۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

خاطره اولین نامه

خاطره اولین نامه

خاطره اولین نامه

جزئیات

اولین دیدار و ارتباط هیئت صلیب‌سرخ از اردوگاه رمادی، اولین اردوگاه اسرای ایرانی/ به مناسبت ۱۸ اردیبهشت، روز جهانی صلیب‌سرخ و هلال‌احمر

18 اردیبهشت 1400
هشت ماه از اسارتمان می‌گذشت؛ صبح زود برای اولین‌بار عراقی‌ها تعدادی از اسرا را از آسایشگاه‌ها خارج کردند و برای نظافت کل اردوگاه، وسایل نظافت را در اختیارشان قرار دادند! اولش فکر می‌کردیم مسئولان رژیم بعث می‌خواهند برای بازدید از اردوگاه بیایند ولی بعد از تمیز شدن اردوگاه دیدیم یک گروه شش، هفت نفره از مأمورین صلیب‌سرخ وارد اردوگاه شدند؛ بچه‌ها با دیدن آنها خیلی خوشحال شدند؛ چون بعد از مدت‌ها بی‌خبری و دل‌نگرانی خانواده‌های اسرا از بچه‌‌ها‌، تنها نمایندگان صلیب می‌توانستند پیا‌م‌رسان آنها باشند.
بعد از ورود مأمورین به اردوگاه، ثبت‌نام از اسرا شروع شد. این‌کار قدری، خیالمان را راحت می‌کرد چون لااقل در لیست سازمان صلیب‌سرخ جهانی قرار می‌گرفتیم. بعد از ثبت‌نام، صلیبی‌ها کاغذ‌هایی در ابعاد پانزده در بیست سانتی‌متر برای نوشتن نامه به خانواده‌ها‌یمان در اختیارمان قرار دادند. یک طرف کاغذ نامه آرم و مشخصات صلیب سرخ، آدرس و مشخصات فرستنده و گیرنده و طرف دیگر هم جای مکاتبه فرستنده و گیرنده بود. برای نوشتن نامه به هر ده نفر یک خودکار ‌دادند که می‌بایست به نوبت با آن نامه‌هایمان را می‌نوشتیم. کارمان که تمام شد عراقی‌ها خودکارها را سالم و بدون کم و کاست تحویل ‌گرفتند. از نظر عراقی‌ها خودکار دست اسیر به منزلۀ اسلحه بود. گاهی پیش آمده بود که بعد از نامه نوشتن یکی از این خودکارها گم می‌شد! آن موقع تمام آن گروه ده‌ نفری به شدت زیر شکنجه قرار می‌گرفتند تا بالاخره خودکار پیدا شود؛ علی‌رغم تمام این سخت‌گیری‌ها بچه‌ها، از عراقی‌ها یا مأمورین صلیب‌سرخ خودکار یا حتی رادیوی کوچک کش می‌رفتند.۱
شنااسنامه صلیب سرخ حاج‌آقا سیدعلی‌اکبر مصطفوی مراجعه دیر یا زود مأمورین صلیب به اردوگاه‌های عراق و سرکشی از اسرا بستگی به موافقت رژیم بعث داشت و به طور معمولی هر سه، چهار ماه یک‌بار این اتفاق می‌افتاد؛ البته بعضی مواقع این بازدیدها شش‌ماه هم طول می‌کشید. آمدن مأموران صلیب به داخل اردوگاه همیشه باعث خوشحالی اسرا بود. هرچند نامه‌هایمان کوتاه و مختصر بود، اما باز هم جای شکرش باقی بود. در این بین گاهی  لطف خدا شامل می‌شد و نامه‌ای بسیار مهم و خطرناک از سانسور حزب بعث رد شده و به دست خانواده‌ها می‌رسید.
صلیب۲ نامه‌ها را به مسئولان آسایشگاه‌ها که اغلب مورد تأیید اسرا بودند و رابط بین اسرا و عراقی‌ها، تحویل می‌داد. این طور مواقع بچه‌ها داخل آسایشگا‌ه سر از پا نمی‌شناختند و منتظر بودند که مسئول آسایشگاه با نامه‌ها برسد. با ورودش به آسایشگاه‌ بچه‌ها صلوات می‌فرستادند بعد همه آرام می‌گرفتند و منتظر خواندن اسامی می‌ماندند. مسئول، اسامی را می‌خواند. متأسفانه بسیاری به دلایل مختلف نامه نداشتند. آنهایی که نامه نداشتند بالطبع نگران و افسرده می‌شدند و کسانی که نامه داشتند خوشحال بودند؛ البته بعضی مواقع نامه‌های اسرا حامل خبرهای بد هم بود. بعضی‌ها نامه‌هایشان را می‌بوسیدند و روی چشمانشان می‌گذاشتند. بعد با خود خلوت می‌کردند و آن را چندین بار می‌خواندند. مخصوصاً آنها که همراه نامه عکسی از بچه‌ها و عزیزانشان داشتند،‌ خوشحالی‌شان مضاعف می‌شد. من از کسانی بودم که همراه اولین نامه‌ام عکسی از سه فرزندم برایم ارسال شده بود. عکس فرزند سوم برایم بسیار جذابیت داشت، چون وقتی که اسیر شدم او بیست و سه روز بیش‌تر نداشت و حالا داشتم چهار ماهگی‌اش را می‌دیدم.۳
یک‌بار یکی از بچه‌ها به یکی از مأموران صلیب گفت من آدرس را روی نامه‌ام اشتباه نوشته‌ام و نیاز به کاغذ دیگری دارم. او هم قبول کرد و یک کاغذ دیگر به او داد.‌ یکی از سربازان عراقی که متوجه موضوع شد، بلافاصله کاغذ را از اسیر گرفت و پاره کرد و با پرخاش به مأمور صلیب گفت که اگر یک بار دیگر چنین کاری کنی از اردوگاه بیرونت می‌اندازم!
چون سانسور عراق نامه‌ها را با دقت بررسی می‌کرد خیلی از بچه‌ها و خانواده‌ها مطالب‌شان را به صورت رمزدار در نامه‌ها می‌نوشتند. مثلاً می‌نوشتیم دایی در مرغ‌داری‌اش شش هزار مرغ دارد. یعنی‌ این که ایران شش هزار اسیر دارد. یا اینکه وقتی می‌نوشتیم حال پدربزرگ چطور است، خانواده‌مان می‌دانستند که منظورمان حضرت امام خمینی(ره) است. با این حال خیلی مراقب بودیم. چون اگر جاسوس‌ها و عراقی‌ها می‌فهمیدند، موضوع را به حساب وجود رادیو در داخل اردوگاه می‌گذاشتند و همه بچه‌ها را شکنجه می‌کردند. در چنین شرایطی خودکار و کاغذ برای اسرا بسیار با ارزش بود، چون استفاده‌های مختلفی از آن داشتیم.‌ برای به دست آوردن کاغذ، زمانی که ما را برای بلوک‌زنی از آسایشگاه خارج می‌کردند، کاغذ‌های کیسه‌های سیمان را بدون اینکه عراقی‌ها متوجه شوند همراه خودمان به داخل آسایشگاه می‌آوردیم. اگر عراقی‌ها به طریقی می‌فهمیدند که در آسایشگاه خودکار وجود دارد، تمام اسرای آسایشگاه را به صورت انفرادی و با دقت کامل بازرسی و تفتیش بدنی می‌کردند. اگر نمی‌توانستند خودکار را پیدا کنند کلافه می‌شدند و یک بار دیگر اسرا را لخت می‌کردند، لباس‌ها را جدا تفتیش می‌کردند. بعد لباس‌هایمان را می‌پوشیدیم و ما را از آسایشگاه خارج می‌کردند و می‌رفتند سراغ وسایل شخصی‌مان. همه لباس‌هایمان را بیرون می‌ریختند و با دقت می‌گشتند. حتی گاهی اوقات جاسوس‌ها و خودفروخته‌های ایرانی، شخص مورد نظر را هم به عراقی‌ها معرفی می‌کردند ولی عراقی‌ها قادر نبودند نه تنها خودکار، بلکه حتی رادیویی را که بچه‌ها از دکتر عراقی کش رفته بودند پیدا کنند. بعد هم از حرص‌شان یک لیوان پودر لباسشویی و یک لیوان شکری را که سهمیه یک ماه اسرا بود می‌پاشیدند روی وسایلمان و لباس و وسایلمان را طوری به هم می‌ریختند که بعد از خاتمه تفتیش برای پیدا کردن وسایلمان کلافه می‌شدیم.
موقع تفتیش، پنج نفر سرباز عراقی مشغول تفتیش می‌شدند یک نفر هم در بیرون آسایشگاه بالای سر اسرا می‌ایستاد. گاهی این تفتش‌ ساعت‌ها طول می‌کشید و ما در آفتاب داغ تابستان و سرمای سخت زمستان تمام این ساعات را در فضای باز بودیم ولی باز هم اسرا خودکار و سایر وسایل ممنوعه را به راحتی تحویل عراقی‌ها نمی‌دادند. یک روز به جای پیدا کردن خودکار داخل کیسه یکی از اسرا به نام گودرزی که اهل بروجرد بود، آرم جمهوری اسلامی پیدا کردند. در حضور اسرای آسایشگاه آن قدر او را با کابل زدند که از هوش رفت، اما باز هم راضی نشدند، یک سطل آب رویش  ریختند و بعد با کابل دوباره به جانش افتادند.۴
یک روز ده نفر از سربازان کابل به دست عراقی تحت نظر فرمانده اردوگاه به نام سروان مظفر (یکی از افسران جلاد و بی رحم بعثی) وارد آسایشگاه شدند. همه جا خورده بودیم که خدایا چه خبر شده؟! سربازها پنج نفر از اسرا را صدا زدند و از آسایشگاه بیرون بردند. چند لحظه بعد چهار نفرشان برگشتند و یک نفر باقی ماند. از آن چهار نفر پرسیدیم چه شده؟ گفتند: عراقی‌ها متوجه شدند که در آسایشگاه رادیو وجود دارد. ما را آزاد کردند ولی آن یک نفر را نگه داشتند.چند دقیقه او را بیرون آسایشگاه کتک زدند و بعد آوردند داخل آسایشگاه، پیراهنش را از تنش در آوردند و روی زمین انداختند. فرمانده اردوگاه به او گفت: هرچه زودتر رادیو را تحویل بده او هم در جواب گفت: من رادیو ندارم! آنها هم با کابل‌های برق فشار قوی افتادند به جانش. آن بنده خدا فریاد می‌زد و مثل مار به خود می‌پیچید. آن‌قدر او را با کابل زدند که توان فریادزدن نداشت، با این وجود اعتراف نمی‌کرد. سروان مظفر دستور داد: نزنید! و بعد رو کرد به اسرای آسایشگاه و با صدای بلند گفت: اگر رادیو پیدا نشود، او را جلو چشم شما می‌کشم و همۀ شما را به روزگار این اسیر در می‌آورم. کار که به اینجا کشید بچه‌ها از برادری که رادیو داشت خواستند که رادیو را بیاورد و تحویل بدهد چون ارزش نداشت که کسی فدای یک رادیو شود. از طرفی همه متوجه شده بودیم که ماجرای رادیو از طرف خودفروختگان ایرانی که با ما در آسایشگاه بودند لو رفته و چاره‌ای نداشتیم جز تحویل دادنش! با پیشنهاد بچه‌ها او اعتراف کرد و گفت رادیو را در داخل نایلون گذاشته و پشت دیوار آسایشگاه زیر خاک مخفی کرده‌ام. فرمانده اردوگاه او را پشت دیوار برد و گفت: رادیو را هر جا گذاشتی از زیر خاک در بیار. او نقطه‌ای را که رادیو را پنهان کرده بود گشت ولی خبری از رادیو نبود. فرمانده یکی از سربازان را فرستاد که بیل و کلنگ بیاورد. آنها خاک‌های پشت دیوار آسایشگاه را زیر و رو کردند ولی رادیو پیدا نشد. دوباره شروع کردند به کتک زدن آن اسیر و او هم قسم و آیه می‌دادکه من رادیو را پشت دیوار پنهان کرده بودم ولی نمی‌دانم چه کسی آن را برداشته. آنقدر او را با کابل زدند که بدنش بی‌حس شد طوری که دیگر ضربات کابل را احساس نمی‌کرد. سروان مظفر واقعاً قصد کشتن او را کرده بود. همان وقت یکی از اسرا به سروان مظفر پیشنهاد داد که شما به ما فرصت بدهید ما خودمان رادیو را پیدا می‌کنیم و تحویلتان می‌دهیم. سروان گفت: چطوری؟ او هم گفت: حتماً اسیر دیگری هنگام پنهان کردن رادیو آن را دیده و برداشته و هر کسی هم برداشته باشد به خاطر ترس از جانش آن را به شما نمی‌دهد. اگر ممکن است شما یک ربع اردوگاه را ترک کنید. ما خودمان به اسرای اردوگاه اعلام می‌‌کنیم که جان تعدادی از بچه‌ها در خطر است، آن هم به خاطر یک رادیو. حتماً هرکس آن را برداشته همکاری می‌کند و آن را پس می‌دهد. بعد هم قرار گذاشت بعد از پیدا شدن رادیو همه اسرا از آسایشگاه‌هایشان خارج شوند و آن را در مسیر تردد قرار دهد تا عراقی‌ها آن را بردارند. سروان مظفر این پیشنهاد را قبول کرد یک ربع اردوگاه را ترک کرد. موقعی که به اردوگاه برگشتند رادیو را نامه حاج‌آقا مصطفوی به خانواده در دوران اسارتروی دیوار سرویس بهداشتی پیدا کردند.
اما این رادیو اصلاً از کجا آمده بود؟! ماجرا از این قرار بود:
 یک ‌روز یکی از اسرا به بهانه مریضی به بهداری اردوگاه مراجعه می‌کند و در یک فرصت مناسب که دکتر مشغول معاینه یکی دیگر از اسرا بود رادیوی کوچکی را که همراه دکتر بود با هوشیاری و به طوری که دکتر متوجه نشود بر می‌دارد و سریع آنجا را ترک می‌کند. دکتر هم از ترس جانش موضوع را مطرح نمی‌کند. رادیو مدت‌ها در آسایشگاه ما نگهداری می‌شد و خبرهای دست اول از رادیو ایران گرفته می‌شد و در موقع هواخوری اردوگاه با هوشیاری و احتیاط کامل در بین اسرای مورد اعتماد پخش می‌شد. کسی که مسئول رادیو بود، شب‌ها اخبار رادیو را در زیر پتو حفظ می‌کرد و در فرصتی مناسب که جاسوس‌های آسایشگاه متوجه نشوند آنها را بین بچه‌ها پخش می‌کرد. بیش‌تر مواقع هم رادیو را مسئول رادیو در آسایشگاه زیر پنکه سقفی بالای قالپاق پنکه قرار می‌داد و بعضی اوقات هم در پشت دیوار زیر خاک. باتری رادیو هم توسط سربازهایی که با رژیم بعث مخالف بودند تأمین می‌شد.
با تحویل رادیو، مسئول رادیو از مرگ نجات یافت و اسرای آسایشگاه از شکنجه. بعد از تحویل رادیو واقعاً دل اسرا برای خبرهای ایران تنگ شده بود. خبرهای رادیو عراق به زبان فارسی و عربی برای اسرا هم چندش‌آور بود. یک روز در آسایشگاه، نشسته بودیم که ناگهان چند جمله با صدای رادیو ایران از بلندگوی آسایشگاه پخش شد و بلافاصله قطع شد. خدا می‌داندآن یک لحظه چه حالی به بچه‌ها دست داد. مدت‌ها بود صدای رادیو ایران به گوش ما نرسیده بود. آنقدر از عراقی‌ها مخصوصاً از جاسوس‌ها و خودباختگان ایرانی دروغ و شایعه در ارتباط با جبهه‌ها و داخل ایران شنیده بودیم که بچه‌ها ترجیح می‌دادند شکنجه شوند ولی رادیو را از دست ندهند.
ضمناً راه‌های دیگری هم برای کسب خبر از ایران وجود داشت؛ در اثر مطالعات و تحلیل‌های دقیق و بررسی روی روزنامه‌های عراقی تجارب فراوانی به دست آورده بودیم. طوری که بعضی از اسرا تصور می‌کردند بنده و دوستانم رادیو در اختیار داریم. راه بعدی برای کسب خبر از طریق بیمارانی بود که به بیمارستان‌های نظامی عراق اعزام می‌شدند و از آنجا خبرهای شفاهی و کتبی به اردوگاه‌ها می‌رساندند. البته خبرهای کتبی داخل کپسول‌های دارویی قرار می‌گرفت و بعد به دست بچه‌ها می‌رسید..
مأمورین صلیب بعد از توزیع نامه به صورت انفرادی داخل آسایشگاه‌ها می‌رفتند تا به درد و دل‌های اسرا گوش کنند. سال‌های اوایل اسارت بود که سرگروه و مسئول مأمورین صلیب وارد آسایشگاه‌ شد، در جمع اسرا نشست و اسرا هم دورش حلقه زدند و او با دقت به حرف‌های اسرا گوش می‌داد. نوبت من که رسید من نسبت به دیگران وقتش را بیش‌تر گرفتم. چون می‌خواستم وارد مسایل سیاسی شوم حواسم جمع بود و زمانی که جاسوس‌های آسایشگاه نبودند صحبت‌هایم را با نماینده صلیب‌سرخ شروع کردم. به او گفتم: «اگر شما قبل از نظافت اردوگاه بی‌خبر و سرزده می‌آمدید از بوی تعفنی که اردوگاه و اطراف آن را فرا گرفته بود حداقل از فاصله صدمتری قدم به جلو نمی‌گذاشتید. قبل از هر چیز من قبول دارم که اسیر در هیچ کجای دنیا نمی‌تواند راحت زندگی کند، اذیت و آزار و شکنجه برای اسیر چیزی معمولی است؛ ولی شما در کجای دنیا دیده یا شنیده‌اید که در طول شبانه‌روز به صد نفر، پانزده دقیقه وقت داده شود برای توالت رفتن، حمام کردن و دست و صورت شستن،‌ تازه لباس شستن پیش‌کش. پانزده دقیقه، دقیقاً با شش توالت، چهار دستشویی و دو دوش حمام! وقتی این پانزده دقیقه تمام می‌شود اولین سوت اخطار زده می‌شود و بعد از یک دقیقه توأم با سوت دوم کابل‌های برقی فشار قوی از هر سو به بدن اسرا وارد می‌آید، این قضیه برای اسرایی که با بدن لخت زیر دوش حمام هستند بسیار دردناک‌تر از بقیه است. کابل‌ها مثل مار بدن را می‌گزد و اسرا با ناله و فریاد با سرعت به سمت آسایشگاه می‌دوند، البته آسایشگاه که نمی‌شود گفت، بهتر است بگویم شکنجه‌گاه. چون از پنجره‌های آسایشگاه به جای سرویس بهداشتی استفاده می‌شود و به خاطر نبود بهداشت اغلب اسرا دچار امراض مختلف به ویژه مشکلات پوستی شده‌اند و خود شما شاهد هستید که چگونه در اثر خارش بدن‌هایمان زخم شده است. تا همین امروز هم خدا ما را حفظ کرده و گرنه تصور نمی‌کردیم با این وضعیت بتوانیم بیش‌تر از شش ماه زنده بمانیم. در کجای دنیا سراغ دارید غذای اسیر خورشت پوست بادمجان باشد؟! تازه سوخت زیر دیگ‌های غذا از لاستیک باشد؟ خورشت  پوست بادمجان با چهار قاشق برنج همراه با دود لاستیک. شما که نخورده‌اید نمی‌دانید چه طعم و مزه‌ای دارد. این‌ها همه گوشه‌ای‌ از رفتار وحشیانه رژیم بعث با ما است.۵ البته علی‌رغم تمام این سختی‌ها و ناملایمات و بودن و در حصار نرده‌های آهنین و سیم‌های خاردار ما خود را اسیر نمی‌دانیم، چرا که براساس وظیفه شرعی هرگاه تشخیص دادیم بدون ترس و واهمه در مقابل رده‌های بالای رژیم بعث حرف دلمان را زدیم و تن به سخت‌ترین شکنجه‌ها دادیم ولی به یاری خدا تن به ذلت و خواری نداده‌ایم ولی شما از ترس ابرقدرت‌هایی که حامی رژیم بعث هستند، حتی جرئت ندارید در مورد رفتار غیرانسانی عراقی‌ها با نزدیکانتان صحبت کنید که مبادا رؤسای شما  ناراحت شوند! واقعاً اگر در ایران با اسرای عراقی این‌گونه رفتار می‌شد شما سکوت می‌کردید؟» جوابی که او تحویلم داد تنها این بود: «دلمان به حال شما واقعاً می‌سوزد
گفتم: «دلتان به حال خودتان بسوزد که این‌قدر حقیر و ذلت‌پذیر هستید
او هم از شرمندگی سرش را پایین انداخت، خداحافظی کرد و رفت.

نویسنده: سیدعلی‌اکبر مصطفوی

پی‌نوشت‌ها:
۱. بارها مأمورین صلیب‌سرخ از استعداد، تیزهوشی، خلاقیت، مقاومت و روحیۀ بالای اسرای ایرانی صحبت می‌کردند و از آن در شگفت بودند. به عنوان مثال در سال اول اسارت در اردوگاه حداکثر دو یا سه نفر مترجم انگلیسی بیش‌تر نداشتیم ولی در سال‌های بعد حداقل سی درصد از اسرا مترجم شده بودند. حتی بعضی از اسرا آن‌قدر استعدادشان بالا بود که در فاصله زمانی سه ماهه که نمایندگان صلیب وارد اردوگاه می‌شدند، به یک زبان خارجی آشنایی پیدا می‌کردند و در مرحله بعدی به زبان دیگر با مأمورین صلیب صحبت می‌کردند.
یادم می‌آید یکی از بچه‌ها به نام سعید آرمی که اهل مشهد بود به زبان‌های انگلیسی، عربی، فرانسوی، ایتالیایی، روسی و ترکی آشنایی داشت.
۲. مسئولان آسایشگاه‌ها اغلب مورد تأیید اسرابودند. در واقع رابط بین اسرا و عراقی‌ها بودند.
۳. آن روز عکس را داخل کوله‌ام نگه داشتم و ده سال بعد زمان آزادی دوباره آن را درآوردم و نگاه کردم. در طول این ده سال هر وقت می‌خواستم بروم سراغش چهره گریان بچه‌هایی که عکس خانواده‌شان را می‌گرفتند دستشان و تا ساعت‌ها با آن خلوت می‌کردند و روحیه‌شان را از دست می‌دادند، می‌آمد جلوی چشم‌هایم و از این کار پشیمانم می‌کرد.
۴. خودکاری را که عراقی‌ها مدت‌ها نتوانستند پیدایش کنند یکی از اسرا این‌گونه مخفی کرده بود: میله داخلی یا همان مغزی خودکار را داخل لب بالایش گذاشته بود و این‌طور بود که هر بار و هر طور که عراقی‌ها او را می‌گشتند نمی‌توانستند آن‌ را پیدا کنند.
۵. ناگفته نماند برخلاف اسرای ایران که در اردوگاه‌های عراق متحمل چنین رنج و آزاری می‌شدند، اسرای عراقی در ایران طوری سالم و سرحال بودند که گویی اسیر نبودند. آنها در ایران باسواد شده بودند و هنرهای مختلفی هم یاد گرفته بودند. آنها با قرار خودشان با خانواده‌هایشان دیدار هم داشتند. چون من یکی، دو هفته بعد از آزادی به یکی از اردوگاه‌های اسرای عراقی رفتم و خود رفتار ایرانیان را با آنها دیدم.

مقاله ها مرتبط