اشاره: ماجرای مهران بسیار جالب است و در عینحال دردناک. مهران در روزهای اول جنگ به اشغال عراق درآمد و در سال ۱۳۶۲ در عملیات والفجر۳ آزاد شد و مجدداً در بهار سال ۱۳۶۵ توسط ارتش عراق اشغال و در تیر همان سال طی عملیات بزرگ کربلای1 آزاد شد. در وقایع آخر جنگ نیز این شهر از تجاوزات و وحشیگرهای بعثیان و منافقین در امان نماند.
ماجرایی که در زیر خواهید خواند روایت اولین اشغال مهران در جنگ تحمیلی است منتهی از زاویة دید یک افسر عراقی. سروان «احمد غانم الرُّبَیعی» از مردم سنی مذهب شهر بغداد است. ماجرای او از ورود به دانشکده افسری در تابستان ۱۳۵۷ و دیدن شهادت همکلاسیاش که از اهالی بصره بود به جرم حمایت از امام خمینی
(ره) توسط بعثیها آغاز میشود. این داستان با رفتن او به کردستان عراق و حمایت از جداییطلبان ایرانی مانند «عبدالرحمن قاسملو» تداوم پیدا میکند. بخشهای جالبتری درباره همکاری برخی اعراب خودفروخته خوزستان (عناصر عرب مزدور بعثیها در هویزه، شوش و ...) نیز در شرح زندگی این سروان عراقی دیده میشود. این بخش آغاز حضور وی در اطلاعات ارتش عراق است.
بخشی از این ماجرا، حمله ارتش عراق به شهر مهران و تصرف این شهر است. چیزی که سروان الربیعی ماجرایی کاملاً جالب و دست اول از آن ارائه میکند.
دوران حضور عراقیها در خرمشهر و عقبنشینی نیروهای ایرانی از این شهر که خود نویسنده آنان را «سپاهیان اسلام» معرفی میکند، بر جذابیت این داستان میافزاید.
سروان الربیعی سپس به منطقه شمالی ارتش عراق که مقر فرماندهی آن در کرکوک بود رفته و تا پایان جنگ به عنوان افسر «واحد توجیه سیاسی» در آنجا خدمت میکند. وی در جریان حمله عراق به کویت راهی این کشور شده و پس از هجوم آمریکاییها طی واقعهای عجیب، با فرار از دست آمریکاییها به عربستان سعودی پناهنده میشود. عاقبتِ او برخلاف برخی اعمالش نیک شد. او از طریق یک هیئت عراقی انقلابی که از ایران آمده بود، به جمهوری اسلامی ایران پناهنده و در ایران به مذهب تشیع مشرف میشود و به جمع دوستداران انقلاب، امام خمینی
(ره) و مقام معظم رهبری میپیوندد.
حال که با شرح زندگی احمد غانم الربیعی آشنا شدید، به سراغ داستان حضور این افسر واحد اطلاعات ارتش عراق در روز اشغال شهر مهران میرویم.
***

در ابتدای جنگ، طبق نقشه فرماندهی قرار بود منطقه میانی کاملاً اشغال شود. لشکر دوم بعد از آن که توانست بر مناطق «زینالقوس» و «قصرشیرین» مسلط شود، طبق دستور باید با برخورداری از پشتیبانی تیپ اول گارد ریاستجمهوری به سوی مهران حرکت میکرد.
روز شنبه ۲۷ سپتامبر ۱۹۸۰ بود. هوا گرم بود و شدت نبردهای پیدرپی بر گرمای هوا نیز میافزود. هواپیماها مرتباً پرواز میکردند و رادیو به طور غیرعادی سرود پخش میکرد. در شهرها مرتباً آژیر خطر به صدا درمیآمد ولی ما [ارتشیان] از روحیة خوبی برخوردار بودیم زیرا برتری نظامی با ما بود. دستگاههای تبلیغاتی غرب هم از ما حمایت میکرد و کشورهای خلیجفارس نیر با دلارهای خود حامی ما بودند. این گفته «فهد» شاه عربستان سعودی به صدام حسین در ابتدای جنگ بود که: پول از ما، نیرو از شما.
یک هفته در قرارگاه لشکر دوم بودم که دستور پیشروی به سمت مهران رسید. مهران در مقابل [شهر] کوت
۱ عراق قرار دارد. روز شنبه ۲۷ سپتامبر، زمین زیر چرخ تانکها به لرزه درآمد. تانکها و نفربرها با سرعت پیش رفتند و از بلندگوها این شعار پخش میشد: «هله بیکم ... هله بیکم ... یا ابطال القادسیه ... هله بیکم ... و أنتم تسطرون المعاجز» (خوش آمدید... خوش آمدید ... ای قهرمانان قادسیه... خوش آمدید ... شمایید که معجزه بر پا میکنید» و سخنان مبتذل دیگری از دورانی شکست خورده. افسران [ما] از شادی در پوست خود نمیگنجیدند زیرا عازم صید شکارهای چرب و نرمی بودند.
در کنار سرهنگ «حمد الحمود» بودم که نیروهای شناسایی با او تماس گرفتند و گفتند: به مناطقی به نام «بدره» و «جصان»
۲رسیدهایم. سرهنگ گفت: خودم میآیم و از نزدیک میبینم. سپس دستور داد نیروها متوقف شوند. به محل مورد نظر رفتیم. فرمانده با دوربین منطقه را بررسی کرد. چهار پاسگاه ایرانی دیده میشد که نیروهایش فقط به سلاح انفرادی مجهز بودند. فرمانده لشکر [سرهنگ حمود] با [ژنرال] عدنان خیرالله
۳ تماس گرفت و گفت: چند پاسگاه مرزی میبینم، با آنها چه کنیم؟
- پاسگاهها را هدف قرار دهید و نابود کنید.
سرهنگ حمد الحمود از خوشحالی میخواست پرواز کند زیرا فرماندهی به او اجازه هرگونه اقدام وحشیانهای را داده بود. او به من گفت: سروان احمد! انشاءالله کشور ما کشوری بزرگ و منطقه به یک امپراتوری عربی تبدیل خواهد شد و صدام حسین رهبری آن را به عهده خواهد گرفت. او به این گفته خود ایمان داشت و حتی از این بالاتر به من گفت: کشورهای بزرگ به خاطر تجزیه ایران و تضعیف قدرت آن به ما چراغ سبز نشان دادند. در مقابل، عراق به کشوری بزرگ تبدیل خواهد شد تا منافع نفتی غرب را تأمین کند.
سرهنگ دستور داد تانکها و سلاحها آماده شلیک شوند. همه به سوی پاسگاههای مرزی ایران نشانه رفتند. قبل از این که تانکها شلیک کنند نیروهای ژاندامری ایران که دستشان را بالا گرفته بودند و پارچههای سفید در دست داشتند، به طرف لشکر [ما] دویدند، اما فرمانده لشکر اعتنایی نکرد و دستور شلیک داد. گلولهها شلیک شد و آنها کشته شدند. تانکها به سوی پاسگاهها پیشروی و آنها را اشغال کردند. در پاسگاهها مقداری تجهیزات مانند لوازم صوتی، یخچال و تلویزیون بود. این وسایل زیر نظر سرهنگ دوم «عبدالطیف عذاری الناصری» که افسر ستاد بود، مصادره و به پشت تخلیه شد. او مسئول فروش اموالی بود که توسط لشکر مصادره میشد و از این راه به سرمایههای هنگفتی دست مییافت. برای همین سرهنگ [حمد الحمود] برای ترور او نقشه کشید. یک دستگاه خودروی نظامی را مأمور کرد تا به او بزند. سرهنگ ناصری بر اثر این تصادف مجروح شد و سرهنگ حمود [نیز] بلافاصله بالای سر او حاضر شد و او را کشت. سرهنگ دوم عبدالطیف مصداق کاملی از جنایت و غارتگری و کشتار بود. مرگ او مرهمی بود بر زخم دل انسانهایی که هستیشان توسط او به سرقت رفته بود.
پس از تصرف پاسگاههای مرزی، نیروهای ما با تعدادی از محافظان مرزی ایرانی برخورد کردند. آنها ابتدا با نیروهای ما مقابله کردند، اما بعد از این سرهنگ حمود جوخههای اعدام را به سوی آنها فرستاد، آنها در نزدیکی یکی از پاسگاهها اعدام شدند و پیکرشان نیز به خاک سپرده نشد.

اهالی منطقه بدره و جصان [نیز] به پشت جبهه تخلیه شدند. این مناطق از توابع استان «کوت»
۴ عراق به حساب میآیند. با این که منطقه بدره جزو خاک عراق است، اما افسران [ارتش ما] خانههای مردم آنجا را هم غارت کردند. سرهنگ دوم عبدالطیف در مقابل فرماندهی اظهار میکرد که وسایل خانههای مردم بدره ساخت ایران است[!]. مناطق بدره و جصان به شهر ارواح تبدیل شده بود. هدف لشکر ما شهر مهران بود. از این رو پیشروی از سر گرفته شد و تانکها به سوی ایران پیش رفتند. هواپیماهای عراقی شهرهای ایران را بمباران میکردند. بنا به دستور فرماندهی باید همه چیز را به آتش میکشیدند و همه را میکشتند.
آن روز سرهنگ [فرمانده لشکر] رنجیده خاطر بود زیرا صدام فرماندهان را مورد تقدیر قرار داده بود، اما سرهنگ جزو آنها نبود. با عصبانیت به من گفت: این اراذل از من بهترند؟ من بسیاری از ایرانیها را کشتهام، بسیاری از خانههای آنها را بر سرشان خراب کردهام. پاداش این زحمتها چیست؟ من او را دلداری دادم و گفتم: مطمئن باش فرماندهی، مردان باوفای خود را فراموش نمیکند و روزی خواهد آمد که ما در مقابل حضرت رئیسجمهور بایستیم و نشان دریافت کنیم. فرمانده لشکر خوشش آمد و همین انگیزه خوبی برای ادامه پیشروی به سوی مهران شد.
تانکهای ما در نزدیکی مهران توقف کردند. شاید قصدشان شناسایی آنجا بود. در مهران واحدهایی از ارتش ایران مستقر بودند. گردان شناسایی به فرماندهی سرهنگ دوم «عبدالطیف الزبیدی» راههای ورودی شهر را از سمت شمال تصرف کرد.
افسران قبل از دسترسی به غنایم، آنها را بین خود تقسیم میکردند. آنها میگفتند: غنایم تازهای نصیبمان خواهد شد. دختران زیبایی در شهر هستند. سرگرد «حسن اللاقی» که اهل بغداد بود و سه زن داشت، میگفت: میخواهم سه تا زن هم از اینجا بگیرم تا بشوم مرد شش زنه!
نمیدانم چه چیز در آن روز موجب شد که من نظارهگر این حوادث باشم. همه چیز بوی تعفن میداد. درختان زیبا نیز بدون شاخ و برگ و میوه شده بودند. تانکها همه چیز را از بین میبردند. این قلبها شقاوت و قساوت را از صدام کسب کرده بودند و او بود که در درون ما بذر کینه و سنگدلی میپاشید.
تانکهای ما با پشتیبانی توپخانه و نیروی هوایی پیشروی میکردند. یک کیلومتر مانده به مهران، با دوربین، تحرکات مردم شهر را که داشتند با دستپاچگی وسایلشان را بار کامیون کرده و فرار میکردند، تماشا میکردیم. دستور فرماندهی تصرف شهر با اهالیاش بود.
در این بین سرتیپ «هشام صباح الفخری»
۵ با سرهنگ حمد الحمود تماس گرفت.
- وضعیت چطور است؟
- عالی! مردم دارند شهر را تخلیه میکنند!
سرتیپ هشام با عصبانیت گفت: اجازه فرار ندهید چون رئیسجمهور میخواهند شهر با اهالیاش تصرف شود! واحدهای شناسایی را بفرستید تا مانعشان بشوند!
دستور جدید باعث ترس عناصر لشکر شد چون اینجا دیگر نه پای شهوت و هوس که ترس از شخصیت صدام و قساوت او در میان بود.
سرهنگ حمود از سرگرد «احمد العبودی» خواست که راههای فرار را ببندد. سرگرد از ترس میلرزید چون اگر چه به مصاف مردمی بیدفاع میرفتیم، اما داستان رشادتهای آنان در تاریخ، خصوصاً در مقابل روسها را شنیده بودیم.
سرگرد با ترس به فرمانده گفت: هرطور شما بفرمایید.
صدای تانک باعث وحشت مردم مهران میشد. زنان شیون و گریه و پیران و کودکان از ما طلب کمک میکردند. با چشمان خودم میدیدم که چگونه به پیرمردان و زنها، از بزرگ و کوچک، بیاحترامی کرده و کتکشان میزدند. میدیدم چگونه یگان مهندسی لشکر در معبر مردم مین میکاشت و منفجر میکرد تا آنان را بترساند.
ناگهان توفان شن شدیدی به پا خواست که ابر سیاهی در آسمان ایجاد کرد. «گوئی قیامت شده»... این تصور تمام واحدهای لشکر بود!
توفانی که نیمساعت ادامه داشت، تماس فرمانده لشکر با سرگرد عبودی را قطع کرد. در این بین مردم مهران از طریق درهها و کوههایی که به آنها فکر نمیکردیم، موفق به فرار شدند.
پس از طوفان، طی تماس میان سرگرد عبودی و فرمانده لشکر، سرگرد گفت که مردم گریختهاند. فرماندهی هم دستوراتی صادر کرد:
۱. تصرف تپههای مقابل و جناح راست توسط گردان اول به فرماندهی سرهگ دوم «یونس عبدالعزیز حدیثی»
۲. تصرف جناح چپ شهر توسط گردان دوم به فرماندهی سرگرد احمد العبودی
۳. ممانعت از ورود ایرانیها توسط گردان سوم به فرماندهی سرگرد «فلاح الشمری»
حمله در ساعت ۱۰ و نیم آغاز شد. سرهنگ که قصد داشت توجه فرماندهان عالی را به موفقیت خود در سرکوب مردم ایران جلب کند، این حمله را خیلی بزرگ جلوه داد.
تیراندازی، بمباران و شلیک توپخانه به سمت شهر آغاز شد. هدف این اقدام ترساندن و تسلیم کردن عدهای از مردم مهران بود که همچنان در شهر بودند.
سرهنگ دوم یونس عبدالعزیز حدیثی در حالی که به هدفش رسیده بود از تانک خود پیاده شد و فریاد زد: فارسها! بیایید بیرون، من با شما میجنگم. اما صدایی در جواب او نیامد. سرهنگ با بهت رو به آسمان نعره کشید: نه، آنها فرار کردهاند! مرگ بر شما رذلها!
سرهنگ در به در دنبال اسیر میگشت تا با مدال شجاعت معاوضه کند. ناگهان گلوله توپی کنارش منفجر و سرهنگ دو نیم شد.
یکی از سربازان شوخ رو به نیمهای از جسدش گفت: سیدی، بلند شو که نیمه دیگرت را یافتهام؛ بهترین کسی که میتوانی تحویل حضرت صدام بدهی!
سرهنگ حمود وارد شهر شد و وقتی از آمارهای غلط فرمانده گردان لشکرش مطلع شد، به نیمه جسد وی لگد زد و دستور داد روی بدن جمعشدهاش بنویسند: سرهنگ یونس عبدالعزیز خائن!
وقتی فرماندهی عالی از شنیدن خبر متروکه بودن شهر از سوی سرهنگ حمود برآشفت، دستانش سست و گوشی بیسیم از دستش رها شد در حالی که صدای «الو، سرهنگ؟» همچنان از گوشی میآمد.

در حالیکه سرهنگ به جنازه تکهپاره مقابلش خیره شده بود پرسیدم: سیدی! چرا نگرانید؟
- بس کن! حوصله ندارم.
- فرار اهالی گناه ما نیست چون ما فراریشان ندادیم.
- فرماندهی این را درک نمیکند. ما میخواستیم خبرنگاران خارجی را بیاوریم تا پیروزیهای ما را ببینند. حال اگر بیایند، چه میبینند؟
- در هر صورت پیروز ماییم و این پیروزی با وجود شهری که مردمش از برابرمان فرار کردهاند بیشتر هم میشود.
سرهنگ سکوت کرد چون میدانست که این بهترین استدلال در برابر بدخواهانش خواهد بود. به همین خاطر دستور ساخت موانع دفاعی در خارج از شهر را صادر کرد.
اولین اقدام مهندسی لشکر به فرماندهی سروان« خلیل زورخی الحلفی» تخریب ساختمانهای اصلی شهر بود. وقتی دلیل این کار را از او پرسیدم، گفت: هم شهر باید نابود شود و هم به دستور فرماندهی باید در پشت و مقابل شهر سنگر ایجاد کنیم. این کار تنها با انفجار ساختمانهای شهر و استفاده از مصالح آنها شدنی است!
هم زمان با شنیده شدن صدای انفجارها، تانکها وارد کوچههای شهر میشدند و سربازان آواز میخواندند:
«اتقدم واحنه و یاک اثنین
جیشین لصدام حسین»
پیشروی کن که هم ما هم شما (ارتش خلقی و ارتش عراق) دو تا ارتش برای صدام حسین هستیم.
ارتشیان ما همچون سربازان مغول و نازی بیرحم بودند؛ شکمها را میدریدند و حیوانات را تکهتکه میکردند. دیدن آن صحنههای وحشیانه تا مدتها حالم را دگرگون میکرد!
سروان خلیل که در لشکر ما کاملاً مطرود بود، آوازخوان با همکاری دوستانش دست به انفجار ساختمانها میزد. به او گفتم: خلیل، بس نیست؟
- من عاشق انفجار و دیوانه ویران کردن شهرهای ایرانم! تا وقتی در مهران هستم، انفجار تمام نمیشود!
او وقتی در کناری مشغول تنظیم یک دینامیت جدید بود، تقدیر الهی دیوار را روی سر او و افرادش خراب کرد و او در دم مرد. با فریاد من آمبولانس آمد و جسدش را برد.
ناگهان سربازان ما، ۳۰ نفر غیرنظامی ایرانی را که در کوچهای مخفی شده بودند دستگیر کرده و پیش فرمانده لشکر آوردند. سرهنگ حمود از یکی از آنان پرسید: اسمت چیه؟
- علی...
- علی
(ع) از شما بیزار است!
علی با فرمانده وارد بحث شد: آقا، مگر ما چه گناهی کردیم که علی
(ع) از ما بیزار است؟ به خاطر این که به نامش انقلاب کردیم؟!
فرمانده لشکر داد زد: کافی است! ما نه به خاطر شنیدن این حرف که برای آزادی شما، مخصوصاً عربها، آمدیم! واسه رئیسجمهور ما تلخ است که ببیند عربهایی مثل شما اینقدر ذلیل هستند. ما میخواهیم نظام جدیدی در منطقه براساس قومیت عرب درست کنیم!
«علی رستمی» که از حرفهای سرهنگ ناخشنود بود، سعی میکرد در چهره وی نگاه نکند، اما سرهنگ با غرور گفت: به من نگاه کن احمق! شما تحتتأثیر افکار [امام] خمینی هستید به خاطر همین از این حرفها خوشتان نمیآید. صحبت کردن با شما بیفایده است! جای همهتان در گور است!
علی رستمی در این بین با ۲۹ نفر همراهش فارسی حرف زد و به آنها فهماند که این جا دیگر آخر خط است. ناگهان علی به سمت یک سرباز دوید واسلحهاش را گرفت و به سمت سرهنگ شلیک کرد، اما تیرش به خطا رفت و به محافظش خورد. سربازان شروع به تیراندازی به سوی ۲۹ نفر کردند و تنها سه نفرشان زنده ماندند. علی رستمی و سه نفر دیگر با نیروهای ما به شدت درگیر شدند که سه نفر از ارتش ما از جمله یک سروان، کشته و پنج نفر زخمی شدند. سرانجام علی رستمی کشته شد و پیکرش از بالای یک ساختمان بر زمین افتاد. فرمانده لشکر بر پیکر وی آب دهان انداخت و گفت: شما چنین زندگی را دوست دارید، پس مرگ بر شما!
سه نفر دیگر هم دستگیر و به دستور فرمانده لشکر در حضور خود او اعدام شدند.
نیروهای لشکر همه چیز شهر را غارت کردند. فرمانده لشکر به من گفت: برای منزلت چی میخواهی سروان؟
- چیزی نمیخواهم!
سرهنگ با خنده گفت: امشب به عنوان هدیه برای خانوادهات یک تلویزیون از مهران ببر!
سرهنگ آدم دائم الخمری بود. آنقدر شراب مینوشید تا مست مست شود، بعد فیلمهای مبتذل غیراخلاقی تماشا میکرد!
شبی در حالت مستیاش از او پرسیدم: به نظرتان مردم مهران کجا رفتند؟
گفت: به جهنم!
بعد بلند شد و ادامه داد: ببین! مهران مال ما و جزو اموال پدری ماست که از اجدادمان به ارث بردیم!
**
شهر مهران در ۵ مهر ۱۳۵۹ سقوط کرد و حدود سه سال بعد در تیر ۱۳۶۲ طی عملیات والفجر۳ آزاد شد.
نویسنده: محمدجواد مهدیزاده
پینوشتها:
۱. شهر شیعهنشین «کوت» مرکز استان مرزی «واسط» عراق. مردم این شهر عمدتاً ایرانیالاصل هستند.
۲. شهر «بدره» اولین شهر مرزی استان واسط در جوار مهران است. این شهر شیعهمذهب و کوچک است. جای گلولههای ارتش آمریکا و خرابیهای ناشی از جنگ اخیر عراق و بلکه شاید جنگ ما با عراق هنوز بر دیوارهای این شهر خودنمایی میکند. جصان نیز منطقهای در ابتدای جاده بدره – کوت است.
۳. عدنان خیرالله طلفاح پسر خیرالله طلفاح پسر دایی و برادر همسر صدام بود. عدنان خیرالله به خاطر دادن خبر سقوط هواپیمای سی۱۳۰ شهیدان «جهانآرا، فکوری، نامجو و...» از صدام یک درجه تشویقی خواسته و گرفته بود. وی غیر از وزارت دفاع، جایگاه مهم جانشینی فرمانده کل نیروهای مسلح عراق را نیز بر عهده داشت. او سرانجام در روز ۱۷ اردیبهشت ۱۳۶۸ در حوالی بیابانی در نزدیکی زادگاهش تکریت، بر اثر انفجار بمبی که «عدی» فرزند صدام و خواهرزاده خود وی در بالگردش کار گذاشته بود، کشته شد.
۴. درست این است که گفته شود: استان «واسط» عراق
۵. هشام صباح الفخری ژنرال سابق ارتش عراق و اهل موصل است. وی سمتهای زیادی از جمله فرماندهی سپاه چهارم و معاونت ستاد مشترک ارتش بعث را تجربه کرده است. او جزو بیرحمترین فرماندهان عراقی در طول جنگ است.
منابع:
۱. بهزاد، حسین و گلعلی بابایی، مجموعه حماسه ۲۷؛ کتاب اول: همپای صاعقه، تهران: انتشارات سوره مهر، ۱۳۸۸.
۲. حسینیپور، سیدناصر، پایی که جا ماند، تهران: انتشارات سوره مهر، ۱۳۹۱.
۳. سرهنگی، مرتضی، پارههایی از آنچه اتفاق افتاد؛ کتاب دوم، تهران: انتشارات سوره مهر، ۱۳۸۹.
۴. غانم الربیعی، احمد، بادهای برفی(خاطرات)، ترجمه محمد نبیابراهیمی، تهران: انتشارات سوره مهر، ۱۳۸۷.