زنی که با او در یکی از خانههای محله تهرانسر، مصاحبه کردم، حالا حافظ کل قرآن و معلم است. محبوبه(خدیجه) کریمی، هشت ماه از شانزده سالگیاش را در بیمارستان ایرانشهر تهران و بیش از یک ماه از دوران امدادگریاش را در شهر سوسنگرد گذرانده. پوکههای فشنگ، کارتهای امدادگری و تکه سنگی از مزار شهید علم الهدی، گوشهای از خاطرات این امدادگر جوان از روزهایی است که به قول خودش دیگر تکرار نمیشوند.
سه تا خواهر بودند. همه «خواهر کریمیها» صدایشان میزدند. مجروحها بیشترشان، اینها را میشناختند. وقتی کس دیگری برای پانسمان میرفت، مجروحها میگفتند: «بگید خواهر کریمی بیاد.» کسی نمیدانست چرا، شاید چون اینها از همه کمسنتر بودند. بهخصوص آن کوچکتره که اتفاقاً ریزه میزه هم بود. مقنعه چونهدار سرش میکرد و به محض رسیدن به بیمارستان، مانتوی سورمهای مدرسه را درمیآورد و از آن مانتوهای آبی کمرنگ میپوشید. توی بیمارستان یک جورهایی مانتوی سورمهای پوشیدن برای امدادگرهای هلالاحمر جرم بود. رنگ مانتوی سرپرستارها و پرستارهای حرفهای بیمارستان سورمهای بود. پرستارها روی این مانتوها تعصب داشتند. دوست نداشتند امدادگرها این رنگی بپوشند. خیلیهایشان از بچههای جنگ خوششان نمیآمد. چند نفر بودند که با مجروحها، مشکل اساسی داشتند و هرکسی را هم که میخواست به اینها کمک کند، اذیت میکردند. اتفاقاً این بچههای امدادگر برای همین آمده بودند که مجروحها را در این بازار بیمهری تر و خشک کنند.
خیلیها هیچی از پرستاری بلد نبودند. فقط میتوانستند آب و غذا دست مجروحها بدهند و لگن زیر بدحالترها بگذارند. حالا این وسط هرکس اشتیاق بیشتری داشت، آنقدر توی دست و بال پرستارها میپلکید تا بالاخره چیزهایی یاد بگیرد؛ البته اگر به تور پرستاری میخورد که حوصله این امدادگرهای هیچیندان را میداشت. محبوبه از همه خواهرهایش کوچکتر بود. دیرتر از همهشان آمده بود؛ اما خوب کار میکرد. جنگ، بازی خطرناکی بود که حتی او را هم در این سن و سال درگیر کرده بود. آن موقع کلاس دوم دبیرستان بود. مدرسه که تمام میشد، خانه نمیرفت. یکراست میآمد بیمارستان و به مجروحها میرسید. هشت ماه همین طور در بیمارستان کار کرد تا آن روز که بلندگو خش خشی کرد و یکی گفت که در جبهه به امدادگر احتیاج هست و هرکس طالب رفتن است میتواند اسم بنویسد. بقیه خواهرها یادشان نیست چرا نرفتند. شاید شانس، یا شاید هم تقدیر این بود که فقط محبوبه آن روز بیمارستان باشد و این اعلام نیاز را بشنود.
محبوبه معطل نکرد. انگار هیچ چیز جز رفتن اهمیت نداشت. نیرویی همه چیز را کنار زده بود. شاید جَوّ حاکم بود، شاید وطنپرستی بود، شاید هم ایمان به آن روزها. اصلاً خانه نرفت. خودش را رساند مدرسه تا اجازه بگیرد.گفت:«من چند وقتی نیستم.» مدرسه اجازهاش را داد؛ اما مدیر و ناظمها میگفتند تو کم سنی و تو را به این کارها چه کار؟ بچهها همه ریختند دورش برای خداحافظی. هرکس چیزی میگفت. محبوبه خودش یادش میآید که خیلیها آن لحظه به او غبطه میخوردند. دوست داشتند بیایند اما خانوادهها نمیگذاشتند. دخترها دورش را گرفته بودند. همین وسطها بود که کارگردان تئاتر مدرسه از راه رسید. محبوبه میگوید: «تئاترمان در منطقه اول شده بود. داشتیم میرفتیم استان. برای همهمان مهم بود. بخصوص برای کارگردان.»
کارگردان تا شنید محبوبه رفتنی است، شاکی شد. دستش را کشید که «کجا؟ پس تئاتر چی ؟ نریها.» محبوبه هم عصبانیتر جواب داد: «فقط به فکر تئاترت هستی. مگه نمیبینی اوضاع چطوریه؟» تئاتر بچههای مدرسه شهدای هشت شهریور تمثیلی بود از انقلاب خودمان. ماجرای انقلابی بود که محبوبه در آن نقشی مکمل بازی میکرد. نقشی که حالا میخواست واقعیاش را در جبهه ایفا کند.
و حالا سفر... راهآهن شلوغ بود. محبوبه رسید راهآهن و اکیپش را پیدا کرد. از همان جا زنگ زد خانه. مکالمه آن روز را خوب یادش است. گفت دارد میرود چون اعلام نیاز شده. مادر جواب داد برو و قبل از اینکه گوشی را بگذارد پرسید: «چیزی لازم نداری؟» محبوبه هم جواب داد که بند کیفش شل شده و کاش میشد بدوزدش. مادر چند لحظه بعد راهآهن بود. محبوبه منتظر بود که عازم شود و مادرش مشغول دوختن بند کیف مدرسه دختر بود. مادر کوک میزد و محبوبه منتظر بود. مادر کوک میزد و عقربههای ساعت دنبال هم می دویدند. کوکها که تمام شد، اعلام کردند که مسافران قطار اهواز بیایند. مسافرها سوار قطار شدند. محبوبه کسی را نمیشناخت. هیچ کدام از دوستانش نیامده بودند. کمی که گذشت، دو چهره آشنا دید که شاید حتی اسمشان را هم به یاد نمیآورد. دخترها نشستند به حرف، تا خبر آورند که می خواهند بعضی را جدا کنند برای پشت جبهه و ببرند اندیمشک. همه عزا گرفتند. دوست نداشتند عقب بمانند. هرچه جلوتر بهتر. این خواست دل همهشان بود. محبوبه به هرحال به این خواستهاش رسید. در قطار ماند. کسی اسمش را صدا نزد تا خود اهواز.
محبوبه میگوید: « فکر میکردم وقتی به اهواز برسیم، دیگر شهری وجود ندارد.» اما اهواز هنوز هم سرپا بود. اسفندماه سال ۶۱ بود. قرار بود عملیات والفجر مقدماتی، بیستویکم شروع شود و بچهها هفدهم رسیده بودند. امدادگرها قبل از عملیات آمده بودند تا پخش شوند توی اورژانسها و بیمارستانها. به محض رسیدن همه را بردند خوابگاه. محبوبه میگوید: «اینکه میگویم خوابگاه فکر نکنی جای مرتبی بود و تخت و اتاق جدا داشت. نه، چهاردیواری بزرگی بود که موکتش کرده بودند.»
بعد پرسیدن چی بلد هستند و چی نه. محبوبه یادش است که زیاد اهواز نماندند. مقصد بعدی سوسنگرد بود. بیمارستان شهید چمران، اورژانس طالقانی. اورژانسی که بعدها حسابی شلوغ شد.
قرار ما فقط یک عملیات بود با شروع عملیات مجروحها از راه رسیدند. دویدنها شروع شد؛ از این مجروح به آن مجروح. وسایل پانسمان میرساندند، پانسمان میکردند. کسی به چیز دیگری فکر نمیکرد. فقط مجروح بود که میرسید. مجروحهایی که حافظه محبوبه میگوید: «بینشان مجروح وضع وخیم نبود. پا قطع شده و دست قطع شده نداشتیم. انگار امکانات اورژانس را میدانستند و آنها را میفرستادند جای دیگر. یادم است یکی را آورده بودند که بیهوش شده بود. بدحال بود. انگار موج گرفته بودش. وسط اورژانس خواباندنش که یکدفعه بلند شد. همه سرشان به کارشان بود اما، یک دفعه بلند شدن این مجروح، تمام توجهها را به خودش جلب کرد. سکوتی در دهان همه را بسته بود. مجروح داد زد: چرا شهید نشدم؟! آن وقت بود که سکوت شکست و همه گریهشان گرفت. انگار فکر کرده بود که شهید شده و حالا که در اورژانس بیدار شده بود، از دست همه و خودش عصبانی بود.»
روزها، کارشان مراقبت از مجروحها بود و شبها گوش دادن به رادیو عراق. محبوبه میگوید: «گوش میدادیم و میخندیدیم. همش تهدید میکردن که مردم سوسنگرد شهر را خالی کنن. مردم را میترساندن که میزنیم. از پیروزیهایشان میگفتن تا مردم بترسن و شهر را تخلیه کنن. یک بار هم وسط همین خبرهای پیروزی گفتن، بلبل خمینی را هم گرفتیم. منظورشان صادق آهنگران بود. فکر میکردن این خبر چقدر باعث تضعیف روحیه میشود!» بچههای امدادگر وسط خندههای شبانه پای رادیو، از پادرد هم گریه میکردند. یک روز کامل سرپا بودن و شبها نخوابیدن حسابی ضعیفشان کرده بود. با این حال وقتی عملیات تمام شد و وقت برگشتن رسید، خیلیها گوشه کنار اورژانس و بین پرستارهای سوسنگردی قایم شدند که برنگردند. قرار فقط یک عملیات بود اما، بعضی ها مثل محبوبه بیشتر ماندند. محبوبه میگوید که بیمارستان چمران بعد از عملیات خلوتتر شده بود. بیشتر مریضها از مردم سوسنگرد بودند و تقریبا کمککار شده بودند. وقت اضافهشان را صرف تدارکات اورژانس میکردند. درست کردن پدهای پانسمانی و .... آن روزها، بچهها را یک بار به بازدید از شهر سوسنگرد و هویزه هم بردند. یادگاری محبوبه از آن بازدید سنگی است که از مزار شهید علمالهدی برداشته و چند پوکه فشنگ که هنوز هم نگهشان داشته.
هشت ماه در ایرانشهر محبوبه، سوم اسفند ماه ۶۱ تهران بود. نوروز رسید و دیگر رفتن به جبهه تکرار نشد. هشت ماه کار در بیمارستان ایرانشهر و بیش از یک ماه امدادگری اورژانس طالقانی برایش خاطره شد و هنوز هم یادشان را زنده نگه داشته؛ بهخصوص آن هشت ماه کار در بیمارستان که ارتباط نزدیکتری با مجروحها داشته و یادگاریهای خوبی هم جمع کرده. بعضی مجروحها خوب در ذهنش ماندند. بهخصوص یک نفر که اهل شیراز بود. شجاعی یک پایش قطع شده بود. خیلی قدبلند بود ولی تا قبل از اینکه از روی ویلچر بلند شود و با عصا راه برود کسی به این بلندی قدش فکر نکرده بود. مجید بنیهاشم مشهدی بود و نقاشیهای قشنگی میکشید. یک نقاشی هم برای محبوبه کشیده بود. برادر تاجیک یکی دیگر از مجروحها بود که خوب در خاطر محبوبه مانده. محبوبه میگوید: «تاجیک خیلی مؤدب بود. همه دوست داشتند هم اتاق تاجیک باشند. به مریضهای هم اتاقیاش خیلی دلداری میداد. یک شب هم پدر و مادرش همه مجروحها را دعوت کردند باغشان. هرکس میتوانست رفت. پیرمردی به اسم صرافزاده هم یادم مانده که خیلی از ما تشکر میکرد. تهرانی بود. آقای بهبهانی هم در خاطرم هست که اهل برازجان بود و یک مهر از خاک جبهه درست کرده بود که داد به من. مجروحی هم داشتیم که پایش هم سوخته بود و هم شکسته بود. پایش تو گچ بود. خیلی درد و خارش داشت. آنقدر زیاد که همه امدادگرها و پرستارها را فحش میداد. بعضی مواقع کف پایش را میخاراندیم تا آرام شود. کمی بهتر میشد.»
محبوبه مجروح دیگری یادش است که حافظهاش را از دست داده بود و چند تا از بچههای امدادگر عکسش را در روزنامه اطلاعات یا کیهان چاپ کردند و خانوادهاش پیدا شد. مثل اینکه همراهش پلاکی را هم پیدا کرده بودند که صاحبش متقی نامی بود. خانوادهاش که آمدند، مجروح آنها را شناخت و همه چیز یادش آمد. فامیلیاش چیز دیگری بود اما، باز هم امدادگرها متقی صدایش میزدند. همه این اسمها، متعلق به کسانیاند که حالا بیشتر از بیست سال فاصله بین آنها و محبوبه افتاده. محبوبهای که حالا حسش به آن روزها، حس افتخار نیست. میگوید: «نمیتوانم بگویم افتخار میکنم. برحسب وظیفه رفتم و هرکاری که از دستم بر میآمد کردم. همین بود. احساس خوبی داشتم.حسی که میدانم دیگر تجربهاش نمیکنم.»
نویسنده: زینب کوهیار
عکاس: حسن حیدری