۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

به جای علی

به جای علی

به جای علی

جزئیات

روایتی براساس يک ماجرای واقعی که در «کانی سخت» اتّفاق افتاده است./به مناسبت ۳ اسفند، سالروز درگذشت بانو فتح‌اللهی معروف به ننه علی مادر شهید قربانعلی رخشانی مهماندوست

3 اسفند 1401
تو هم اگر جای من بودی تعجّب می‏‌کردی، البته من داشتم شاخ در می‏‌آوردم و تقصیری هم نداشتم. این‌که تو از کجا پیدایت شده بود و چطور آمده بودی اینجا، حسابی گیجم کرده بود!
از صبح توی دیدگاه تنها بودم. ساعت سه بعدازظهر بود و مِه غلیظ‏تر شده بود. دیدم ماندن توی دیدگاه بی‌فایده ا‏ست. منظر که اصلاً از صبح خراب بود. نیم متر برف یخ زده هم که روی زمین بود و سرما بی‌داد می‌‏کرد. منظرِ مفید کاملاً از بین رفته بود. باطری بی‌سیم هم دیگر رمقی نداشت و صدای بچه‏‌ها مفهوم نبود. «علی» هم که پریده بود و دو روزی بود که توی دیدگاه تنها بودم و همه‌اش دلم می‏‌خواست که بی‌سیم را روشن نگه‌دارم. از دیدگاه‌های مجاور هم خبر درستی نداشتم، فقط می‌دانستم که «هاشم»، «حسن» و «محمدتقی» توی دیدگاه بالایی هستند. خبر دیگری از آنها نداشتم. باطری بی‌سیم نفس‏‌های آخر را می‏‌کشید، هرچه هم زیرِ سرِ آنتن را بلند کردم، فایده‏‌ای نکرد. این بود که اول بی‌سیم را خاموش کردم. بعد دوربین را از پایه جدا کردم و لای برزنت پیچیدم و گذاشم کف سنگر. برزنتِ پایه دوربین را هم رویش کشیدم و نخ‌‏هایش را محکم بستم.
دلم مثل هوا، مِه آلود و گرفته بود. بی‌سیم را کول کردم و دفتر، خودکار و اسلحه‏‌ام را برداشتم و راه افتادم. حالا خود تو هم اگر جای من بودی در جای وحشتناک و سوت و کوری مثل آنجا، انتظار هر چیزی را داشتی، جز آن‌که من می‏‌دیدم، باور کردنی نبود؛ یک پیرزن هفتاد ساله، چادرش را به کمر گره زده و جلوی سنگر توی آن سوز و سرما، با آب و تاید افتاده به جانِ دبّه‏‌های آب و خانه‏‌تکانی راه انداخته، آن هم توی آن برهوتی که جز دوتا دیدگاه و یک سنگر کمین هیچی پیدا نمی‌‏شود!
راستش اول هول و ولا برم داشت، ترسِ مَلَسی هم تهِ دلم افتاد. بعد یواش، یواش جلو آمدم. هنوز پشتِ تخته سنگ آخری بودم که تو سلام کردی. من تند و تیز دویدم و خودم را از پشت تخته سنگ بیرون کشیدم. نمی‏‌دانستم چه بگویم یا چه‌کار کنم، حتی یادم رفت که جواب سلامت را هم بدهم. گیج بودم، خودت توضیح دادی:
ـ «ننه جون اومدم به سربازای آقا کمک کنم، براشون نون بپزم، رخت و لباسشون رو بشورم، دکمه‌‏های افتاده و زانوهای شلوارهاشون رو درست کنم، آره ننه جون، همه این کارها رو می‌‏تونم انجام بدم
لهجه شیرین کاشانی را از صدایت به خوبی تشخیص ‌دادم. چیزی که نمی‌‏فهمیدم و اذیتم می‌کرد این بود که تو این‌جا چه کاری داشتی و اصلاً چه جوری به این‌جا آمده بودی؟ خود ما با داشتن کارت تعاون و برگه تردد و حکم مأموریت به سختی و با هزار مشکل به اینجا می‏‌آمدیم، حالا تو چه‌طوری آن همه پست‏‌های دژبانی را رد کرده بودی و آمده بودی نزدیک سنگر کمین و توی خط مقدم با آن همه ترکش‌های سرگردان و آتش سنگین، راستش مانده بودم و عقلم به جایی قد نمی‏‌داد! بچه‏‌های حاج تقی هم که نیامده بودند و خبری هم از آمدنشان نبود، حالا دیگر شک واقعاً توی دلم افتاده بود و کاملاً ترسیده بودم، می‌‏خواستم بپرسم که «مادر تو کی هستی؟» و برای چی به این‌جا آمده‏ای، اصلاً چه‌‌طوری آمده‏ای، برگه‌‏ای، مجوزی، حکمی چیزی ... امّا تو اجازه ندادی که وقت کنم و سوال‌ها را در ذهنم آماده کنم، مستقیم زل زدی به چشم‌هایم و گفتی:
ـ «توی این دنیای بزرگ فقط یه پسر دارم به اسم علی، که الحمدالله همیشه جبهه است، ماهی یک نامه هم می‏‌نویسه و هیچ‌وقت هم آدرس نمی‏ده، خب مگه نه این‌که همه چیزمون جبهه‏‌ست، عزّتمون، شرفمون و همه چیزمون جنگه؟ توی کاشون دیگه هیچ دلخوشی‏ نداشتم ننه، من هم دلم می‏‌خواست بیام جبهه، خُب راه افتادم و آمدم! «
نه نه علیمن ساکت بودم و گوش می‏‌کردم. هنوز گیج بودم، یعنی از اوّلش هم گیج‌‏تر شده بودم. مثل این‌که خودت از نگاهم همه چیز را فهمیدی. دست‌های خیس و یخ زده‌‏ات را به هم مالیدی و گفتی:
ـ «بالاخره تصمیم گرفتم بیام و اومدم، اولش که هیچ مشکلی نبود، وقتی هم که به منطقه رسیدم، همه کارها با صلوات ‏درست می‏‌شد، بیشتر راه رو با ماشین‌‏های جبهه و با بچه‌‏های بسیج اومدم و حالا هم که این‌جا پیش شما هستم، حالا خودت می‏‌بینی که چقدر می‌‏تونم کارکنم، خودم برای همه نون داغ می‏پزم...«
لبخندی تحویلت دادم و از کنارت رد شدم و رفتم توی سنگر و چکمه‏‌هایم را درآوردم. می‏‌خواستم کمکت کنم تا کارت را تمام کنی؛ امّا خسته‌‏تر و درمانده‏‌تر از آنی بودم که دلم می‌‏خواست، هنوز کارت تمام نشده بود که بچه‌‏ها آمدند و تو با آنها به سنگر آمدی و سراغ بساط چایی و کتری آب‌جوش رفتی، بیچاره حاج تقی هم وقتی آمد و تو را دید و داستانت را شنید، پاک قاطی کرد. اول نشست و یک دل سیر گریه کرد، بعدش هم هرچه خواست که تو را راضی کند تا به عقبه برگردی و آنجا کارکنی ، زیر بار نرفتی و گفتی:
ـ «نذر کردم که خودم نون بپزم و با دست‌های خودم نون داغ تو سفره‏تون بذارم
اوج ماجرا وقتی بود که بعد از شام، سئوال و جواب‌ها شروع شد و تو فهمیدی که دو روز پیش یکی از هم‌سنگرهای ما شهید شده و ما حالا عزاداریم. چشم‌هایت برقی زد و به شبنم نشست. جُنب و جوشت بیشتر شد. بلند شدی و دوباره سراغ بساط چای رفتی و دوباره برای بچه‏‌ها چای درست کردی. لپ‏هایت گل انداخته و نشاطت بیشتر شده بود، ساکت بودی و دیگر حرفی نمی‏‌زدی. حاج تقی هم با پایگاه جهاد تماس گرفت و درباره تو با آنها صحبت کرد و تو هم بالاخره راضی شدی که فردا صبح با حاج تقی به پایگاه جهاد بروی تا پایگاه جهاد را از نزدیک ببینی و مطمئن شوی که عقبه نیست و می‏‌توانی همان‌جا نان بپزی و هر وقت خواستی خودت بیایی و برای بچه‌‏های دیدگاه و کمین ، نان داغ بیاوری. آن شب در سنگر ما ماندی و بچه‏‌ها با وجود خستگی زیاد تا دیر‌وقت دور هم نشستند و شبی فراموش نشدنی رقم خورد. با هم زیارت عاشورا خواندیم و تو چه گریه‌‏هایی می‌کردی، بعد از زیارت عاشورا هم برای بچه‏‌ها شربت درست کردی. آلبوم عکس بچه‌‏ها را تماشا کردی؛ امّا هیچ‌ کدام از ما چهار نفر از عمق حادثه و از چیزی که تو می‌دانستی بویی نبردیم. خودت هم چیزی نگفتی و گذشت و فردا ظهر، توی پایگاه جهاد بود که حاج تقی فهمید که تو مادر «علی» هستی! همان هم‌سنگری که دو روز پیش در کنار همین سنگر شهید شده بود و تو با زرنگی خاصی این موضوع را پنهان کرده بودی تا بمانی و جای علی را پُر کنی. بعد هم که سه روز طول کشید تا تو را راضی کنند که برای تشییع و دفن پسر شهیدت به کاشان برگردی و قول گرفتی که جایت محفوظ باشد و بعد از مراسم برگردی و برای بچه‌‏ها نان بپزی!
بچه‏‌ها دوست داشتند همراه تو و پیکر مطهّر علی به کاشان بیایند امّا، قرار شد فقط یک نفر با تو همراه شود و قرعه به نام من افتاد و چه سعادتی بود همراهی با تو که حرف‌هایت، رفتارت، متانت و وقارت، صلابت و توداریت یاد حضرت زینب(س) را در ذهن زنده می‏کرد،
صبح فردا راه افتادیم. اول قرار شد به لشکر برویم و آمبولانسی تدارک کنیم. رفتیم و بیست و چهار ساعت بعد در «سپنتای اهواز» جنازه خونین علی را تحویل گرفتیم و با آمبولانسی که تمام دور و اطرافش سوراخ، سوراخ بود و هیچ جای سالمی حتی شیشه طرف شاگرد نداشت، راه افتادیم. تا خود کاشان با علی حرف می‏‌زدی. وقتی که رسیدیم چه غوغایی شد! همه شهر برای تشییع آمده بودند. قبر علی را هم خودت کندی. گفتی نذر داری. بچه‌‏ها زیارت عاشورا می‏‌خواندند و سینه می‌‏زدند و تو مثل یک شیرزن پهلوان، جنازه ‏علی راگرفتی‏، بوسیدی و در قبرگذاشتی، و من یاد مادر شهید «حسین کوکبی» افتادم که قبر پسرش را خودش کند.
بعد از مراسم خاکسپاری با آن جمعیت عظیم به خانه نقلی و کوچکت رفتیم. چه قیامتی بود آنجا. انگار همه شهر مهمان شهید بودند. از عصر همان روز دسته‌‏های سینه‏‌زنی و زنجیرزنی راه افتاد‌‌اند و همین‌طور پشت‏‌سر هم می‌‏آمدند و می‏‌رفتند. خانم‌‏ها دوره‏‌ات کرده بودند و تو از آنها می‌‏خواستی که اشک‌هایشان را پاک کنند و به تو تبریک بگویند که تاج افتخار مادر شهید بودن را بر سرداری. نقل‌‏ها و آبنبات‌هایی هم که گاه و بی‌گاه به سر جمعیت می‌‏پاشیدی تمامی نداشت و این مراسم تا سه روز ادامه داشت. در تمام این سه روز، من محو و شیفته رفتار تو شده بودم و آرزو می‏‌کردم که کاش لحظه‏ای می‏توانستم جای تو باشم. یاد علی می‏افتادم و دیدگاه و بچه‏‌ها و با اینکه دلم می‏خواست که بمانم و تا شب هفت شهید در این مراسم باصفا با این‌همه همدلی و شیدایی باشم؛ امّا شلوغی خانه، همراهی همسایه‏‌ها، بسیج، بچه‌‏های سپاه و مسجد، وسوسه‏‌ام کرد که از شلوغی خانه استفاده کنم و برگردم. دل کندن از تو و مراسم باصفای علی برایم آسان نبود؛ امّا گفتم بهتر است تا قبل از آن‌که خانه خلوت شود و همه بروند، به بهانه کار در دیدگاه، دل بکنم و برگردم. با دلی اندوه‌بار اول به مزار شهدا رفتم و از علی اجازه گرفتم و بعد خداحافظی کردم و برگشتم و ساکم را برداشتم و با عجله و با چشمانی خیس از اشک از تو هم خداحافظی کردم و راه افتادم. در راه حتی یک لحظه هم نتوانستم پیکر زیبا و غرق به خون علی و تو را فراموش کنم. آخرین نامه علی را که داده بودی برایت بخوانم، پیش من مانده بود. علی برایت نوشته بود: «مادر می‌دانم که تو پیر شده‏ای و عصای دست می‏خواهی؛ امّا ما در عصای دست را اینجا می‏خواهی یا آنجا؟ اگر مطمئن بودم که عصای دست را برای اینجا می‏خواهی، برمی‌گشتم و پیشت می‌ماندم امّا، می‌دانم که عصای دست را برای «یوم‏الحسرت» می‏خواهی. تو خودت هم می‏خواستی با من به جبهه بیایی ، مگر نه مادر ؟! هر وقت هم که بعد از چند ماه گردان به عقبه می‏آید و چند روز ناچار به مرخصی می‏آیم، خودت دعوایم می‏کنی که مگر جنگ تمام شده است که برگشتی به خانه؟!... »
نه نه علینمی‌دانستم حالات، رفتار و وضعیت تو را چگونه برای بچه‌‏ها تعریف کنم. خوب شد که نامه علی پیش من ماند. حالا حد اقل می‏توانستم آخرین نامه هم‌سنگر شهیدشان را برای‌شان بخوانم. تمام شب را در راه بودم. ظهر فردا به قرارگاه رسیدم. نماز و نهار را ماندم و بعد به دیدگاه رفتم، و خدا می‌داند به چه حالی گرفتار شدم وقتی که دیدم، تو آنجا نشسته‏ای تهِ سنگر و داری سوزنی را نخ می‌کنی!!!
تو، مادر علی، زودتر از من رسیده بودی و این داشت مرا دیوانه می‏‌کرد. تو دیگر کجا بودی! و این چه ماجرایی بود که برای ما یعنی هم‌سنگران پسر شهیدت علی رُخ داده بود. ماجرایی که به یک افسانه شبیه بود؛ امّا در هر حال اتفاق افتاده بود و دستِ روزگار ماجرایی را به هم بافته و تو را همین‌طور اتفاقی، صاف کشانده بود به سنگری که پسرت دو روز قبل در کنار آن به خونش غلتیده و پیکر مطهر غرق به خونش هنوز تا آن روز در «مقرّ تخلیه شهدا» بود. و حالا این تو بودی که قبل از شب هفت علی، آمده بودی تا سنگرش را پر کنی، همه اینها یک‌طرف و شخصیت تو، با این برخورد و رفتارت یک طرف دیگر!
عکس قاب شده‌‏ای از علی روی پتوها به دیواره سنگر تکیه داشت، قاب عکس را به سینه فشردم و هرچه در دل داشتم همراه با ناله و ضجه و فریاد بیرون ریختم. بعد کم‏کم خسته شدم و در حال گریه خوابم برد، مدتی خوابیدم. بعد که بیدار شدم، تو داشتی پیاز خُرد می‏‌کردی و بچه‌‏ها هر کدام در گوشه‌‏ای کز کرده بودند و تنها حاج تقی با بی‌سیم ور می‌رفت. آن شب هم گذشت و در دو روز بعدی، بساط نان پزی تو در پایگاه جهاد در نزدیکی قرارگاه آماده شد و تو شدی نانوا و نان رسانِ سفره ما. خودت به تنهایی در طشتک خمیر می‏‌کردی، با دو ساج نان‏ها را می‏‌پختی و هر طوری بود، نان داغ را درست مقارن اذان ظهر به سنگر و دیدگاه می‏‌رساندی و بعد نمازت را در اول وقت اذان می‏‌خواندی و برمی‌گشتی تا بروی و برای اذان مغرب برگردی. تا امروز هفتاد و دو روز است که هر روز ظهر و عصر، نان داغ را با دست خودت به بچه‏‌ها رسانده‏ای، حتی دیروز که بارانی سیل‌آسا می‏بارید، تو سرِوقت آمدی و به بچه‌‏ها گفتی، «زود باشید نمازتان را بخوانید، نان‏ها دارد سرد می‏شود
ننه‏‌علی، امروز هم تا ظهر منتظرت شدیم، امّا ظهر شد و نیامدی. حاج تقی گفت: «نگران نباشید باران شدید این دو آن روز کمی معطلش کرده، می‏آید.» باز منتظر شدیم و تو نیامدی. من آمدم تا نیامدنت را بهانه کرده و نان‏ها را ببرم تا تو در آن باران وحشتناک در قرارگاه جهاد بمانی و ...
حالا اینجا در کنار تو هستم و باز هم دارم به حالت غبطه می‌‏خورم. دست‌هایت هنوز در طشتک خمیر است. صورتت را روی خمیر‏ها گذاشته‏‌ای و خون سرخت روی خمیر را پوشانده است. ترکش به جای مهرِ به پیشانی‏‌ات بوسه زده و باران از خونت، دریاچه‏‌ای در طشتک خمیر ساخته!...
ننه علی، پاشو، چرا معطل می‌‏کنی، بچه‏‌ها منتظر نانِ داغ‏‌اند، بلند شو ننه علی، خونت داره از طشتک سرمیره، چرا بلند نمی‌‏شوی ننه‏‌علی؟! بچه‌‏ها منتظراند ، ننه‏‌علی! با تو هستم.

نویسنده: رحیم چهره خند

مقاله ها مرتبط