۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

تو را من چشم در راهم...

تو را من چشم در راهم...

تو را من چشم در راهم...

جزئیات

گفت‌وگو با مادر صبورِ شهید جاویدالاثر حجت‌الاسلام صادق محمدی فرمانده گردان مسلم‌بن‌عقیل/ به بهانه ۹ مهر، سالروز عملیات مسلم‌بن‌عقیل

9 مهر 1401
خیلی از تبعید امام نمی‌گذشت که صادق به دنیا آمد. قدمش برای‌مان مبارک بود. از وقتی خدا او را به ما داد، وضعیت زندگی ما حسابی روبه‌راه شد. دوران نوجوانی‌اش، هم‌زمان با اوج‌گیری مبارزات مردمی بود. صادق از این جریان عقب نیفتاد. توی آن یک سال منتهی به پیروزی انقلاب، کم‌تر شبی توی خانه پیدایش می‌شد. صبح‌ها هم که می‌آمد یا لباسش گلی و خیس بود یا صورتش زخمی و کبود. هروقت می‌پرسیدیم چی شده؟ جواب سربالا می‌د‌اد. انقلاب که پیروز شد فهمیدم صادق تمام آن شب‌ها را مشغول شعارنویسی روی دیوارها و پخش اعلامیه بوده.
کلاس سوم راهنمایی‌اش را که تمام کرد، گفت می‌خواهم بروم حوزه. نه من و نه پدرش حرفی نداشتیم، تازه از خدای‌مان هم بود. با پسرعمه و پسردایی‌اش رفتند قم و درس‌شان را شروع کردند. جنگ که شروع شد درس خواندن و تبلیغ‌کردنش هم‌زمان شد. در کوچک‌ترین فرصتی خودش را می‌رساند جبهه، انگار فقط آن‌جا و پیش بچه‌های رزمنده آرامش داشت.الان نوار بعضی از سخنرانی‌هایش هست. آن‌قدر خوب و مسلط صحبت می‌کرد که هیچ‌کس فکر نمی‌کرد این‌قدر کم سن و سال باشد. توی آن شش سال اول جنگ شاید سرجمع یک ماه در خانه بود. هر وقت هم که می‌آمد، بند نمی‌شد؛ یا سخنرانی بود یا مشغول جمع‌کردن موادغذایی برای جبهه. می‌گفت «رزمنده که نمی‌تواند با نان و پنیر بجنگد!» با کمک بازاری‌های متدین، کامیون کامیون کنسرو لوبیا و خرما تهیه می‌کرد و می‌فرستاد جبهه.
۱۸ سالش بود که ازدواج کرد، اما حتی همسر و فرزندش هم نتوانستند او را پاگیر کنند. صادق دلش جای دیگری بود؛ تو جبهه، پیش بچه‌های رزمنده. یک‌بار آمدنش خیلی طولانی شد. تماس که گرفت از دلتنگی‌ گله کردم. گفت: مادرجان! من این‌جا باید ۱۲ هزار نیرو را آموزش بدهم، موقع عملیات هم شرکت کنم. تازه، این جدای کارهای عقیدتی و تبلیغی است.
شهید جاویدالاثر حجت‌الاسلام صادق محمدیدرک می‌کردم چه می‌گوید ولی من هم حق داشتم. حواسم پیش زن جوان و دختر چندماهه‌اش بود. رفتم دزفول. آن‌جا به‌اش خانه داده بودند و او هم همسر و دخترش را برده بود پیش خودش. دلم می‌سوخت، برده بود‌شان شهر غریب. می‌دانستم سالی به دوازده ماه هم به آن‌ها سر نمی‌زند، از بس که مشغله داشت. دو، سه شبی که آن‌جا بودم، رویش را ندیدم. می‌گفتند عملیات است و باید توی خط باشد.
یک‌بار که آمده بود مرخصی به‌اش گفتم: صادق جان، اگر تو شهید بشوی، خانمت جوان است،‌ نمی‌نشیند به پای عطیه، می‌رود ازدواج می‌کند و عطیه تنها می‌ماند، من طاقت ندارم. گفت: همه را فدای امام حسین(ع) کرده‌ام.الان دیگر نه زن، نه بچه، نه پدر و مادر و نه هیچ ‌چیز دیگر برام مهم نیست، تنها چیزی که مهم است اسلام و دین و قرآن است. درخت اسلام خشک شده، این درخت باید با خون ما آبیاری شود. مادرجان! دور مرا خط بکش. بگو من اصلاً‌ این یک پسر را نداشتم. من نمی‌توانم توی این دنیا برایت کاری انجام دهم، مرا بگذار برای آن‌ دنیا.
یک ‌بار که از جبهه آمده بود، رفت قم سر درس. قم زیر بمباران مداوم عراق بود. شب آمد. سر و لباسش خاکی و خونی بود، رنگش شده بود مثل میت‌ها. گفتم: چی شده؟! گفت: صبح رفته بودم سر درس آقای جوادی آملی. سر درس متوجه شدم خیابان چهارمردان را زده‌اند. نمی‌دانی با چه حال و روزی خودم را رساندم آن‌جا. رفتم کمک مردم که شهدا و زخمی‌ها را از زیر خاک بکشیم بیرون. کمی که خاک‌ها را کنار زدم از این تل‌ خاک یک دار قالی پیدا شد. دور و برش را که خالی کردم دیدم یک زن جوان که بچه‌اش هنوز به سینه‌اش بود پای دار است. خودم از زیر خاک‌ کشیدم‌شان بیرون. این‌ها را که می‌گفت، لب‌هایش از بغض می‌لرزید.
گفت: مادرجان! ما باید خیلی بی‌غیرت باشیم که توی شهر بمانیم. من دیگر طاقت ماندن توی این دنیا را ندارم. این آخرین باری بود که دیدمش. همیشه موقع خداحافظی می‌گفتم «برو، تو را به خدا سپردم. مواظب خودت باش» ولی نمی‌دانم چرا آن روز این حرف‌ها به زبانم نیامد. گفتم: صادق‌جان! به خدا فقط تو را دارم، به قرآن فقط تو را دارم، خدا تو را به من داد، من هم تو را به خدا می‌دهم. رفت و بعد از سه روز خبرش را برایم آوردند. گفتم: چطور شهید شد! من همین سه روز پیش توی تلویزیون دیدمش که داشت به بچه‌ها می‌گفت دنبال من بیایید! باورم نمی‌شد شهید شده باشد. گفتند توی عملیات کربلای۵ فرمانده بود. من که سر از کارهای او درنمی‌آوردم، هیچ‌وقت متوجه نشدم دارد چه کار می‌کند یعنی نمی‌خواست ما بدانیم. رضایت دادم به شهادتش، خودش این‌طور می‌خواست. گفتم: جنازه‌اش؟! گفتند: مانده توی خط، نتوانستیم بیاوریمش عقب. گفتند: روی خاکریز ایستاده بود که تیر می‌خورد؛ هفت تا گلوله که آخری‌اش می‌خورد به قلبش. دیگر هیچ‌کس ندیده بودش. هنوز مفقودالجسد است. ۲۷ سال است که چشم به در مانده‌ام، اما رویم نمی‌شود از خدا بخواهم برگردد. چون می‌دانم خودش این‌طور می‌خواست. به من گفت: مامان، از خدا خواسته‌ام که قبرم مثل قبرخانم فاطمه زهرا(س) ناپیدا بماند، جنازه‌ام نیاید. بعضی وقت‌ها می‌گویم: مادرجان! خواسته خودت این بود، هدفت این بود، راهت این بود. اگر چیزی بگویم، اگر گله‌ای کنم، شاید تو از دست من ناراحت شوی.
بعد از شهادتش مرتب رادیو عراق اعلام می‌کرد «شیخ‌صادق محمدی را کشته‌ایم و جنازه‌اش را دفن کرده‌ایم». یک شب خواب دیدم توی یک قبرستان هستم که خاک بعضی از قبرهای آن تازه است. قبرها هیچ‌کدام سنگ نداشتند. می‌گشتم پی قبر صادق. یک لحظه دیدم یکی از قبرها تکانی خورد و صورت صادق از زیر خاک آمد بیرون و گفت: مامان دنبال من می‌گردی؟ من اینجام.
۲۷ سال است که فکر می‌کنم هنوز توی جبهه است، ممکن است بیاید؛ امشب یا فردا شب یا شاید هفتة دیگر. همیشه منتظرم. هر وقت دلتنگش می‌شوم قرآن را می‌گذارم روی سینه‌ام. اشک می‌ریزم و می‌گویم: صادق‌جان؛ من تو را با قرآن عوض کردم. تو را با خدا عوض کردم. آدم ده تومنش گم می‌شود هزار بار زمین را نگاه می‌کند، شاید پیدایش کند. آن وقت جوان ۲۲ ساله من ۲۷ سال است که مفقود است.
یک شب خواب دیدم جنازه‌اش آمده، تشییع‌اش کردیم. موقع دفن طاقت نیاوردم. خودم را انداختم توی قبر و گفتم: من طاقت ندارم، پسرم را بگذارید روی قلب من و روی‌مان خاک بریزید! یک دفعه صادق صدا زد: مامان! از تو قبر بیا بیرون، چرا اون‌جا خوابیدی؟! گفتم: عزیز دلم، من نمی‌توانم بدون تو زندگی کنم، می‌خواهم تو را بگذارند روی قلب من و با هم خاک‌مان کنند. بیدار که شدم گفتم: صادق‌جان، می‌دانستی مادرت دیوانه است که نیامدی؟ خودت خوب می‌دانستی من طاقت ندارم.
دور و بری‌ها می‌گویند اگر جنازه‌اش می‌آمد، داغ دلت سرد می‌شد ولی نه! این داغ سرد شدنی نیست.

نویسنده: محمد مهدوی

مقاله ها مرتبط