۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

بی‌نشان

بی‌نشان

بی‌نشان

جزئیات

گفت‌و‌گو با حجت‌الاسلام روح‌الله سلیمانی‌فرد/ به مناسبت ۲۳ مهر، سالروز شهادت شهید ولی‌الله سلیمانی‌فرد

23 مهر 1402
اشاره: شش ماه بعد از شهادت پدر به دنیا آمده و حضور زمینی او را در طول ۳۹ سال گذشته از عمرش حس نکرده است. گفت‌و‌گو با فرزند شهید ولی‌الله سلیمانی‌فرد در شرایطی انجام شد که متاسفانه مادر نیز سال‌ها پیش در یک حادثه جانش را از دست داده بود. به همین خاطر پسر، هم راوی خاطرات پدر بود و هم خاطرات مادر. پدری که آن‌چه برای‌مان از او گفت، از شنیده‌هایش در این سال‌ها از مادر، اقوام و دوستان پدر شهیدش بود و مادری که در طی سال‌های نه چندان کوتاه انتظار برای رسیدن به پیکر همسر شهیدش صبورانه طعم تلخ این بی‌نشانی را به جان خریده بود. این روایت، داستانی از ۴۰ سال گمنامی اولین روحانی شهید هشت سال دفاع مقدس است که از زبان پسر روایت شده است.

پدرم سوم تیر سال ۱۳۳۷ در روستای ازنی واقع در بخش چهاردانگه شهرستان ساری در خانواده‌ای كشاورز و در دامان مادری از سلاله‌ حضرت زهرا(س) به دنیا آمد. پدربزرگ و مادربزرگم هر دو متدین و متشرع بودند. پدرم دوره ابتدایی را در دبستان روستای ازنی درس خواند. در همان دوران با وجود سن کم به دلیل علاقه وافری كه به روحانیان و مسائل مذهبی داشت، پای جلسات سخنرانی وعاظ می‌نشست و بعد تمام مطالبی را که شنیده بود برای همسالان خود بیان می‌كرد. این جریان در ابتدا برای اطرافیان جنبه یک بازی کودکانه و طنز داشت، اما کم‌کم استعداد پدرم در یادگیری باعث شد نگاه جدی‌تری به ایشان شود. همین عامل سبب شد كه پس از طی دوران ابتدایی برای فراگیری دروس حوزوی به شهرستان ساری رفته و در مدرسه علمیه مصطفی‌خان و تحت اشراف مرحوم آیت‌الله شفیعی تحصیلات حوزوی‌اش را آغاز کند.
***
حجت‌الاسلام کاظمی از مدرسان حوزه علمیه مصطفی‌خان درباره پدرم می‌گوید «محصلان جدیدالورود حوزه می‌گفتند که ولی‌الله ما را می‌نشاند و برای‌مان سخنرانی می‌کند. این در صورتی بود که تازه روزهای اول طلبگی‌اش را طی می‌کرد. حرف بچه‌ها را خیلی جدی نگرفتم ولی وقتی پای درس من می‌نشست، می‌دیدم که واقعا بین ۳۰ نفر طلبه‌ای که نشسته‌اند، یک سر و گردن از همه بالاتر است. واضح بود که طلبه متمایزی است.»
مادربزرگم می‌گفت که پدرم ایام ماه مبارک رمضان در حسینیه روستای ازنی سخنرانی و نوحه‌خوانی می‌کرد. در یکی از همین جلسات، صحبت‌هایش مورد توجه حجت‌الاسلام‌و‌المسلمین مهدوی(امام جمعه فقید كیاسر، جویبار) قرار گرفت و پدرم را برای مهاجرت به قم، ادامه تحصیل و توشه‌گیری از علما و مراجع بنام آن زمان ترغیب کرد. پدرم نیز بعد از اتمام دوره مقدماتی به قم رفت و در مدرسه آیت‌الله مرعشی‌نجفی در خیابان چهارمردان، مشغول ادامه تحصیل شد و از محضر اساتید بزرگی چون استاد شهید مرتضی مطهری، آیت‌الله مكارم‌شیرازی، آیت‌الله نوری‌همدانی و... كسب فیض ‌کرد.
***
از یادداشت‌ها و کتاب‌های پدرم که به دست من رسیده یا از حواشی‌ که کنار برخی از کتاب‌های‌شان نوشته، متوجه می‌شوم در بحث تفسیر، فقه، فلسفه و حتی شناخت ایدئولوژی‌ها و مکاتب فکری مختلف، مطالعه جامعی داشته و معلوم است به عنوان یک طلبه جوان از علم روز و آن‌چه را برای ارتباط برقرار کردن با جوانانی با عقاید و تفکرات مختلف نیاز بود می‌آموخت. حتی نوارهای کاستی از پدرم باقی مانده که در آن با بیانی شیوا زندگی‌نامه ائمه معصومین، مباحث انقلابی و برخی مکاتب فکری و ایسم‌های مختلف را ضبط کرده و این نوارها را در کنار کلاس‌ها و منابر رسمی عرضه می‌کرد.
***
پدرم سال ۱۳۵۶ به واسطه دوست طلبه‌اش آقای محمدرضا حسینی با مادرم که از خانواده‌ای كشاورز، شيفته و علاقه‌مند به اسلام و روحانيت و اهل گرگان بودند ازدواج کرد. بعد از ازدواج از مادرم خواسته بود که در برنامه‌ها و سفرهای تبلیغی و سیاسی همراهی‌اش کند. به همین خاطر با وجود سختی راه، مادرم در بعضی از سفرها با پدر همراه می‌شد. حاصل اين ازدواج من و خواهرم هستیم که من بعد از شهادت پدرم به دنیا آمدم و بنا به وصیت ایشان و عشق و ارادتی که به حضرت امام داشت، نامم را روح‌الله گذاشتند.
***
شهید ولی الله سلیمانی فردپدرم به گفته دوستان و خانواده‌ام یک روحانی مبارز، انقلابی و مکتبی بود که در بحبوحه پیروزی انقلاب اسلامی و مبارزات قبل از آن نقش جدی داشت. او به عنوان یک طلبه آگاه و ضدرژیم طاغوت در راه روشنگری مردم از هیچ کوشش فروگذار نمی‌کرد و به هیچ‌وجه انسان محافظه‌کاری نبود. در عرصه تبلیغ دین، با سفر به نقاط مختلف كشور از جمله شیراز، كرمان، خمین، زاهدان، اراک، ساری، گرگان و... به افشاگری و مبارزه علیه رژیم پهلوی می‌پرداخت و با سخنرانی‌های كوبنده و شجاعانه‌اش، خشم عمال رژیم طاغوت را برمی‌‌انگیخت. تا جایی كه همین افشاگری‌ها سبب شد كه ساواك او را دستگیر و شكنجه کند. زمانی كه آزاد شد، از پدرم سوال كرده بودند «به شما خیلی سخت گذشت؟» جواب داده بود «كاری كه برای اسلام باشد سخت نیست.»
***
عضویت فعال پدر و مادرم در جمعیت موتلفه اسلامی از جمله فعالیت‌های سیاسی و مبارزاتی‌شان قبل از انقلاب بود که مدارک عضویت‌شان موجود است. پایبندی پدرم برای حضور در تظاهرات علیه رژیم شاه آن‌قدر جدی بود که حتی روز عروسی‌اش از آن غافل نشده بود. می‌گویند همه مهمان‌ها آمده بودند، اما خبری از داماد نبود. بین مجلس پچ‌پچ افتاده بود که ولی‌الله کجاست؟ نیامدنش همه را حسابی نگران کرده بود که از راه رسید. عبا و قبای دامادی‌اش خاک‌آلود بود و عمامه‌اش سیاه شده بود. معلوم شد حتی روز عروسی‌اش هم در تظاهرات شرکت کرده و در تعقیب و گریز با نیروهای شهربانی در کوچه پس‌کوچه‌های خاکی قم چندبار زمین خورده و دست آخر مجبور شده چند ساعتی در یک زیرزمین پنهان شود تا آب‌ها از آسیاب بیفتد و اوضاع آرام شود.
***
پدرم علاوه بر مبارزات سیاسی، برای رفع فقر فرهنگی و تبعیض در جامعۀ آن روز هم اقدامات موثری انجام داده بود. برگزاری كلاس قران و احكام برای جوانان در روستای ازنی و اقدام به تاسیس كتابخانه در جوار مسجد زادگاهش از این دست کارهای فرهنگی بود. هم‌چنین با تهیه جزوه‌های مذهبی و تنظیم و تكثیر نوارهایی با صدایی دلنشین كه مشتمل بر زندگی ائمه بود، به ارشاد و هدایت جوانان می‌پرداخت.
با پیروزی انقلاب، سنگر مبارزه علیه طاغوت برای پدرم مبدل به سنگر سازندگی مناطق محروم شد. پیگیری مستمرش در زمینه عمران روستایی منجر به تاسیس حمام عمومی به دست نیروهای جهادسازندگی در روستای ازنی شد. تلاش برای ساخت و بهسازی مدرسه هم نمونه‌ای دیگر از خدمات پدرم است.
***
آن‌چه از زبان خانواده، اقوام و دوستان و نزدیکان شنیده‌ام نشان از پایبندی و حساسیت زیاد او به مکارم اخلاقی دارد. حُسن معاشرت پدرم هنوز زبانزد خاص و عام است. همه می‌گویند بسیار خوش‌خلق، مودب و مهربان بود. با همه افراد در هر سن و سالی با نهایت احترام رفتار می‌کرده و با بچه‌ها مهربان و همبازی بوده است. صبور و آرام بوده و هیچ‌ کس به یاد ندارد پدرم با کلام یا رفتارش او را رنجانده باشد.
می‌گویند پدرم همیشه می‌گفت «دنیا فانی است و به کسی وفا نمی‌کند. در دنیا حرف‌های خوب بگویید و حرف‌های خوب بشنوید که به درد آدم بخورد. نماز و روزه، آخرت را می‌سازد.» می‌گویند همیشه در سخنرانی‌ها و حتی دورهمی‌های خانوادگی در مورد دروغ، غیبت و تهمت تذکر می‌داد و می‌گفت «این همان گناهانی است که رابطه‌ها را از بین می‌برد و دل را سیاه می‌کند.»
***
بین تعاریف و خاطرات نقل شده از پدرم، شجاعتش مثال‌زدنی است. او فردی شجاع و نترس بوده و اگر ظلمی به او می‌شد، حتما در برابر آن می‌ایستاد. مادرم می‌گفت «یک روز با هم در صف نفت ایستاده بودیم. یک افسر شهربانی هم کنار ما ایستاده بود. حرف‌شان با هم گل انداخته بود و ولی‌الله بین صحبت‌هایش بدون این ‌که بترسد یا صدایش را پایین بیاورد علیه شاه صحبت می‌کرد. روحانی دیگری هم در صف بود که با ایما و اشاره از ولی‌الله می‌خواست ساکت باشد و چیزی نگوید که به ضررش تمام شود، اما ولی‌الله بی‌توجه به او صحبت‌هایش را ادامه داد. آن‌قدر خوب و مستدل صحبت کرد که افسر شهربانی گفت شما راست می‌گویید، شاه واقعا بد است.» هم‌چنین تعریف می‌کرد «پدرت برای مجلس روضه به روستایی دعوت شده بود. بعد از مراسم در حضور خان روستا که از عمال رژیم بود شاه را دعا نکرد و صحبتش را تمام کرد. خان روستا پدرت را خواست. ولی‌الله بدون ذره‌ای ترس گفته بود حتی اگر گردنم را هم بزنید، شاه را دعا نمی‌کنم.» حتی به صراحت روی منبر از ظلم خوانین برای مردم می‌گفت و آن‌ها را که اکثرا تحت حمایت رژیم بودند، به‌خاطر اعمال و ظلم‌های‌شان به مردم شماتت می‌کرد.
***
با آغاز جنگ تحميلی، چشم روی همه علایقش بست و در همان روزهای ابتدایی جنگ به عنوان اولين گروه رزمی- تبليغی به همراه حضرت آيت‌الله‌ نوری‌همدانی عازم جبهه‌ها شد. در کرمانشاه به لشکر زرهی و پس از آن به گیلان‌غرب و اسلام‌آباد و در نهایت به پادگان ابوذر اعزام شد. در آن زمان قصر‌شیرین سقوط کرده بود و سرپل‌ذهاب نیز در محاصره تانک‌های بعثی قرار داشت.
پدرم بيست دوم مهر ۱۳۵۹ در محور سرپل‌ذهاب به شهادت رسید، در حالی که خواهرم زهره تقریبا یک ساله بود و مادرم مرا باردار بود. شب قبل از شهادت، پشت اعلامیه مجاهدین خلق چند جمله به عنوان وصیت نوشته است که یک جمله کلیدی دارد. نوشته است «اسلام و انقلاب پایدار نمی‌ماند مگر به کشته شدن ما. پس ای گلوله‌ها و ای شمشیرها! بیاید ما را در برگیرید تا اسلام عزیز و جمهوری اسلامی پایدار بماند.»
***
پدرم همان‌طور که آرزو داشت به شهادت رسید، اما با توجه به شرایط آن روزهای جنگ، امکان عقب آوردن پیکرش فراهم نبود. دوستانش می‌گویند لباس فرم ارتش پوشیده بود، بدون این که مدرک و نشانی همراهش باشد. امسال چهلمین سال شهادتش و چهلمین سالی است که منتظریم پیکرش برگردد. پدربزرگ، مادربزرگ و مادرم در این چشم‌به‌راهی از دنیا رفتند، اما هنوز ما منتظر روزی هستیم که از طریق شیوه‌های نوین، پیکر پدرم شناسایی شود. البته به این شرط که خودش دل از این سال‌های طولانی گمنامی بکَند.

نویسنده: زینب‌سادات سیداحمدی

مقاله ها مرتبط