۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

بی سروصدا

بی سروصدا

بی سروصدا

جزئیات

به مناسبت ۱۲ شهریور، سالروز شهادت شهید مجید سیلاوی مسئول عملیات تیپ ۳۷ نور

12 شهریور 1401
مسیر طولانی جایگاه خمپاره‌ها را که در خاکریز دوم بودند تا خط مقدم با پای پیاده می‌رود. خیلی وقت‌ها این کار را می‌کند، خودش تنها. اما حالا با مصطفی است. ساکت و آرام، بی‌هیچ عجله‌ای. گویی صدایی به جز مالش پوتین‌های مجید بر روی خاکی که از شرجی، بوی نم گرفته به گوش نمی‌رسد. از دور مثل نقطه سبزی می‌ماند که در میان دشت و سنگرهای پی‌درپی به سوی کرخه نور می‌رود.
به سرعت به کانال منتهی به رودخانه نزدیک شده‌اند. کانالی که بچه‌ها خاطرات خوبی از آن ندارند. دو سوی کانال پوشیده از بوته‌های تیغ‌دار خار است. مجید جلوتر از مصطفی قرار می‌گیرد. در شیار کانال خود را پنهان می‌کنند. تفنگ را می‌دهد به مصطفی. نیم‌خیز می‌شود. در همان حال، بوته‌های خار می‌چسبند روی پوست دستش. اعتنا نمی‌کند. دوربین چشمی سبکی را از روی دوش به دست می‌گیرد. باز هم جلوتر می‌رود. بعد زانو می‌زند و خود را ولو می‌کند کف کانال و دوربین را می‌گیرد به سمت دیگر رودخانه.
از آن سوی رودخانه، عراقی‌ها او را دیده‌اند. بلافاصله خودش متوجه می‌شود. صدایی از جبهه روبه‌رو شنیده می‌شود. حالا صدای زوزه نازکی، صبح آرام را یکباره می‌شکافد. جای درنگ نیست. مجید خودش را می‌خواباند کف کانال. صدای زوزه از بالای سرش عبور می‌کند و چند متر آن سوتر می‌افتد روی بوته‌های خار لبه کانال. دوباره صدای دوم و سومی هم می‌آید. کمی نزدیک‌تر می‌افتند توی گودی کانال. ترکش‌های ریز مثل وزوز دسته زنبورها از روی سرش عبور می‌کنند. چند دقیقه‌ای بی‌حرکت می‌ماند.
توی ورودی کانال، مصطفی با صدای لوله شده ته گلو، مجید را با احتیاط صدا می‌زند.
- مجید! مجید!
نگرانی‌اش را می‌فهمد. جوابش را با کمی تاخیر و به آرامی می‌دهد.
- چیزیم نیست.
از صدای آرام مجید، مصطفی شک می‌کند. دوباره او را صدا می‌زند. این‌بار نگرانی را می‌شود از کلامش دریافت.
- چرا این‌طوری حرف می‌زنی؟! چیزیت شده؟
مجید خنده سنگین و کش‌داری می‌کند. معمولا وقتی می‌خندد، تبسم را در صورتش پهن می‌کند. کلمات را به سختی و با تأنی بیرون می‌ریزد.
- مصطفی چت شده؟....من خوبم.
- آخه خیلی رفتی جلو. رفتی لب رودخونه. دارن می‌بینن. الان می‌زنن. بیا عقب‌تر!
غرغر مصطفی بالا گرفته، اما مجید برای عقب‌گرد کمی تردید دارد. سینه‌خیز خود را به پشت بوته پرپشت خاری می‌رساند. کالک منطقه را از جیب درمی‌آورد. آن را پهن می‌کند. مسیرهای عملیاتِ روزهای آینده را نشانه‌گذاری می‌کند. بچه‌ها قبلا مسیرها را روی کالک کشیده‌اند، اما او می‌خواهد مطمئن شود. با چرخش نگاه به سمت راست و در امتدادش به چپ، اندازه‌هایی را گمانه‌زنی می‌کند و با خودکار روی کالک عددی را یادداشت می‌کند. با خِش‌خِش بوته‌ها، رگباری از تیر، بدنه راست کانال را شخم می‌زند. صدای مصطفی که این‌بار با جیغی ملایم و مردانه توام شده مجید را دوباره می‌خواند.
- بابا چقدر وسواس داری! بچه‌ها صدبار این کالک رو بررسی کرده‌اند. بیا بریم!
اما دوباره مجید می‌خواهد مسیر را با کالک بخواند. شکی او را آزار می‌دهد. سینه‌خیز خود را به سمت راست کانال که در لبه رودخانه دوشاخه می‌شود، می‌رساند. بوی شرجی با خاک کاملا آغشته شده. تهوع‌آور است.
دوباره زوزه نازک خمپاره را می‌شنود. وی‌ی‌ی ژژژژژ... هیکلش را محکم می‌چسباند به کف کانال. خمپاره رد شده و پشت سرش افتاده است. بوی باروت پخش شده، مشامش را آزار می‌دهد. خمپاره بعدی هم دارد می‌آید. در چند متری و در جلویش می‌افتد. پس از آن، شلیک تک‌تیرانداز می‌خورد روی تکه سنگ بزرگی بالای سر او. خاکش می‌پاشد روی صورتش. صدای مصطفی را دوباره می‌شنود. این‌بار داد می‌زند. اضطراب در صدایش موج می‌زند. دوباره مجید را می‌خواند.
حالا دیگر حسی ناخودآگاه به سراغ مجید می‌آید. قصد می‌کند به عقب برود. سینه‌خیز غلت می‌زند تا شیب ملایم کانال را بازگردد. خمپاره‌ها چندتا پشت هم می‌آیند. یک‌باره دود سیاهی همه مسیر کانال را می‌پوشاند و پس از چند دقیقه همه چیز ساکت می‌شود. فقط صدای پرنده‌ای به گوش می‌رسد که چرخی می‌زند آن بالا و در سینه آسمان گم می‌شود.
و حالا آن سوتر، کالک طراحی شده منطقه در حالی‌ که قطرات خون، شیارهای جدیدی را بر روی آن کشیده، ته کانال ولو شده. باد آن را به بوته خاری گره زده است.

نویسنده: غلام‌رضا فروغی
مصاحبه: فاطمه مرادی

مقاله ها مرتبط