اشاره: دورهدیده آمریکا در سال ۴۹، معلمخلبان اف۴، نیروی پایگاه سوم شکاری همدان، رزمنده سالهای دفاع مقدس و جانباز ۳۰ درصد امروز که از سال ۵۹ تا ۷۴ دنبال مدرکی برای اثبات جانبازیاش نبوده. خودش میگوید: برای گرفتن مدرک جانبازی نرفته بودم، رفته بودم برای دفاع از مملکت و ملت. اعتقاداتی داشتم و با آنها بزرگ شده بودم. اعتقاد به این که باید از این آب و خاک و مردم دفاع کنم. دفاع کردم و الان هم پشیمان نیستم که رفتم و البته ضربههایی خوردم.
میگوید: مگر چند نفر در یک مملکت میتوانند خلبان شوند، آن هم خلبان جنگی؟! در این موقعیت، میتوانستم نروم؟ اگر نمیرفتم وجدانم چه میشد؟ اگر نمیرفتم، قطعاً تا آخر عمر، دچار بیماری روانی میشدم... پس این راه را دوست داشتم، خودم انتخابش کردم و از اول جنگ و حتی پیش از آن، زمانی که صدام مرزها را ناامن کرده بود، در این میدان بودم تا سفره جنگ جمع شد.
آنچه میخوانید خاطرات جانباز خلبان محمدرضا قرهباغی است از روز اول جنگ. قبل از شروع رسمیِ جنگ، صدام حدود ۷۰۰ مورد تحرکات ایذایی علیه مرزهای ایران انجام داده بود و بارها خلبانان نیروی هوایی را برای تلافی، کشانده بود آنطرف مرزها. هم این تحرکات و هم تحرکات ضدانقلاب، خلبانها را در غرب کشور و خاک عراق فعال کرده بود ولی حملة صدام در ۳۱ شهریور ۵۹ با هیچکدام از اینها قابل مقایسه نبود. یک عملیات گسترده که با بمباران تأسیسات نظامی و فرودگاههای کشور در تهران، اصفهان، کرمانشاه، تبریز، سنندج، اسلامآباد و... شروع شد و با حملة زمینی سه سپاه از سه جبهه در همان روزهای اول، موفق به اشغال وسعتی به اندازه سرزمین فلسطین از خاک ایران شد؛ یک حمله به سبک حمله اسرائیلیها. دهها شهر و صدها روستا چیز کمی نبود تا صدام را همسایه دروازههای اهواز و به قول خودش «الاحواز» کند. واقعاً جنگ آن روزها من و گروهی از دوستانم، شاگرد کلاسهایی بودیم که در ستاد نیروی هوایی در خیابان پیروزی تهران تشکیل میشد و معلمش آیتالله خامنهای بود که آن زمان نماینده امام در ارتش بودند. یادم است که همان روزها سرِ پوشیدن یا نپوشیدن شلوار لی خیلی با ایشان بحث و شوخی داشتیم. آن روز، کلاس که تمام شد راه افتادم به سمت خانه مجردیام در شهرآرا. شیشه یکی از اتاقهای رو به کوچه شکسته بود و میرفتم که یک شیشهبر پیدا کنم. رانندگی میکردم و رادیوی ماشین هم روشن بود. با شروع اخبار، خبری اعلام شد که شنیدنش گیجم کرد. همانجا زدم روی ترمز. زمان میخواستم تا خودم را پیدا کنم:
«دولت دستنشانده و مزدور عراق، تجاوز هوایی را به حریم جمهوری اسلامی ایران آغاز و به چند پایگاه حمله کرده است... ارتش جمهوری اسلامی، تجاوز این بعثیهای دستنشانده را تحمل نمیکند و درس تلخی به صدام خواهد داد...»

مخاطب این پیام رادیویی من بودم. پیام، در واقع برگه عملیات بود که به دست من میرسید و برایم یک دستور محسوب میشد.
- یعنی فرصت استفاده از چیزهایی که تا امروز یاد گرفتهام رسیده؟!
فرمان ماشین را محکم گرفتم و درجا گرداندم و از همانجا برگشتم به سمت مهرآباد. وقتی رسیدم، مردم جلوی پایگاه جمع بودند و شعار میدادند: «مرگ بر خلبان»، «خلبان، اعدام باید گردد» گویا اخبار را نشنیده بودند یا چیزی را که شنیده بودند، باور نمیکردند.
بروز ندادم که من هم خلبانم و ایستادم یک گوشه به تماشا. در آن غوغای جمعیت، نمیشد از میان مردم عصبانی، وارد پایگاه بشوم. از شعارهای مردم متعجب نبودم. کودتای نوژه، تازه در همدان اتفاق افتاده بود و داستانش سرد نشده بود. مردم فکر میکردند که خلبانها یک کودتای دیگری به راه انداختهاند، خبر نداشتند که واقعاً جنگ شده. با دیدن آن شرایط، دست و پایی نکردم برای این که بروم داخل، بهصلاح نبود. دوباره سوار شدم و دور زدم به سمت ستاد نیروی هوایی. راه به جایی نداشتم غیر از این که به محل کلاسها برگردم و ببینم آنجا چه خبر است. شاید هنوز آیتالله خامنهای آنجا باشد. مطمئن بودم که شهید فکوری فرمانده نیروی هوایی هنوز در ستاد است. وقتی رسیدم، خلبانهای دیگری هم آنجا بودند. چشممان که به هم افتاد، فقط با تعجب همدیگر را نگاه کردیم. آنها هم بیخبر بودند. جمع شدیم تا شهید فکوری را پیدا کنیم. در انتهای راهرو، با آقای خامنهای ایستاده بودند و صحبت میکردند. من تا آنها را دیدم، رفتم جلو. حالا ما همه جوان بودیم و تند و تیز. گفتم: جناب فکوری، زودتر تکلیف ما رو معلوم کنین. اومدهان، حمله کردهان و رفتهان... ما همینجور دست بذاریم رو دست؟! شهید فکوری از قبل من را میشناخت. در شیراز وقتی که او سروان بود و من ستواندو با هم قهر و آشتی داشتیم تا رسیده بود به اینجا که دیگر با هم رفیق بودیم. برگشته بود به سمت من و گوش میداد. حرفم که تمام شد، با آرامش گفت: صبر کنین.. الان بهتون میگم. با آقای خامنهای رفتند داخل اتاق. ما هم بیرون، کنار در، تجمع کردیم و منتظر که چه کار کنیم؟ آنها هم خودشان هنوز نمیدانستند ولی یک چیز مشخص بود: دشمن یک حملة غافلگیرانه و سراسری را شروع کرده.
بیشتر یک ساعت طول کشید تا شهید فکوری آمد بیرون. عرق کرده و پرهیجان بهنظر میرسید. صورتش از گرمای آخر شهریور برافروخته بود یا التهاب یک اتفاق عجیب را داشت، نمیدانم. ما هجوم بردیم به طرفش. از کنار در، پاشنههایش را کمی از زمین بلند کرد و گردنش را کشید و گفت: هر خلبانی، از هر پایگاهی اومده، برگرده پایگاهش. یکی از آن وسط آرام پرسید: آقا، کلاسها... شهید فکوری صدا بلند کرد: کلاسها تعطیل...
تکلیف معلوم شد. باید برمیگشتیم پایگاههایمان و منتظر دستور بعدی میماندیم. اینطوری، کلاسها تعطیل شد و همهچیز بههم ریخت. بچهها هر کدام از یک طرف سرعت گرفتند و در هم گره خوردند.
ساعتهای اول جنگ من از همدان، پایگاه سوم شکاری شهید نوژه آمده بودم. از سال ۵۴ که از مهرآباد به همدان رفته بودم، آنجا بودم تا سال ۵۶ که رفتم آمریکا برای دوره جنگهای الکترونیک. آمریکا بودم که زمزمههای انقلاب بلند شد. داستان برگشتنم خیلی شنیدنی است. با زحمت زیاد به این در و آن در زدم که برگردم و برگشتم که با انقلاب همراه باشم... و حالا هنوز یکی، دو سال نگذشته، مواجه شده بودم با یک جنگ که خلبانها اولین رزمندهها در خطوط مقدمش به حساب میآمدند.
تا شهید فکوری گفت «هر کی از هر جا اومده برگرده» از جمع بچهها جدا شدم، سوار ماشینم شدم و گازش را گرفتم طرف شهرآرا که ساکم را برای همدان ببندم. برنامه آن روز عصر من، انداختن یک شیشه نو به جای شیشه شکسته بود. میخواستم بعد از کلاس بروم خانه تا راه ورود دزد را ببندم ولی آنقدر عجله داشتم که وقت این کارها نبود. از کمدها مقداری لباس برداشتم و رفتم در محل، سراغ یک لوازمخانگی فروش که مرد مؤمنی بود. تا مرا دید که با ماشین جلوی مغازهاش پارک کردم، دوید طرفم، او هم کم و بیش خبرها را داشت. از من پرسوجو میکرد، ولی من هم چیزی بیشتر از او نمیدانستم. وقتی فهمید باید بروم همدان به من گفت: جناب سروان، تو برو، من خونه رو برات آماده میکنم. آنقدر اعتماد بین مردم بود که همانجا دسته کلید را دادم دستش. اصلاً برای همین کار

رفته بودم. هوا رو به غروب بود که با خیالی فارغ از خانه و شیشه شکسته، گاز ماشین را گرفتم به سمت همدان.
خدا میداند در راه چه خبر بود و چه صحنههایی دیدم! مردم وحشتزده بودند و نمیدانستند چه شده. من آن شب، در جادهها و شهرهایی که از آنها رد شدم، ندیدم کسی خوابیده باشد یا آرام و قرار داشته باشد. آن شب، ایران بیدار بود. کمکم خبر میرسید که در همان ساعتهای اولیه، نیروی هوایی جواب حملات صدام را داده ولی اینها کم بود. به نظر من خیلی کم بود.
شبانه رسیدم پایگاه. فرمانده پایگاه؛ سروان قاسم گلچین را دیدم و بقیه را و همه دور هم جمع شدیم. ما قرار یک عملیات را برای فردا مرور میکردیم، عملیاتی که کمان ۹۹ نام گرفت. قرار بود هرکدام از خلبانها با هواپیمایشان تیری شوند و با تمام توان، از چلة کمان ملت به سمت دشمن پرتاب شوند. پایگاه همدان شاید از بقیة پایگاهها آمادهتر بود؛ آماده برای عملیات و حمله. بچههای همدان ماهها بود که در درگیریهای ضدانقلاب در کردستان و غرب فعال بودند و گاهیگداری دیوار صوتی را روی سر آنها میشکستند و خواب را به آنها حرام میکردند. پایگاه ما از قبل هم آمادهباش بود و در انجام عملیات کمان ۹۹ در اول مهر خیلی پرت از ماجرا نبود. آن شب تا نیمهشب؛ با سروان گلچین و بقیه همرزمان نشستیم و حرف زدیم و روند عملیات را زیر و رو کردیم. همانشب سهمیهها معلوم شد. معلوم شد که از هر پایگاه چند تا هواپیما بلند شوند و کجاها را بزنند؛ سهمیه پایگاههای دزفول، بوشهر، تبریز، تهران و بالاخره همدان. بقیة خلبانها هم که قرار نبود از پایگاههاشان پرواز جنگی باشد مثل پایگاه بندرعباس، کمکم از راه میرسیدند و در جریان کار قرار میگرفتند. تا دیروقت، هواپیمای سی۱۳۰ روی باند مینشست و بلند میشد. بچهها دستهدسته میرسیدند و آماده میشدند. پایگاه غلغله بود.
در صحبتها قرار شد که دستهها چهار فروندی باشند. فرگها(برنامة پروازی) بدون این که جایی ثبت شوند به شکل شفاهی تنظیم میشدند و کمکم تکلیفها روشن میشد. کار آنقدر با سرعت انجام میگرفت که فرصت نبود تا مدارک ابلاغ شوند. در همین حین، مأموریت دستة ما هم مشخص شد: زدن پایگاه نظامیِ کوت در عراق. تا مأموریت ما مشخص شد، دیگر نزدیکهای صبح بود. شب در بیداری گذشت و ایران منتطر طلوع خورشید دومین روز جنگ بود.
همه تا صبح بیدار بودیم ولی خبری از خستگی و ملالت در چهره بچهها نبود، ساعت ۵ و ۶ صبح که اولین بیریفها(قول و قرارهای پیش از پرواز) شروع شد، انگار بچهها از یک استراحت طولانی برگشتهاند، از بس که با انرژی و پر جنبوجوش بودند. با اینحال اقرار میکنم که همه گیج بودیم.
دستهها نوبت به نوبت بلند میشدند و باند را برای دستههای بعدی خالی میکردند تا نوبت دستة ما شد. چهار فروندی روی باند آرایش گرفتیم. لیدر دسته در جلو و بقیه در بال او بلند شدند. با آتشی که صدام در روز اول بهپا کرده بود، منتظر پذیرایی آنان با آتش ضدهوایی بودیم ولی با کمال تعجب وقتی رسیدیم روی کوت، هیچ خبری نبود، انگار همه خواب بودند! صدام اصلاً فکرش را نمیکرد که بعد از حملة ۳۱ شهریور با چه چیزی مواجه میشود. شاید فکر میکرد که آنقدر ما را ترسانده که جرئت هیچ عکسالعملی نداریم.
کوت آماده نبود. وقتی که رسیدیم روی پایگاه و آن را زدیم، تازه پدافند عراق از خواب بیدار شد. پدافند در همان حدی بود که قبلاً تجربهاش را از ضدانقلاب در کردستان داشتیم. چیزی در حد توپهای ۲۳میلیمتری و... . پدافند روزهای اول عراق خیلی ضعیف بود و بعدها مجهز به انواع موشکهای سام و راداری شد، آن هم به برکت کمکهای ۷۲ ملت به صدام.
وقتی که روی پایگاه نظامی کوت رسیدیم، در یک آرامش عجیبی فقط تعدادی هواپیما دیدیم که سرتاسر پایگاه پارک شده بودند و ساختمانهای ستادی که وسط پایگاه قرار داشتند. مأموریت ما زدن باند بود تا امکان تحرک و بلندکردن هواپیماها را از آنها بگیریم و برای جاهای دیگر پایگاه برنامهای نداشتیم یعنی با آن تعداد بمب، بیشتر از این هم نمیشد. شاید در همین روز اول میتوانستیم بهتر عمل کنیم ولی ما برای جنگ آماده نبودیم. این عراق بود که برای جنگ، برنامه داشت و با چراغ آمده بود برای دزدی. آنها میدانستند چه خبر است و میخواهند چه کار کنند ولی ما درست مثل رزمندههایمان در سالهای اول جنگ که اسلحه میگرفتند و جلو میرفتند و به بزرگی خطر فکر نمیکردند، روز اول سوار هواپیما شدیم و رفتیم عراق و به این که ممکن است چه چیزی پیش بیاید، فکر نمیکردیم.
آن روز تا ظهر کارمان همین بود که دستهدسته از پایگاههای مختلف بلند میشدیم و نقطهای از عراق را میزدیم و برمیگشتیم.
کودتای نوژه 
عراقیها الان نیستند یا ما به آنها دسترسی نداریم ولی اگر بودند، من مطمئنم که میگفتند تا ظهرِ روز اول مهر جا خورده بودند که این همه خلبان از کجا آمده؟! خلبانها به خاطر کودتای نوژه یا اعدام شدهاند یا زندانی و یا اخراج، نیروی هوایی ایران باید فلج شده باشد. پس این حمله گسترده را چه کسانی ترتیب دادهاند؟! شاید گمان میکردند ما نهایتاً سی، چهل هواپیمای آماده داشته باشیم ولی تعداد ۱۴۰ فروند، برای آنها غافلگیرانه بود. شاید به اندازة غافلگیری آنها در روز قبل، برای ما. بر اساس لیستی که اسمها را در آن یادداشت کرده بودند، ۱۴۰ پرواز در آن روز توسط جمع کثیری از خلبانها انجام شد که اسمشان امروز روی تابلوی بزرگی در ستاد نیروی هوایی جلوی چشم آیندگان است. کسانی که همان روز اول آنچنان بر سینة صدام کوبیدند که از تعجب بایستد. صدام فکر میکرد بعد از برنامة کودتای پایگاه شهید نوژه همدان، ایران دیگر نیروی هوایی ندارد ولی اشتباه میکرد.
نظر خلبانها این است که اسم ماجرای نوژه را نباید کودتا بگذاریم. آن داستان، کودتا نبود، بلکه نقشهای بود برای به هم ریختن و تضعیف ارتش و پیشدرآمدی بود برای حمله به ایران. آن ماجرا یک دسیسه بود نه کودتا.
به هر حال آن روز، عراقیها تا ظهر ساکت بودند، اما بعد از ظهر برای تلافی، یک دست و پایی زدند ولی حملاتشان مثل روز سی و یکم، جاندار و فراگیر نبود و در رسیدن به اهداف خیلی موفق نبودند؛ نیروی هوایی ایران هوشیار شده بود. میگویم نیروی هوایی چون در روز اول جنگ به جز بچههای خلبان، کس دیگری برای سینه به سینهشدن با صدام نبود. ضربهای که نیروی زمینی از کودتای نوژه خورده بود کاریتر از ضربة نیروی هوایی بود. آن دسیسه، شیرازهاش را از هم پاشیده بود. تعداد نیروهای زمینی، بیشتر از نیروی هوایی، درگیر کودتای نوژه شده بودند. به علاوه، جابهجایی نیروهای زمینی و حمله، فرصت میخواست که آنها تدارکاتشان را همراه نیروها جمع کنند و به جبههها منتقل کنند. اضافه بر همة اینها در روز اول جنگ هنوز جبهههای زمینی شکل نگرفته بودند. نیروهای زمینی ما هنوز، نیروهای مردمی بودند که در شهرها مقاومت میکردند و هنوز مانده بود تا جان بگیرند و آمادة ورود به صحنة نبرد شوند. نیروهای دیگر مثل سپاه یا بسیج هم به آن صورت نبودند بنابراین نیروی هوایی بود که سریعتر از هر نیروی دیگری میتوانست وارد عمل شود و تا عمق خاک دشمن نفوذ کند و جلوی بلندپروازیهای صدام را بگیرد. شاید تصورش سخت باشد که آن روز، خیلی از خلبانهایی که به دلیل کودتا از نیروی هوایی اخراج شده بودند یا حتی در زندان بودند به صحنه آمدند. عراقیها خبر نداشتند همان کسانی که از نیرو رفتهاند، آنقدر وطندوست هستند که خودشان با میل و رغبت، داوطلبانه و بلکه با اصرار برمیگردند، بهترین پروازها را میکنند و خیلیهایشان هم بعدها در همین راه به شهادت میرسند مثل شهید چنگیز سپهر، شهید مهدیار و شهید غفور جدی.
آن روز، آنقدر خلبان آمد که هرکس فقط یک پرواز کرد و این از افتخارات نیروی هوایی و از عجایب روز اول جنگ است که به هرکس بیشتر از یک نوبت پرواز نرسید.
در آن روز از این ۱۴۰ فروند فقط یک سانحه داشتیم، آن هم اولین جنگ؛ شهید سروان علی صالحی بود که به دلیل ارتفاع پایین به کابلهای فشار قوی در عراق برخورد کرد و به شهادت رسید.
نیروی زمینی صدام غافلگیری روز اول مهر، تلافی غافلگیری سی و یکم شهریور بود. عراقیها آنقدر غافلگیر شده بودند که هیچکدام از ما را که مثل مور و ملخ روی سرشان ریخته بودیم نتوانستند بزنند. آن روز همدان بالای سی، چهل سورتی(رفت و برگشت) پرواز انجام داد. زدن بغداد، کوت، سلیمانیه و جاهای دیگری که یادم نیست اهداف ما بودند در روزی که هیچکداممان حتی یک تیر هم نخوردیم.
بعد از کمان۹۹، دیگر پروازهای جنگی ما به راه بود. روزی دو، سهبار پرواز میکردیم برای اهدافی در خاک عراق. این شد که هواپیماهای عراقی کمکم کنار کشیدند و با کنار رفتن نیروی هوایی، نیروی زمینی صدام با سرعت عجیبی آماده شد برای پیشروی در عمق خاک ما. نیروهای زمینی عراق در پشت مرزها و شهرهای ما آرایش میگرفتند برای ادامه حملات و اشغال خاک ایران. کمکم اهداف ما بعد از زدن پایگاهها و تأسیسات و سدهای عراق، زدن این نیروها بود.
در ۱۳ مهر، من مأموریت داشتم که برسم روی نیروهای زمینی عراق که قصد داشتند قصرشیرین را بگیرند. در یک دستة دو فروندی، من لیدر بودم و شهید اصغر هاشمیان، که شماره دوی من بود. برنامة من این بود که داخل خاک عراق شوم و از پشت نیروها دربیایم و آنها را بزنم که متأسفانه به دلیل فراوانی جاسوس در اوایل جنگ، با وجود عوضکردن مسیر و پرواز از کرند غرب و سپس ورود به عراق، من را زدند و این اولین سانحه من بود. در این سانحه مجبور به ایجکت(پریدن از هواپیما) در داخل خاک ایران شدم. که داستان آن را هم بعداً خواهم گفت.
روزهای تلخ جنگ هنوز در پیش بود و مانده بود تا روزهای شیرین آن و اجبار متجاوزان به خروج از خاک ایران.
نویسنده: منصوره بهشتی