی به پیشانی‌اش می‌کشد، مکثی می‌کند و بعد با هیجان می‌گوید: «پشت میز، وسط اتاقی نشسته بود. جلو رفتم و گفتم آمده‌ام جریان پاوه را از شما بپرسم. شهید وصالی حتی سرش را بلند نکرد و همان‌طور به من گفت: شما خبرنگارها بروید از مردم شهر جریان را بپرسید و بنویسید. اگر می‌خواستید باید در حین درگیری اینجا می‌بودید. گفتم یعنی انتظار داشتید که من آنجا باشم؟! گفت: بله! مگر کار شما همین نیست
مریم چشم می‌اندازد به شلوار کرم‌رنگِ فرمانده که از لکه‌های خونی شسته شده نقش گرفته بود و بی‌هیچ حرف دیگری از اتاق می‌آید بیرون. مشت‌هایش را گره می‌کند و با خود عهد می‌بندد دیگر به هیچ کس اجازه امر و نهی ندهد. حتی آقای فرمانده! او بعدها دلیل اصلی نگرفتن مصاحبه را برای دکتر چمران، رنجش خاطر عنوان می‌کند.
خانم کاظم‌زاده به اقتضای شغلش و به سفارش دکتر، پا ‌به ‌پای آقای فرمانده و نیروهایش، مناطق را می‌بیند و حتی در بانه،‌ بسطام، نقاط مرزی و ... با ضد انقلاب درگیر می‌شوند و او فریادها و خشم‌ فرمانده را بارها و بارها تجربه می‌کند. وقتی از او می‌پرسم که آیا باز هم بین شما دو نفر مشاجره‌ای رخ داد، در جوابم می‌خندد و می‌گوید: «تا دلت بخواهد! آن‌قدر که وقتی از من خواستگاری کرد، باور نمی‌کردم
چشم می‌دوزد به نقطه‌ای روی دیوار مقابلش و با طمأنینه ادامه می‌دهد: «من و او چند بار با هم، در شرایط سخت قرار گرفتیم و به قول خودش، او مرا همسری همراه برای خود دیده بود و من در واقع امتحانم را در شرایط سخت پس داده بودم. او تأکید هم کرد که زندگی من سخت خواهد بود
خواسته آقای فرمانده آن‌قدر منطقی و قلبی بود که جای مقاومت چندانی برای مریم باقی نگذارد. او دیگر یک همراه بود خودش هم همراهی داشت که به اصلی‌ترین مشوق او تبدیل شده بود و آن دو تقریباً بیشتر وقت‌شان را چه در جبهه و چه پشت آن، با هم می‌گذراندند. حلاوت آن زندگی کوتاه و پرخطر هنوز هم لبخند شیرینی را بر لبان خانم‌ کاظم‌زاده می‌نشاند.
جنگ که شروع می‌شود، اصرارهای خانم خبرنگار، آقای فرمانده را مجاب می‌کند که او را به شرط، با خود به کرمانشاه ببرد. شرط هم این است که هر جا می‌خواهد برود با اطلاع او باشد. می‌روند سر پل ذهاب و مریم یک خط عقب‌تر از خط مقدم می‌ماند و کنجکاوی و عطش او به دانستن مثل خوره‌ای به جانش می‌افتد.
تاب ماندن نمی‌آورد و شهید نجمی یکی از امدادگران درمانگاه را راضی می‌کند تا او را تا کوره‌موش که نقطه درگیری است، ببرد. درست زیر آتش! مریم عکس‌هایش را هر طور هست می‌گیرد و برمی‌گردد؛ ‌اما این موضوع برای امدادگر گران تمام می‌شود و اصغر وصالی تمام نگرانی‌هایش را یک‌جا سر او خالی می‌کند. اصغر،‌ چند روز بعد از این ماجرا خود دست همسر را می‌گیرد و می‌برد تا خط مقدم، شهرک المهدی و ارتفاعات قراویز را به او نشان بدهد. مریم هنوز هم یک خبرنگار پویاست.
یک ماه بعد، در ۲۸ آبان ماهی که مصادف است با عاشورای آن سال، مریم بزرگ‌ترین حامی و مشوق خود را برای همیشه از دست می‌دهد...
خبر مجروحیت همسر را هنگامی به مریم می‌دهند که او را برای مداوا از گیلانغرب به بیمارستانی در اسلام‌آباد برده‌اند. تیر به سرش خورده بود. آقای فرمانده بیهوش روی تخت خوابیده و تنها زمانی واکنش نشان می‌دهد که مریم صدایش می‌کند. مریم می‌داند که لحظات آخر است: «بالای سر شهید، خواب شب قبل یادم آمده بود و آن سیّدِ بلند بالایی که امانتی‌ای را از من طلب می‌کرد... هوا سنگین بود. نفسم تنگ آمد. شام غریبان بود. دیدم وصالی هم نمی‌تواند نفس بکشد. داد کشیدم. دکترها آمدند، تنفس مصنوعی دادند، آمپول زدند، آمبوبگ وصل کردند. هِی روی سینه‌اش فشار دادند. قلبم گرفت. یاد روز عاشورا افتادم. ای صاحب امروز، خودت می‌دانی و چشم‌هایم را بستم...«

دوری...
شهید اصغر وصالی همسر عکاس مریم کاظم زادهشهادت همسر، دنیای مریم کاظم‌زاده را دستخوش تغییر می‌کند و او دیگر دل و دماغ سابق را برای کار و یافتن خبر ندارد. تعهد و حس تعلق او نسبت به جبهه غرب، او را دوباره به منطقه بازمی‌گرداند؛ اما در قالب یک امدادگر. مدتی بعد و در اسفندماه همان سال، از روزنامه انقلاب‌ اسلامی هم جدا می‌شود و تنها گاه‌گاهی و برای خود، عکاسی می‌کند. یک سالی را به همین نحو در منطقه می‌ماند و بعد از آن که ممنوعیت حضور زنان در جبهه‌ها قطعی می‌شود، ‌مدتی را برای کار به هندوستان می‌رود؛ اما سفر و دوری نه تنها او را آرام نمی‌کند بلکه باز همان تعلقاتِ او، خانم کاظم‌زاده را به ایران بازمی‌گرداند و او را به بهانه‌های مختلف به منطقه می‌فرستد. پس از بازگشت، عشق او به خبرنگاری، او را به این عرصه باز می‌گرداند و مدت یک‌سال در مجله زن روز و پس از آن بیست سال در روزنامه کیهان مشغول می‌کند.
خانم کاظم‌زاده در تمام این بیست و اندی سال جز به بهانه دلتنگی‌های خود، به سراغ جنگ و خاطراتش نرفته و خودش را از این بابت سرزنش هم می‌کند. این موضوع پس از چاپ کتابی بر اساس خاطرات او با عنوان خبرنگار جنگی جدی‌تر می‌شود و آن‌گونه که خود می‌گوید افسوس می‌خورد که چرا این خاطرات به قلم خودِ او نگارش نشده. او اکنون و در دوران بازنشستگی‌، دست به قلم برده تا خاطرات آن روزهای تکرار نشدنی را به ضمیمه عکس‌هایی که خود از آن روزها گرفته، به رشته تحریر درآورد.
همسر شهید اصغر وصالی با آن‌که از دیدگاه خودش حرف‌های گفتنی‌اش را زده؛ اما برای مخاطبان کنجکاو و تشنه دانستن، منبعی بکر و دست‌نخورده است.
 
 

پی‌نوشت:
*  
اما متأسفانه به دلیل صداقتی که به خرج دادم و اعتمادی که به بعضی دوستان کردم، نگاتیو عکس‌هایی را که به آنها دادم به من باز نگرداندند!!!

مقاله ها مرتبط