۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

تو جبهه نرو، من خودم می‌کشمت!

تو جبهه نرو، من خودم می‌کشمت!

تو جبهه نرو، من خودم می‌کشمت!

جزئیات

عاشقانه‌های جنگ/ به مناسبت سالروز ازدواج امیرالمؤمین علی علیه‌السلام و حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها

21 تیر 1400
دور دومی که صدام، ایرانی‌ها رو از عراق بیرون کرد، ما شدیم رانده شده عراقی. من اون‌جا به دنیا اومده بودم و خودم رو عراقی می‌دونستم. گاهی که بابام فارسی حرف می‌زد خیال می‌کردم فارسی هم بلده. نگفته بود. نمی‌دونستم اصالتاً ایرانیه. با باباش رفته بود عراق و بزرگ شدة اون‌جا بود. بعداً زن عراقی گرفته بود و موندگار شده بود. خلاصه ما اومدیم ایران، توی شیراز کس و کار داشتیم ولی انگار حوصلۀ ما رو نداشتن. حق هم داشتن، بابام بعد از این همه سال با اهل و عیال برگشته بود توی خونه کسایی که نه این، اونا رو می‌شناخت و نه اونا اینو. به هر بدبختی بود دنبال کار اومدیم تهران و تو محلۀ سیروس مولویؤ، توی محلۀ عرب‌ها یه اتاق اجاره کردیم و ساکن شدیم. کم‌کَمَک فارسی یاد می‌گرفتم، اما دست و پا شکسته. بابا برای همه‌مون جز ماما که واقعاً عراقی بود، شناسنامه ایرانی گرفت و ما راستی راستی شدیم ایرانی و رفتیم مدرسه. مَمَّدداداش توی یه دکون لحاف‌دوزی کار پیدا کرد و بابا هم توی بازار مولوی شد باربرِ بنکداری‌ها. همین‌طور بود تا سال ۵۷ که انقلاب شد. داداش از اول کله‌اش بوی قورمه‌سبزی می‌داد. عراق هم که بودیم همه‌اش از کودتای صدام حرف می‌زد. این‌جا هم دست‌بردار نبود. جفت شده بود با صاحب‌کارش و سیاسی شده بود. بابا هم بعضی وقت‌ها پَر می‌داد به پَرش و با هم در گوشی حرف‌های سیاسی می‌زدن. ماما هم زن صبوری بود؛ نه این‌وری بود و نه اون‌وری ولی با کارهاشون کنار می‌اومد. منم دلم بیشتر طرف بابا و داداش بود. دانشجوها که لانۀ جاسوسی رو گرفتن، دل یک دله کردم و شدم یه انقلابی دو آتیشه! وقت و بی‌وقت جلوی لانۀ جاسوسی بودم. گذشت تا جنگ شروع شد. از صدام هم دق و دلی داشتم؛ دیگه سر از پا نمی‌شناختم، شدم یه مجاهد درجه یک! مَمَّدداداش رفت جبهه و منم پام باز شد به این پایگاه‌های بسیج و شب و روزم رو نمی‌فهمیدم. خواست خدا بود و قسمت؛ داداش، همون ماه‌ اول جنگ توی خرمشهر شهید شد. خمپاره درست اومد وسط سنگرشون و تکیه‌پاره‌اش کرد. شد شهیدِ مفقود. هنوزم که هنوزه بعدِ این همه سال مفقوده، هیچی ازش نداریم، حتی یه تیکه لباسی، پوتینی، بند پوتینی، هیچی، هیچی. دیگه تنفرم از صدام به خاطر دنیایی نبود که خیال می‌کردم با روندن ما از عراق خرابش کرده، نفرت یه جوری با دلم عجین شده بود، دلی که برای محمد پر می‌کشید. صدام حالا دیگه دلم رو سوزونده بود. به فاصلۀ کمی از این ماجرا ماما هم سکته کرد و به رحمت خدا رفت؛ دو ماه نشد! توی مراسم محمد که همه می‌رفتن و می‌اومدن، زد و یه خواستگار برای من پیدا شد. یه سپاهیِ لاغر و مُردنی که نگاهش می‌کردی دلت براش می‌سوخت، ولی انصافا آدم درستی بود که اتفاقا اسمش هم محمد بود! من ازش خوشم اومد بیشتر به این خاطر که اونم اهل جبهه و جنگ بود و مثه من و محمد از عشق جهاد، شب و روز نداشت. دوست محمد بود، اسمش محمد بود و اصلا من با دیدنش محمد رو می‌دیدم انگار. «بله» رو زود گفتم. شاید از فوت ماما، دو سه ماه هم نگذشته بود که بساط عروسی راه افتاد؛ چه عروسی‌ای؟! بی خرید و بی جهاز رفتم خونۀ بخت! خدا حلال کنه. اون برای من یه دونه انگشتر خرید که عین واشر بود، منم برای اون یه ساعت خریدم که فکر کنم بعدا عراقی‌ از دستش درآوردنش، من که دیگه ندیدمش!
هیچ وقت فکر نمی‌کردم که این‌قدر بهش علاقه پیدا کنم. می‌آمد مرخصی خوشحال بودم و وقتی می‌خواست بره انگار یکی جلوی نفسم رو می‌گرفت و می‌خواست خفه‌ام کنه. هی خودم رو سرزنش می‌کردم ولی انگار نه انگار، مگه به خرجم می‌رفت؟ اول‌ها خودم تشویقش می‌کردم که بِره، ولی کم‌کم غرزدن‌هام شروع شد. دوست داشتم جنگ تموم بشه و یه روز که میاد مرخصی دیگه نره. یه بار که اومد بهش پیله کردم که الّا و بلّا باید چند روز دیگه هم بمونی! یه خورده حرف زد و استدلال آورد ولی گوش من به این حرف‌ها بدهکار نبود. بالاخره کوتاه اومد و چند روزِ ديگه موند. روزی كه فرداش می‌خواست بره باز یه چیزی قلقلكم داد که به یه بهونه، چند روز دیگه هم نگهش دارم. هر چی به گوشش خوندم دیگه فایده نکرد. یه دفعه بلند شد و ساکش رو آورد وسط و بار و بندیل رو چیند دورش. سر فرصت همه رو گذاشت توی ساک و پوتینش رو هم واکس زد و هردوشون رو گذاشت کنار هم، دمِ درِ اتاق. منم با غیظ و غضب نشسته بودم بالای اتاق و تماشا می‌کردم. محمد هم سر بلند نمی‌کرد که مبادا چشمش تو چشم من بیفته. نصفه شب قبل از اذان با صدای آب از خواب بیدار شدم. داشت وضو می‌گرفت برای نماز شب. نشستم و نماز خوندنش رو تماشا کردم. بهش غبطه می‌خوردم. خوش به حالش، چه حالی داشت! به زور می‌خواستم خودم رو راضی کنم که بذارم بره، نمی‌دونم چرا نمی‌شد؟! نمازش که تموم شد از جام پریدم و عین دیوونه‌ها رفتم و از توی آشپزخونه یه چاقو ورداشتم و مثه خنجر گرفتم توی دستم و با چشمای ورقلمبیده اومدم و نشستم جلوش! منو که دید کشیده شد عقب و چشماش گرد شد، داشت شاخ درمی‌آورد. بی‌ملاحظۀ این‌که نصفه شبه و در و همسایه‌ها خوابن، داد زدم که:
- مگه تو نمی‌خوای بری جبهه، عراقی‌ها بکُشنِت؟ خب من عراقی! بمون همین‌جا، خودم می‌کشمت!         
اینو که گفتم خنده‌اش گرفت. زد زیر خنده و قاه‌قاه خنديد. دست برد و مچم رو آورد پایین. بهم که خندید دلم آروم شد. با یه مظلومیتی سرش رو کج کرد و گفت:
- فقط همین  یه روزا !
اون روز شاید بهترین روز زندگیم بود. با هم رفتیم حضرت عبدالعظیم و غروب برگشتیم خونه. فرداش هم رفت و دیگه برنگشت. بعدها با خودم می‌گفتم یه اتفاقی می‌خواست بیفته که من این‌قدر بی‌تاب بودم!

نویسنده: زهره علی‌عسکری

مقاله ها مرتبط