۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

خدا و خرمشهر

خدا و خرمشهر

خدا و خرمشهر

جزئیات

داستانی با موضوع آزادسازی خرمشهر/ به مناسبت ۳ خرداد، سالروز فتح خرمشهر در سال ۱۳۶۱

3 خرداد 1402
از اشغال خرمشهر یه‌سال و نیم می‌گذشت و تحملش برای ما که خونه‌هامون رو توی دست عراقی‌ها می‌دیدیم خیلی سخت بود. تصمیم‌مون رو گرفته بودیم و می‌خواستیم هر طور شده خرمشهر رو پس بگیریم. ماموریت ما تکمیل محاصرة شهر و پدافند رو به بیرون بود.
محل استقرار گروه رزمی ما سنگرهایی بود که عراقی‌ها طی چند ماه گذشته توی اون‌ها پناه گرفته بودند و از اشغال شهر دفاع می‌کردند. شاید از نظر منطقی استقرار نیرو در سنگرهای تازه فتح شدة دشمن صحیح نبود ولی ما راه زیادی را با تجهیزات و ادوات سنگین، پیاده‌روی کرده بودیم و خسته و کوفته رسیده بودیم به سنگرهای دشمن که حاضر و آماده رو به روی ما دهان باز کرده و منتظر بودند. سنگرهایی که عراقی‌ها در همون مرحلة اول عملیات، اون‌ها رو دست نخورده ول کرده بودند و پا گذاشته بودند به فرار.
صبح روز سوم خرداد سال ۶۱ برای شناسایی اوضاع منطقه و موقعیت دشمن از سنگر زدم بیرون.
ـ کجا اخوی؟!
علی‌رضا بود که از پشت‌سر،‌ صِدام می‌زد.
ـ شمام بفرما ...
و دستم رو به سمت شهر گرفتم و به علی‌رضا تعارف کردم. قرار شد من و علی‌رضا و دو نفر دیگه از بچه‌ها، برای شناسایی منطقه جلو بکشیم و سر و گوشی آب بدیم. از اینجا تا اولین خاکریز تقریباً دو سه کیلومتری می‌شد. دو سه کیلومتر دشت صاف صاف، مثل کف دست؛ بی‌خاکریز یا حتی مانع طبیعی. سمت چپ‌مون هم اروند بود با خاکریزهای نصفه نیمه‌ای که راه‌به‌راه، سنگرهای عراقی رو تو بغل گرفته بودند. اول فکر کردیم شاید هنوز عراقی‌ها توی این سنگرها مونده باشند. حالت جنگی به خودمون گرفتیم و چند تا نارنجک هم حروم کردیم ولی خبری از عراقی‌ها نبود. اون‌ها این سنگرها رو هم ول کرده بودند و برگشته بودند عقب. از این عقب‌نشینی خیلی خوشحال بودیم. برای بچه‌ها خبر خوشی داشتیم؛ عراقی‌ها اونقدر عقب نشستند که اثری از آثارشون نیست!
خوشحال و خندون کنار خاکریزها رو گرفتیم که برگردیم. یک دفعه به سرم زد که از خاکریز بالا برم و با دوربین نگاهی به اون طرف اروند بندازم. بی‌خیال، بالا رفتم. احساس یک توریست رو داشتم که انگار برای گردش اومده! تمام قد روی خاکریز وایستادم و مشغول تماشا شدم، اما خدای من چی می‌دیدم؟! شبح دشمنه که به چشمم می‌آد یا واقعاً عراقیان؟
اون طرف رود درست مقابل پتروشیمی، نیروهای زرهی عراق در حال آماده شدن بودند! من با چشم‌‌های خودم می‌دیدم که چطوری سربازهای عراقی برای بستن گلوله‌های آرپی‌جی به پشت همدیگه کمک می‌کردند، بعضی‌هاشون از ایفا، مهمات خالی می‌کردند و روی جیپ‌ها سوار می‌کردند. این طرف و اون طرف می‌دویدند و خودشون رو آماده می‌کردند. خلاصه هنگامه‌ای بود! و این در حالی بود که نیروهای ما شاد و شنگول از خالی بودن سنگرها و فرار دشمن با خیال راحت داشتند استراحت می‌کردند.
من تا این صحنه رو دیدم مثل کسی که صدای سوت خمپاره شنیده، خودم رو پرت کردم روی زمین و از آن بالا غل خوردم طرف پایین. اون‌قدر تر و فرز این کار رو کردم که علی‌رضا هم که پایین خاکریز بود تا منو دید هل شد و خودش رو روی خاک انداخت. خودم رو به علی‌رضا رسوندم، اون دو نفری هم که با ما اومده بودند دولادولا به طرف ما دویدند. علی‌رضا هی می‌پرسید چی شد؟ چه خبر بود؟ اما من اونقدر هول شده بودم که زبونم بند اومده بود و مثل لال‌ها بِ‌بِ می‌کردم و با دست بی‌سیم رو که روی کول یکی از اون دو نفر بود می‌کشیدم طرف خودم. علی‌رضا خودش رو مثل مارمولک از سراشیبی خاکریز کشید بالا:
ـ اُه، اُه ... چه خبره؟!
و رو کرد به اون دو نفر و گفت: هزار تا بیشترن!
حالا دیگه بی‌سیم جلوی من بود و باهاش ور می‌رفتم تا روشنش کنم:
ـ دِ روشن شو ... لامصب!
علی‌رضا لیز خورد طرف پایین و بی‌سیم رو گرفت:
ـ بده ببینم!
چهار نفری نشستیم دور بی‌سیم و هر کدوم یه گوشه‌اش رو گرفتیم. توی این اوضاع، حالا بی‌سیم هم کار نمی‌کرد! هر چی باهاش ور رفتیم بی‌فایده بود.
چاره‌ای نبود، بدون بی‌سیم مونده بود. باید تا سنگرهای بچه‌های خودمون می‌دویدیم. علی‌رضا کله‌اش رو از خاکریز بالا کشید و یک دفعه داد زد:
ـ وای! ... بدبخت شدیم مهدی! راه افتادن ... !
با حرفش مثل تیری که از چله رها بشه، هر چهارتایی شروع کردیم به دویدن. توی اون دشت صاف و بی‌سنگر با تمام توان در حال دویدن بودیم تا زودتر بچه‌ها رو خبر کنیم. ما و نیروهای عراقی در حالی که اروند بین‌مون فاصله انداخته بود به موازات هم و به یک سمت حرکت می‌کردیم، اون‌ها اون طرف رود، ما هم این طرف. فاصله‌مون شاید حدود ۵۰۰ متر هم نمی‌شد. اون‌ها از اون طرف، حتماً می‌خواستند خودشون رو به پلی برسونند که احتمالاً دیشب روی اروند زده بودند و ما نفهمیده بودیم و ما هم از این طرف می‌خواستیم خودمون رو به بچه‌هایی برسونیم که خوشحال از عقب‌نشینی عراقی‌ها و بی‌خبر از ماجرا توی، سنگرها جا خوش کرده بودند. اگه عراقی‌ها به بچه‌های ما می‌رسیدند، حتماً می‌تونستند سنگرهاشون رو پس بگیرند. شاید باورتون نشه؛ آخه بچه‌های ما سی و شش، هفت نفر بیشتر نبودند!
اون‌ها با پس گرفتن سنگرها می‌تونستند به نیروهای محاصره شدة خودشون توی خرمشهر کمک برسونند و محاصره رو بشکنند و اصل عملیات ... تمام! ما بدون این‌که اصلاً جلوی پامون رو نگاه کنیم فقط می‌دویدیم. حتی حواسمان به این هم نبود که ممکنه عراقی‌ها ما رو ببینند. همین هم شد و اون‌ها متوجه ما چهار تا شدند که این طرف رود به همون سمتی می‌دویدیم که اون‌ها در حال حرکت بودند. به محض دیدن ما تیراندازی شروع شد. صدای شلیک سیل گلوله‌های کلاش، بچه‌ها رو از سنگرها بیرون کشید و در هر حال اون‌ها رو به حالت آماده‌باش درآورد. دیگه به خاکریز رسیده بودیم و بچه‌ها انگار که در حال تماشای مسابقة دو باشند با سر و صدا ما رو تشویق به سرعت بیشتر می‌کردند. با هزار جون کندن خودمون رو پشت خاکریز انداختیم. دیگه عراقی‌ها از اروند رد شده بودند و به طرف سنگرها می‌اومدند.
تمام امکانات ما یک توپ ۱۰۶ با دو تا گلوله، یک موشک مالیوتکا و دوتا قبضه آرپی‌جی با ۷ تا موشک بود. نفراتمون رو هم که قبلاً گفتم!
دو تا گلولة توپ ۱۰۶ و موشک مالیوتکا خرج سه تا تانک شدند. ما موندیم و هفت تا موشک آرپی‌جی!
اولین موشک به خطا رفت، دومین موشک هم به یک تانک خورد که فقط چند لحظه سرجاش وایستاد و دوباره راه افتاد.
به فاصله ۵۰ متری ما دو تا خاکریز بود که انگار مثل دو تا آدم سر به شونة هم گذاشته بودند و وسطشون به اندازة یک تانک خالی بود. اولین تانک از این شکاف رد شد و همین‌طور به طرف ما اومد، اما نمی‌دونم چرا موشک آرپی‌جی از این فاصلة کم هم روی اون اثر نمی‌کرد!
حالا دیگه پنج تا تانک از شکاف خاکریز گذشته و جلوی ما صف کشیده بودند و موشک‌هامون هم تموم شده بود. دیگه کاری از دست ما برنمی‌اومد. همگی توی یک سنگر تانک جمع شدیم و فقط اون‌ها رو تماشا می‌کردیم.
تنها کاری که بچه‌ها می‌تونستند بکنند این بود که با کلاش به تانک‌ها تیراندازی کنند. بعضی‌ها تمام قد بلند شدند و شروع کردند به تیراندازی. دیگه تانک ششمی هم توی شکاف جا گرفته بود. یک دفعه نمی‌دونم چی شد که از داخل تانک جلویی دود سیاهی بیرون زد و در عرض دو سه ثانیه خدمة اون پرید بیرون. تا می‌خواست فرار کند خدمة تانک‌های عقبی هم در حالی که دست‌هایشون رو بالا برده بودند از توی تانک‌ها دراومدند و «دخیل الخمینی» گویان به سمت ما دویدند.
بقیة تانک‌ها و نیروهای عراقی هم که هنوز به شکاف خاکریز نرسیده بودند عقب‌گرد کردند و پا گذاشتند به فرار. تمام این ماجرا؛ از صف کشیدن تانک‌ها تا عقب‌گرد اون‌ها شاید ۱۰ دقیقه هم طول نکشید و این ۱۰ دقیقه انگار ما داشتیم یک فیلم سینمایی تماشا می‌کردیم و نمی‌فهمیدیم چه اتفاقی افتاده!
بچه‌ها با دیدن این صحنه از سنگر تانک ریختند بیرون و با فریاد الله‌اکبر به سمت عراقی‌ها هجوم بردند. معلوم نشد اون دود سیاه چی بود، اما اگه کسی این ماجرا رو بعداً برای من تعریف می‌کرد و خودم شاهدش نبودم می‌گفتم یا خیالاتی شده یا اغراق می‌کنه!
بعد از آزادی خرمشهر همگی رفتیم دیدار امام(ره)، عجب دیداری بود! جملة امام، جواب همة اون معماهایی بود که حسابی گیجم کرده بود: «خرمشهر را خدا آزاد کرد.»

نویسنده: زهره علی‌عسگری

مقاله ها مرتبط