تو هم اگر جای من بودی تعجّب میکردی، البته من داشتم شاخ در میآوردم و تقصیری هم نداشتم. اینکه تو از کجا پیدایت شده بود و چطور آمده بودی اینجا، حسابی گیجم کرده بود
! از صبح توی دیدگاه تنها بودم. ساعت سه بعدازظهر بود و مِه غلیظتر شده بود. دیدم ماندن توی دیدگاه بیفایده است. منظر که اصلاً از صبح خراب بود. نیم متر برف یخ زده هم که روی زمین بود و سرما بیداد میکرد. منظرِ مفید کاملاً از بین رفته بود. باطری بیسیم هم دیگر رمقی نداشت و صدای بچهها مفهوم نبود. «علی» هم که پریده بود و دو روزی بود که توی دیدگاه تنها بودم و همهاش دلم میخواست که بیسیم را روشن نگهدارم. از دیدگاههای مجاور هم خبر درستی نداشتم، فقط میدانستم که «هاشم»، «حسن» و «محمدتقی» توی دیدگاه بالایی هستند. خبر دیگری از آنها نداشتم. باطری بیسیم نفسهای آخر را میکشید، هرچه هم زیرِ سرِ آنتن را بلند کردم، فایدهای نکرد. این بود که اول بیسیم را خاموش کردم. بعد دوربین را از پایه جدا کردم و لای برزنت پیچیدم و گذاشم کف سنگر. برزنتِ پایه دوربین را هم رویش کشیدم و نخهایش را محکم بستم
. دلم مثل هوا، مِه آلود و گرفته بود. بیسیم را کول کردم و دفتر، خودکار و اسلحهام را برداشتم و راه افتادم. حالا خود تو هم اگر جای من بودی در جای وحشتناک و سوت و کوری مثل آنجا، انتظار هر چیزی را داشتی، جز آنکه من میدیدم، باور کردنی نبود؛ یک پیرزن هفتاد ساله، چادرش را به کمر گره زده و جلوی سنگر توی آن سوز و سرما، با آب و تاید افتاده به جانِ دبّههای آب و خانهتکانی راه انداخته، آن هم توی آن برهوتی که جز دوتا دیدگاه و یک سنگر کمین هیچی پیدا نمیشود
! راستش اول هول و ولا برم داشت، ترسِ مَلَسی هم تهِ دلم افتاد. بعد یواش، یواش جلو آمدم. هنوز پشتِ تخته سنگ آخری بودم که تو سلام کردی. من تند و تیز دویدم و خودم را از پشت تخته سنگ بیرون کشیدم. نمیدانستم چه بگویم یا چهکار کنم، حتی یادم رفت که جواب سلامت را هم بدهم. گیج بودم، خودت توضیح دادی
: ـ «ننه جون اومدم به سربازای آقا کمک کنم، براشون نون بپزم، رخت و لباسشون رو بشورم، دکمههای افتاده و زانوهای شلوارهاشون رو درست کنم، آره ننه جون، همه این کارها رو میتونم انجام بدم
.« لهجه شیرین کاشانی را از صدایت به خوبی تشخیص دادم. چیزی که نمیفهمیدم و اذیتم میکرد این بود که تو اینجا چه کاری داشتی و اصلاً چه جوری به اینجا آمده بودی؟ خود ما با داشتن کارت تعاون و برگه تردد و حکم مأموریت به سختی و با هزار مشکل به اینجا میآمدیم، حالا تو چهطوری آن همه پستهای دژبانی را رد کرده بودی و آمده بودی نزدیک سنگر کمین و توی خط مقدم با آن همه ترکشهای سرگردان و آتش سنگین، راستش مانده بودم و عقلم به جایی قد نمیداد! بچههای حاج تقی هم که نیامده بودند و خبری هم از آمدنشان نبود، حالا دیگر شک واقعاً توی دلم افتاده بود و کاملاً ترسیده بودم، میخواستم بپرسم که «مادر تو کی هستی؟» و برای چی به اینجا آمدهای، اصلاً چهطوری آمدهای، برگهای، مجوزی، حکمی چیزی ... امّا تو اجازه ندادی که وقت کنم و سوالها را در ذهنم آماده کنم، مستقیم زل زدی به چشمهایم و گفتی
: ـ «توی این دنیای بزرگ فقط یه پسر دارم به اسم علی، که الحمدالله همیشه جبهه است، ماهی یک نامه هم مینویسه و هیچوقت هم آدرس نمیده، خب مگه نه اینکه همه چیزمون جبههست، عزّتمون، شرفمون و همه چیزمون جنگه؟ توی کاشون دیگه هیچ دلخوشی نداشتم ننه، من هم دلم میخواست بیام جبهه، خُب راه افتادم و آمدم
! « من ساکت بودم و گوش میکردم. هنوز گیج بودم، یعنی از اوّلش هم گیجتر شده بودم. مثل اینکه خودت از نگاهم همه چیز را فهمیدی. دستهای خیس و یخ زدهات را به هم مالیدی و گفتی
: ـ «بالاخره تصمیم گرفتم بیام و اومدم، اولش که هیچ مشکلی نبود، وقتی هم که به منطقه رسیدم، همه کارها با صلوات درست میشد، بیشتر راه رو با ماشینهای جبهه و با بچههای بسیج اومدم و حالا هم که اینجا پیش شما هستم، حالا خودت میبینی که چقدر میتونم کارکنم، خودم برای همه نون داغ میپزم
...« لبخندی تحویلت دادم و از کنارت رد شدم و رفتم توی سنگر و چکمههایم را درآوردم. میخواستم کمکت کنم تا کارت را تمام کنی؛ امّا خستهتر و درماندهتر از آنی بودم که دلم میخواست، هنوز کارت تمام نشده بود که بچهها آمدند و تو با آنها به سنگر آمدی و سراغ بساط چایی و کتری آبجوش رفتی، بیچاره حاج تقی هم وقتی آمد و تو را دید و داستانت را شنید، پاک قاطی کرد. اول نشست و یک دل سیر گریه کرد، بعدش هم هرچه خواست که تو را راضی کند تا به عقبه برگردی و آنجا کارکنی ، زیر بار نرفتی و گفتی
: ـ «نذر کردم که خودم نون بپزم و با دستهای خودم نون داغ تو سفرهتون بذارم
.« اوج ماجرا وقتی بود که بعد از شام، سئوال و جوابها شروع شد و تو فهمیدی که دو روز پیش یکی از همسنگرهای ما شهید شده و ما حالا عزاداریم. چشمهایت برقی زد و به شبنم نشست. جُنب و جوشت بیشتر شد. بلند شدی و دوباره سراغ بساط چای رفتی و دوباره برای بچهها چای درست کردی. لپهایت گل انداخته و نشاطت بیشتر شده بود، ساکت بودی و دیگر حرفی نمیزدی. حاج تقی هم با پایگاه جهاد تماس گرفت و درباره تو با آنها صحبت کرد و تو هم بالاخره راضی شدی که فردا صبح با حاج تقی به پایگاه جهاد بروی تا پایگاه جهاد را از نزدیک ببینی و مطمئن شوی که عقبه نیست و میتوانی همانجا نان بپزی و هر وقت خواستی خودت بیایی و برای بچههای دیدگاه و کمین ، نان داغ بیاوری. آن شب در سنگر ما ماندی و بچهها با وجود خستگی زیاد تا دیروقت دور هم نشستند و شبی فراموش نشدنی رقم خورد. با هم زیارت عاشورا خواندیم و تو چه گریههایی میکردی، بعد از زیارت عاشورا هم برای بچهها شربت درست کردی. آلبوم عکس بچهها را تماشا کردی؛ امّا هیچ کدام از ما چهار نفر از عمق حادثه و از چیزی که تو میدانستی بویی نبردیم. خودت هم چیزی نگفتی و گذشت و فردا ظهر، توی پایگاه جهاد بود که حاج تقی فهمید که تو مادر «علی» هستی! همان همسنگری که دو روز پیش در کنار همین سنگر شهید شده بود و تو با زرنگی خاصی این موضوع را پنهان کرده بودی تا بمانی و جای علی را پُر کنی. بعد هم که سه روز طول کشید تا تو را راضی کنند که برای تشییع و دفن پسر شهیدت به کاشان برگردی و قول گرفتی که جایت محفوظ باشد و بعد از مراسم برگردی و برای بچهها نان بپزی
! بچهها دوست داشتند همراه تو و پیکر مطهّر علی به کاشان بیایند امّا، قرار شد فقط یک نفر با تو همراه شود و قرعه به نام من افتاد و چه سعادتی بود همراهی با تو که حرفهایت، رفتارت، متانت و وقارت، صلابت و توداریت یاد حضرت زینب
(س) را در ذهن زنده میکرد،
صبح فردا راه افتادیم. اول قرار شد به لشکر برویم و آمبولانسی تدارک کنیم. رفتیم و بیست و چهار ساعت بعد در «سپنتای اهواز» جنازه خونین علی را تحویل گرفتیم و با آمبولانسی که تمام دور و اطرافش سوراخ، سوراخ بود و هیچ جای سالمی حتی شیشه طرف شاگرد نداشت، راه افتادیم. تا خود کاشان با علی حرف میزدی. وقتی که رسیدیم چه غوغایی شد! همه شهر برای تشییع آمده بودند. قبر علی را هم خودت کندی. گفتی نذر داری. بچهها زیارت عاشورا میخواندند و سینه میزدند و تو مثل یک شیرزن پهلوان، جنازه علی راگرفتی، بوسیدی و در قبرگذاشتی، و من یاد مادر شهید «حسین کوکبی» افتادم که قبر پسرش را خودش کند
. بعد از مراسم خاکسپاری با آن جمعیت عظیم به خانه نقلی و کوچکت رفتیم. چه قیامتی بود آنجا. انگار همه شهر مهمان شهید بودند. از عصر همان روز دستههای سینهزنی و زنجیرزنی راه افتاداند و همینطور پشتسر هم میآمدند و میرفتند. خانمها دورهات کرده بودند و تو از آنها میخواستی که اشکهایشان را پاک کنند و به تو تبریک بگویند که تاج افتخار مادر شهید بودن را بر سرداری. نقلها و آبنباتهایی هم که گاه و بیگاه به سر جمعیت میپاشیدی تمامی نداشت و این مراسم تا سه روز ادامه داشت. در تمام این سه روز، من محو و شیفته رفتار تو شده بودم و آرزو میکردم که کاش لحظهای میتوانستم جای تو باشم. یاد علی میافتادم و دیدگاه و بچهها و با اینکه دلم میخواست که بمانم و تا شب هفت شهید در این مراسم باصفا با اینهمه همدلی و شیدایی باشم؛ امّا شلوغی خانه، همراهی همسایهها، بسیج، بچههای سپاه و مسجد، وسوسهام کرد که از شلوغی خانه استفاده کنم و برگردم. دل کندن از تو و مراسم باصفای علی برایم آسان نبود؛ امّا گفتم بهتر است تا قبل از آنکه خانه خلوت شود و همه بروند، به بهانه کار در دیدگاه، دل بکنم و برگردم. با دلی اندوهبار اول به مزار شهدا رفتم و از علی اجازه گرفتم و بعد خداحافظی کردم و برگشتم و ساکم را برداشتم و با عجله و با چشمانی خیس از اشک از تو هم خداحافظی کردم و راه افتادم. در راه حتی یک لحظه هم نتوانستم پیکر زیبا و غرق به خون علی و تو را فراموش کنم. آخرین نامه علی را که داده بودی برایت بخوانم، پیش من مانده بود. علی برایت نوشته بود: «مادر میدانم که تو پیر شدهای و عصای دست میخواهی؛ امّا ما در عصای دست را اینجا میخواهی یا آنجا؟ اگر مطمئن بودم که عصای دست را برای اینجا میخواهی، برمیگشتم و پیشت میماندم امّا، میدانم که عصای دست را برای «یومالحسرت» میخواهی. تو خودت هم میخواستی با من به جبهه بیایی ، مگر نه مادر ؟! هر وقت هم که بعد از چند ماه گردان به عقبه میآید و چند روز ناچار به مرخصی میآیم، خودت دعوایم میکنی که مگر جنگ تمام شده است که برگشتی به خانه؟
!... » نمیدانستم حالات، رفتار و وضعیت تو را چگونه برای بچهها تعریف کنم. خوب شد که نامه علی پیش من ماند. حالا حد اقل میتوانستم آخرین نامه همسنگر شهیدشان را برایشان بخوانم. تمام شب را در راه بودم. ظهر فردا به قرارگاه رسیدم. نماز و نهار را ماندم و بعد به دیدگاه رفتم، و خدا میداند به چه حالی گرفتار شدم وقتی که دیدم، تو آنجا نشستهای تهِ سنگر و داری سوزنی را نخ میکنی
!!! تو، مادر علی، زودتر از من رسیده بودی و این داشت مرا دیوانه میکرد. تو دیگر کجا بودی! و این چه ماجرایی بود که برای ما یعنی همسنگران پسر شهیدت علی رُخ داده بود. ماجرایی که به یک افسانه شبیه بود؛ امّا در هر حال اتفاق افتاده بود و دستِ روزگار ماجرایی را به هم بافته و تو را همینطور اتفاقی، صاف کشانده بود به سنگری که پسرت دو روز قبل در کنار آن به خونش غلتیده و پیکر مطهر غرق به خونش هنوز تا آن روز در «مقرّ تخلیه شهدا» بود. و حالا این تو بودی که قبل از شب هفت علی، آمده بودی تا سنگرش را پر کنی، همه اینها یکطرف و شخصیت تو، با این برخورد و رفتارت یک طرف دیگر
! عکس قاب شدهای از علی روی پتوها به دیواره سنگر تکیه داشت، قاب عکس را به سینه فشردم و هرچه در دل داشتم همراه با ناله و ضجه و فریاد بیرون ریختم. بعد کمکم خسته شدم و در حال گریه خوابم برد، مدتی خوابیدم. بعد که بیدار شدم، تو داشتی پیاز خُرد میکردی و بچهها هر کدام در گوشهای کز کرده بودند و تنها حاج تقی با بیسیم ور میرفت. آن شب هم گذشت و در دو روز بعدی، بساط نان پزی تو در پایگاه جهاد در نزدیکی قرارگاه آماده شد و تو شدی نانوا و نان رسانِ سفره ما. خودت به تنهایی در طشتک خمیر میکردی، با دو ساج نانها را میپختی و هر طوری بود، نان داغ را درست مقارن اذان ظهر به سنگر و دیدگاه میرساندی و بعد نمازت را در اول وقت اذان میخواندی و برمیگشتی تا بروی و برای اذان مغرب برگردی. تا امروز هفتاد و دو روز است که هر روز ظهر و عصر، نان داغ را با دست خودت به بچهها رساندهای، حتی دیروز که بارانی سیلآسا میبارید، تو سرِوقت آمدی و به بچهها گفتی، «زود باشید نمازتان را بخوانید، نانها دارد سرد میشود
!» ننهعلی، امروز هم تا ظهر منتظرت شدیم، امّا ظهر شد و نیامدی. حاج تقی گفت: «نگران نباشید باران شدید این دو آن روز کمی معطلش کرده، میآید.» باز منتظر شدیم و تو نیامدی. من آمدم تا نیامدنت را بهانه کرده و نانها را ببرم تا تو در آن باران وحشتناک در قرارگاه جهاد بمانی و
... حالا اینجا در کنار تو هستم و باز هم دارم به حالت غبطه میخورم. دستهایت هنوز در طشتک خمیر است. صورتت را روی خمیرها گذاشتهای و خون سرخت روی خمیر را پوشانده است. ترکش به جای مهرِ به پیشانیات بوسه زده و باران از خونت، دریاچهای در طشتک خمیر ساخته
!... ننه علی، پاشو، چرا معطل میکنی، بچهها منتظر نانِ داغاند، بلند شو ننه علی، خونت داره از طشتک سرمیره، چرا بلند نمیشوی ننهعلی؟! بچهها منتظراند ، ننهعلی! با تو هستم
. نویسنده: رحیم چهره خند