برای مصاحبه با دکتر محمود بازرگانی، استاد تاریخ و عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد شهرری در «موزه عبرت» یا همان کمیته مشترک خرابکاری قرار داشتم. همانجایی که اسمش یادآور دوران خفقان پهلوی و شکنجه است. آقای دکتر وقتی هنوز ۲۰ سالش هم نبوده، در همین مکان زندانی و شکنجه شده و حالا او برای ثبت و ضبط خاطرات مبارزان، با مسئولان موزه همکاری میکند. وقتی کنار حوض وسط محوطه زندان ایستادیم تا ازشان عکس بگیرم با آرامش عجیبی گفتند: رسولی(شکنجهگر معروف) موقع اعترافگیری، سر من را توی همین حوض فرو کرد!
موضوع مصاحبه اما، نه خاطرات مبارزات پیش از پیروزی انقلاب اسلامی که حرفهای بسیار و تا به حال ناگفتۀ آقای دکتر درباره «مهندسی جهاد» و «لُجِستیک
[۱]» از دوران دفاع مقدس بود. فکر میکنم از آنجا که ایشان از نوجوانی با یاران صدیق امام
(ره) مرتبط شده و مبارزه را آغاز کرده و زندان و شکنجه را تجربه کرده؛ بارها و بارها باید سراغ این مبارز قدیمی و جانباز امروز رفت تا خاطرات نابش را از دوران مبارزه و جهاد بازگو کند.
داستان ورودم به مهندسی جهاد انقلاب که پیروز شد، در حالی که کسب آزاد داشتم و در بازار کار میکردم، با ابلاغیه مرحوم آیتالله مهدویکنی رفتم کمیته انقلاب اسلامی منطقه ۱۲ که در مسجد ابوالفضل
(ع) میدان گمرک قرار داشت، تا به کارهای آنجا برسیم. ماندنم آنجا خیلی طول نکشید چون فعالیتهای گروهکهای ضدانقلاب در سیستان و بلوچستان شروع شد و با یکی از دوستان به نام آقای محمود خوشنویسان رفتیم روستاهای اطراف خاش و مشغول کار فرهنگی و خدماتی برای مردم محروم روستاهای اطراف خاش شدیم. خاطرات جالبی از آن دوران دارم. به هرحال مدتی در آنجا مشغول بودیم تا مسئله تشکیل ستاد بسیج اقتصادی برای مقابله با بازار سیاه و رساندن اقلام مورد نیاز مردم به شکل عادلانه پیش آمد.
چون با محله جوادیه تهران آشنا بودم، من را فرستادند آنجا تا در مسجد نور آلمحمد
(ص) مسئول ستاد بسیج اقتصادی شوم. این مسجد که در ده متری اول جوادیه قرار دارد از پایگاههای مبارزه و پخش اعلامیه علیه رژیم پهلوی بود. کار را شروع کردیم تا این که یکی از دوستان به نام پرویز غریبی که در جهاد کار میکرد، گفت: بازرگانی! ما در بخش تدارکات جهاد به کمک احتیاج داریم. میآیی یک مدت کوتاهی به ما کمک کنی؟ من هم به تصور این که این کمک کردن مثلا ۲۰ روز یا در نهایت یک ماه طول میکشد و بعد میروم به کارهای دیگرم میرسم، قبول کردم.
آنموقع ساختمان جهاد در ضلع شمالی میدان انقلاب و در ابتدای خیابان کارگر شمالی قرار داشت. مسئول آن هم آقای دانشجعفری بود. در آنجا یک مصاحبه و گزینش کوچکی از من گرفتند. بعد در نامهای که محرمانه بود و خودم نمیدانستم داخلش چه نوشته به آقای علی ابوترابیان معاونت بخش ماشینآلات جهاد معرفی شدم. بعدها فهمیدم که چون، هم در بازار کار کرده بودم و هم مدتی در ستاد بسیج اقتصادی فعالیت داشتم، آقای دانشجعفری در آن نامه نوشته بود: محمود بازرگانی متخصص در تهیه اقلام عمومی با اختیارات ویژه معرفی میگردد. اینطوری مأموریت ۲۰ روزه من در جهاد به خدمت طولانی در این سازمان منجر شد.
تشکیل مهندسی جهاد تا بنیصدر سر کار بود شرایط خیلی بد بود، اما بعد از فرار او از کشور، در شورای عالی جنگ، مسئله لجستیک مورد توجه قرار گرفت و براساس مصوبههای این شورا «ستاد فرماندهی مهندسی جنگ جهاد» تشکیل شد. ارتش و سپاه، درگیری مستقیم در جنگ داشتند و یک سازمان مستقل باید کارهای لجستیکی جنگ را پیگیری میکرد. ستاد مهندسی جهاد دارای چهار قرارگاه بود که هرکدام از آنها کارشان را با یک اتاق آغاز کردند. یعنی تا اواخر سال ۶۱ واقعاً ما در رساندن تدارکات و تجهیزات به مناطق ضعف داشتیم. سازماندهیها کمکم شروع شد. ساختمان مرکزی مهندسی جهاد در ضلع شمالی میدان انقلاب، پنج طبقه بود. طبقه پنجم آن، محل استقرار فرماندهی، دفتر مسئولان و معاونت بخشهای مختلف بود. طبقه چهارم مخصوص آموزش نیروهای انسانی بود. طبقه سوم بخش تدارکات بود. طبقه دوم بخش ماشینآلات و طبقه اول امور جهادگران یا همان بخش کارگزینی. کلاً وظیفه این ستاد فرماندهی این بود که باید اقلام مورد نیاز این قرارگاهها شامل همه ملزومات و تجهیزات، به غیر از مهمات جنگ را تأمین، انبارداری و سپس براساس نیاز در جبهههای جنوب و غرب توزیع میکرد.
باید در اینجا البته از نقش بیبدیل ارتش و لجستیک ارتش در ابتدای شروع به کار مهندسی جهاد یاد بکنم. چون در ابتدای امر ما اصلاً علم لجستیک نداشتیم و ارتش واقعاً در آموزش نیروهای لجستیک جهاد و سپاه سنگ تمام گذاشت و نقش بسیار مهم و پررنگی ایفا کرد.
قرارگاههای مهندسی جهاد در دوران دفاع مقدس، به غیر از قرارگاه خاتم الانبیا
(ص) سپاه، چهار قرارگاه در جهاد داشتیم که باید براساس یک سازماندهی دقیق، کارهای لجستیک جنگ را پیش میبردند. این چهار قرارگاه شامل قرارگاه کربلا در اهواز، قرارگاه نجف اشرف در باختران یا کرمانشاه امروزی، قرارگاه حمزه سیدالشهدا در ارومیه و قرارگاه نوح نبی
(ع) در بندرعباس میشد. کار این چهار قرارگاه به این ترتیب بود که قرارگاه کربلا مسئول تأمین نیازهای جبهههای جنوب بود. قرارگاه نجف اشرف بهطور خاص فقط اقلام مورد نیاز کردستان را تأمین میکرد؛ بهویژه مناطق بسیار حساسی مثل پاوه، بانه، نوسود، روانسر که ضدانقلاب مدتی در آنها جولان میداد. قرارگاه حمزه سیدالشهدا به تأمین مایحتاج جبهههای غرب کمک میکرد و قرارگاه نوح نبی
(ع) هم در واقع مبادی ورودی قطعات مورد نیاز ماشینآلات و صنایع دفاعی جبههها بود.
قرارگاه کربلا و نجف اشرف در اهواز و کرمانشاه ساختمان مشخصی نداشتند. چون نزدیک به مناطق درگیری بودند، زمین را کنده بودند و ساختمان و انبارها را در دل زمین ایجاد کرده بودند تا دشمن و ستون پنجم متوجه این قرارگاهها نشوند و در صورت موشکباران آسیب نبینند. اما قرارگاه حمزه در ارومیه، ساختمان مشخص داشت. در مورد قرارگاه نوح نبی
(ع) هم آنموقع به این شکل بود که وقتی اقلام مورد نیاز که عمدتاً قطعات ماشینآلات ژاپنی بود، از طریق کشتیها به اسکله شهید باهنر و شهید رجایی وارد میشد، با سرعت تخلیه میشد و بعد بسیار سریع به انبار گاز در خیابان گاز بندرعباس منتقل میشد تا دشمن متوجه نشود که عملیاتی در پیش است. آن قطعات دوباره بارگیری میشد تا براساس برنامهریزیهای قبلی در مناطق عملیاتی توزیع شود.
وظیفه من در بخش ماشینآلات وقتی به قسمت ماشینآلات رفتم، آقای علی ابوترابیان مسئول آن قسمت ک انسان بسیار خوبی هستند، یک مصاحبه کوتاهی با من کرد و یک ابلاغیه برای بخش «مدیریت تعمیر و نگهداری» داد دستم به علاوۀ سوییچ یک ماشین وانت گالانت میتسوبیشی و گفت این ماشینِ خدمت شماست. در آن بخش با یک انسان بسیار شریف، محترم و فداکار کار میکردم به نام آقای سیدجواد میرشفیعیان که در جنگ یک چشمش را هم از دست داده بود. ایشان شرح وظایف من را توضیح داد. از آنجا که در جبههها، هم ماشینهای سنگین استفاده میشد و هم ماشینهای سبک، ممکن بود این ماشینها به هرحال دچار خرابی، اصابت ترکش و از کار افتادن قطعات شوند یا این که باید روغن و لاستیک و دیفرانسیلشان عوض میشد. وظیفه من تأمین نیازهای این ماشینآلات سبک و سنگین و به روز کردن ماشینآلات جنگ بود. اینطوری، از همان روز اول کارم شروع شد.
در طول سالهای دفاع مقدس سرزدن مداوم به تعمیرگاهها جزو شرح وظایفم بود. مثلاً یک تعمیرگاه بزرگی بود به نام شهید شهشهانی در خیابان شادابِ خیابان ۱۷ شهریور که ماشینهایی را که نمیتوانستند در منطقه تعمیر کنند میآوردند آنجا. ما ملزم بودیم که قطعات مورد نیاز این تعمیرگاهها را هم تأمین کنیم. آن روزها رفتن به انبارهای متعدد در تهران مثل انبار کهریزک در ۶۰ متری شورآباد، انبار سلمان در کیلومتر ۹ جاده مخصوص کرج، انبار بزرگ حکیمیه در خیابان اتحاد، انبار ملارضا روبهروی بستنی کیم جاده کرج، انبار وحدت و... و تأمین قطعات ماشینآلات جادهسازی، ماشینآلات سنگین و سبک جزو کارهای همیشگیام بود. از طرف دیگر تحویلگیری و یا رساندن آن قطعات و ملزومات به قرارگاهها بهویژه در زمان عملیات هم بخشی دیگر از کارهای ما در قسمت تعمیر و نگهداری بود.
جنگ را مردم اداره کردند هزینه جنگ علاوه بر سازمانهای دولتی، بیشتر با فداکاری و مشارکت مردم اداره میشد. در زمان جنگ، ما دو جور کمک به جبههها داشتیم. یکی کمکهای مستقیم مردم بود. مثلاً فرض کنید که روستاییان جیرفت به شکرانه برداشت خوب محصولشان چند کامیون هندوانه به ستاد کمکهای مردمی دفاع مقدس هدیه میکردند. یا فلان تاجر اصفهانی چند هزار کنسرو لوبیا و بادمجان برای جبهه، به تدارکات جهاد میداد و یا بافتنیهایی که زنان برای فصول سرد سال برای رزمندهها میبافتند و یا حتی ماست و کره و پنیری که روستاییان و عشایر مناطق مختلف به جبههها میفرستادند که بخش تدارکات جهاد باید این کمکها را سریع به مناطق جنوب یا غرب میرساند و میان رزمندهها توزیع میکرد.
اما یک بخش دیگر کمکها مربوط به ارگانها، سازمانها و شرکتها میشد. در این زمینه انجمنهای اسلامی کارخانهها و سازمانها خیلی فعال بودند. مثلاً خیلی از کارخانههای نساجی برای جبههها و رزمندهها پتو تولید میکردند و هدیه میدادند به جهاد و یا مرغداریهای فلان شهر یک کامیون تخممرغ به جبههها هدیه میکردند و یا شرکت کفش ملی یک بخشی از تولیداتش را به تولید پوتین «تاف» برای رزمندهها اختصاص میداد. اصلاً بهخاطر نیاز جبههها بود که تولید در داخل بالا رفت چون دیگر نمیشد همه چیز را وارد کرد. یعنی نیاز، باعث خودباوری و خودکفایی شد. وقتی اورکتهای آمریکایی در انبارهای ارتش در چند سال اول جنگ تمام شد، کارخانههای داخلی خودشان شروع به تولید اورکت کردند.
ارمنیهای عزیز... طبق وظیفهام در تأمین و تهیه قطعات مورد نیاز جبهه، باید خریدهای کلان انجام میدادم. مثلاً برای تأمین قطعات ترابری تریلیها و کامیونها و همچنین لنکروزها که در جبهه خیلی کاربرد داشتند و یا قطعات مورد نیاز برای تعمیر آمبولانسها و وانتها، ما باید میرفتیم سراغ شرکتهایی که این قطعات را وارد میکردند تا از آنها خریدهای کلان بکنیم. آنموقع مراقبت از بیتالمال بالا بود و در عین حال اعتماد هم بالا بود. امور مالی جهاد به من، تنخواه ۵۰ میلیون تومانی میداد و من باید براساس فهرستهای از قبل تهیه شده، خرید میکردم. اصلاً آن زمان توجه به امور دنیوی و منافع شخصی و این چیزها مطرح نبود. فرد فرد بچههایی که در جهاد میشناختم فوقالعاده مخلص بودند و همه چیز برایشان جنگ و جبهه بود.
من با معرفینامه میرفتم به شرکتهای بزرگ وارد کننده قطعات ماشین و گاهی ده شبانه روز مستقر میشدم در این شرکتها. یک شرکتی بود به نام «هاماراگ» که مال یک ارمنی بود. البته بعدها صاحبان شرکت اسم آن را به «خیبر» تغییر دادند. اسم صاحبش را یادم نمیآید ولی خیلی به ما کمک میکرد و واقعاً تخفیف میداد.
یک شرکت دیگر هم بود به نام شرکت «گواه» که صاحبش یک ارمنی به نام آقای «باقر شاک» بود؛ از آن ارمنیهای مهربان و مخلص. این بندهخدا میدید که ما مستقر شدهایم و ساعتهای طولانی کار میکنیم و گاهی ساعت ۴ بعد از ظهر شده و وقت نکردهایم ناهار بخوریم، او هم پابهپای ما میماند و همکاری میکرد. در آن سالها و موقع عملیاتها بارها میشد که من از شدت کار با اجازهای که از مراجع گرفته بودم، موقع مسح پا از روی پوتین مسح میکشیدم یا نماز را در حال رانندگی در جاده میخواندم. نه که من اینطوری باشم، بیشتر افراد که در جهاد فعالیت میکردند، اینطور بودند.
شرکتهای دیگری هم مثل سایپادیزل، دیزل الکتریک، فردا الکتریک و... هم بودند که برای دفاع مقدس خیلی با جهاد همکاری میکردند.
حقوق برداشتن از گونی پول! تا سال ۱۳۵۶، بچههای جهاد حقوق ثابت نداشتند. یعنی میزان معینی برای حقوق ماهیانه بچهها مشخص نشده بود. داستان حقوق گرفتن ما هم به این شکل بود که در یکی از اتاقهای طبقه اول ساختمان جهاد (امورجهادگران) یک گونی پر از پول– از این گونیهای پولی که مال بانک مرکزی است- بود با یک دفتر بزرگ که روی یک میز قرار داشت و یک مسئولی هم در آن بخش بود. هرکس به میزانی که احتیاج داشت از گونی پول برمیداشت و در آن دفتر یادداشت میکرد و تاریخ میزد. اینقدر صداقت و اعتماد و اخلاص بالا بود که کسی از بیتالمال سوءاستفاده نمیکرد. شهید مهندس پورشریف که پدرش در تبریز تاجر فرش بود با این که کاملاً در خدمت جهاد بود، میتوانم به جرئت بگویم که در آن سالها هیچوقت از جهاد حقوق نگرفت و از ناحیه ثروت پدری زندگیاش را میچرخاند. یکبار در تهران پول برای بنزین ماشین کم آورده بود؛ فقط آن روز از آن گونی ۳۰۰ یا ۴۰۰ تومان برای همان بنزین برداشت. از سال ۶۵ به بعد تازه برای ما حقوق ماهیانه تعیین کردند و من امروز تعجب میکنم و دایم با خودم میگویم این اختلاسها و دنیاطلبیها از کجا آمده؟!
در طول سالهای دفاع مقدس، رزمندهها آنقدر درگیر کار و مسائل جبهه بودند که حتی از دعواهای سیاسیای که همانموقعها شروع شده بود؛ خبر نداشتند. آنموقع گوش ما اصلاً به قیل و قالهای سیاسی نبود. من خودم حتی خبرنامههای سپاه را هم مطالعه نمیکردم. چون میگفتم اگر خبرهای بد و خبر دعوا و مرافعههای سیاسی باشد، ناراحت میشوم و از کارم باز میمانم. اگر هم خبرهای خوبی باشد باز هم مشغولم میکند به خودش و از کار عقب میافتم. یعنی در مأموریتها و در مسیرها که میرفتیم، نوحههای آهنگران یا سخنرانی امام را گوش میدادیم که روحیه خودمان را حفظ کنیم.
ماجرای شیمیایی شدنم چون عملیات مهندسی در متن و بطن عملیاتهای نظامی انجام میشد، بچههای مهندسی جهاد در طول سالهای دفاع مقدس تعداد زیادی شهید تقدیم نظام جمهوری اسلامی کردند. معمولاً بچههای مهندسی بعد از مرحله اول عملیاتها باید وارد منطقه میشدند و خیلی سریع شروع به هموارسازی راهها، جادهسازی، خاکریز زدن و سنگرسازی میکردند. بهخصوص در مناطقی که زمین سنگلاخ بود، زدن جاده خیلی مهم بود تا بتوانند تجهیزات و ماشینآلات نظامی را به خط مقدم برسانند. بچهها در زمان انجام این کارها زیر اصابت مستقیم انواع توپها و موشکها و خمپارهها بودند که منجر به شهادت و جانبازی خیلی از بچهها میشد. شهدای عزیزی مثل طرحچی و تقی رضوی و ... .
یکبار که در سال ۶۵ و بعد از عملیات کربلای۵ با حدود ۱۲ نفر از بچهها رفته بودیم منطقه تا تجهیزات و ملزومات مورد نیاز را به بچههای مهندسی جهاد برسانیم؛ بهخاطر بمبهای شیمیایی صدام، همه آبهای اطراف کارون آلوده شده بود. من خیلی تشنه بودم و از همان آبهای آلوده خوردم و دچار عارضه خفیف شیمیایی شدم.
همسرِ همراه و خانواده خوبم از افتخارات زندگیام این است که همسرم فردی مبارز و معتقد و همفکرم بوده و هست. در مهر ماه سال ۵۷ در حالی که ۲۲ دو سال داشتم و ازدواج میکردم، ایشان حاضر نشد لباس عروسی بپوشد و ما حتی ماشین عروس هم گل نزدیم چون در شرایط انقلاب قرار داشتیم و آن شهادتها و مبارزات. جالب است که همان شب عروسی، مأموران حکومت نظامی جلوی ما را گرفتند. چون ماشین گل نزده بودیم باورشان نمیشد که این ماشینها دنبال ماشین عروس هستند. همسرم در تمام سالهای زندگی مشترک خیلی فداکاری کرد. من حتی موقع تولد دو تا از بچههایم خانه نرفتم و بار زندگی کلاً روی دوش همسرم بود. خداوند به ما سه دختر و دو پسر عنایت کرده.
بعد از جنگ، جهاد علمی را در خانواده شروع کردیم. همسرم و دختر بزرگم تحصیلات حوزوی دارند. دختر دومم نرمافزار خوانده و دختر سومم دانشجوی بیهوشی اتاق عمل است. پسر بزرگم هم دانشجوی دکتری مدیریت استراتژیک است و پسر دومم دانشجوی فوق لیسانس. خودم هم شروع به ادامه تحصیل در رشته تاریخ کردم و تا گرفتن دکتری پیش رفتم و الان تدریس در دانشگاه را به صورت استاد مدعوّ، ادامۀ همان جهاد میدانم.