چند وقتی بود یکی از خطهای پدافندی کنار اروند به تیپ سپرده شده بود. برای شروع کار شناسایی، ابتدا باید جزر و مد آب را میشناختیم. بعد از آن، نوبت عبور از اروند و شناسایی دقیق سنگرها و مواضع و موانع جزیره امالرصاص بود. در آن منطقه، آب با سرعت ۷۰ کیلومتر به سمت خلیج فارس سرعت داشت و این موضوع، کار را برای ما سخت میکرد.
چندباری شبانه در قالب تیمهای دونفره از رودخانه عبور کرده بودیم و تا حدی منطقه را میشناختیم. غلامرضا کیانپور
* جانشین اطلاعات بود. به علی فضلی فرمانده تیپ پیشنهاد کرد که اینبار که به شناسایی میرویم، یک روز کامل در جزیره بمانیم و فردا شبش برگردیم. باید مواضع عراقیها را در روز هم بررسی میکردیم. با اصرار کیانپور، فرمانده هم کوتاه آمد و پذیرفت. به همراه او هجدهم آبان سال ۶۴ در نیمههای شب از اروند عبور کردیم و کار شناسایی را شروع کردیم. تا حدود ساعت دو و نیم بعد از ظهر تقریبا به تمام اهدافی که در نظر داشتیم دست پیدا کردیم. منتظر بودیم هوا رو به تاریکی برود تا از پشت جزیره پیش بچهها برگردیم.
در همین حال انگار فکری به سر کیانپور رسیده باشد، رو به من گفت «من تا لب جاده پشتی میروم و سر و گوشی آب میدهم. میخواهم در روز هم جاده را دیده باشم.» نگرانی بر دلم چنگ زد، اما نمیتوانستم با فرماندهام مخالفتی کنم. فین کیانپور دست من ماند. به من سپرد اگر هر اتفاقی افتاد، خودم را به پشت جزیره برسانم و از آنجا به آب بزنم و با جریان آب به خط خودمان برگردم.
خودم را لابهلای نیها پنهان کرده بودم و دور شدن کیانپور را میپاییدم. غلام رسیده بود به منطقهای که پوشش آن کم بود. ما به آن میگفتیم کچلی. آنجا، یک سرباز عراقی غلام را دید و شروع کرد داد و بیداد کردن. همانجا مقر دژبانی عراقیها بود، محل اتصال امالرصاص به دو جزیره پشتیاش. با داد و بیداد آن سرباز، عراقیها از دژبانی ریختند بیرون و حیران شروع کردند به گشتن در منطقه. از دور دیدم که غلام به من اشاره کرد برو. مانده بودم چه کنم. غلام دولادولا دوید و رفت به سمت منطقهای که پوشش گیاهی زیادی داشت. من هم کمی عقبعقب آمدم و وارد برکه شدم.

سرم بیرون بود و عراقیها را میپاییدم. متوجه شدم که عراقیها به حرفهای آن سرباز شک کردهاند. فکر میکردند توهم زده است. داشت خیالم راحت میشد که یکهو رد پای غلام را در گلها و منطقه باتلاقی دیدند. همین باعث شد که مطمئن شوند کسی در منطقه است. به همین خاطر تمام قوایشان را گذاشتند و منطقه را محاصره کردند و شروع کردند به تیراندازی. چپ و راست من تیر میخورد، اما به خودم نه. کمی که اوضاع آرام گرفت، با مکافاتی خودم را از آب کشیدم بیرون و به سمت عمق جزیره پا به فرار گذاشتم. از لای نیها و چولانها فقط به قصد رهایی میدویدم. یکهو یاد فینهای در دستم افتادم. با خودم گفتم اگر من را اسیر کنند و ببینند دوتا فین دستم هست میفهمند ما دو نفریم. بهخاطر همین، هر دو فین را زیر یک مقدار نی شکسته پنهان کردم.
هیچ اسلحهای با خودم نداشتم جز یک نارنجک که در ذهنم مدام مرورش میکردم. با خودم عهد بسته بودم اگر دستشان به من رسید، نارنجک را منفجر میکنم و چند نفریشان را به درک واصل میکنم.
بالاخره لای نیهای به هم چسبیده و متراکم گیر افتادم. نارنجک را بالا آوردم و نشانشان دادم. هیچجوره در کَتم نمیرفت که تسلیم عراقیها بشوم. مدام سرم فریاد میزدند که تسلیم شوم، اما جرات نداشتند جلو بیایند. چند دقیقهای به همین منوال گذشت تا دیدم هیچ راهی ندارم جز اسارت. کوتاه آمدم و نارنجک را زمین گذاشتم.
مرا بردند داخل مقرشان. هیچکدامشان فارسی بلد نبودند. یکی دو ساعتی گذشت تا یک نفر را آوردند و توانست دست و پا شکسته از من سوال کند. از همان ابتدا گفتم بسیجیام و با تیپ المهدی شیراز به جزیره آمدهام.
کمی که گذشت، فینها را پیدا کردند. یکی از عراقیها با آن چشمهای از عصبانیت بُراق شدهاش فینها را کوبید روی میز و سرم فریاد کشید. آه از نهادم بلند شد. راه چارهای نداشتم. گفتم «دو نفر بودیم، اما دیشب همدیگر را گم کردیم. من از کوسهها ترسیدم و در جزیره ماندم، اما فکر میکنم او برگشته باشد.»
اسمش را پرسیدند. مانده بودم چه بگویم. میترسیدم غلام را هم اسیر کنند و اگر دروغ بگویم، برایم بد تمام شود. بهخاطر همین، به جای غلامرضا کیانپور گفتم اسمش غلام کیانی است. گفتم خط پدافندی ما جزیره مینو بوده و من داشتم آنجا تمرین شنا میکردم، نمیدانم چطور از اینجا سر درآوردم.
فردای آن روز یکی از درجهداران عراقی به منطقه آمد و من را برد داخل جزیره گرداند تا نشانش دهم چطور توانستهام از آن همه موانع عبور کنم و داخل جزیره شوم. من هم خودم را زده بودم به خنگی. به هر ترتیبی بود مرا فرستادند بغداد. مدتی در استخبارات زندانی بودم. هر روز به نحوی از من بازجویی میکردند. من هم عزمم را جزم کرده بودم که همان حرفها را بدون کم و کاست بهشان تحویل دهم. از آنجا مرا به پایگاه الرشید بردند و بعد هم به اردوگاه ردمایه منتقل شدم.
مدتی بعد، دوتا دیگر از بچههای تیپ هم اسیر شدند و آمدند به رمادیه. آقای سمنانی را که گرفته بودند، خودش را سرباز ژاندارمری معرفی کرده بود. عراقیها هم شک نکرده بودند چون پدافند خط ایران به ژاندارمری سپرده شده بود.
چند روز بعد، خبر حمله ایران به فاو به گوشمان رسید. از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم. فهمیدم بالاخره زحمتهایمان ثمر داده است.
یادم هست همان روزها بهخاطر مشکلاتی که عراقیها در اردوگاه برایمان ایجاد کرده بودند دست به اعتصاب غذا زده بودیم. از استخبارات آمدند دنبالم. چشمانم را بستند و بردند و تا جایی که میشد کتکم زدند. دوباره همه آن سوالها را تکرار کردند و من هم همان جوابها را تحویلشان دادم.
دیگر حرفهایم را قبول نمیکردند. حتی فکر میکردند از تاریخ دقیق عملیات هم خبر داشتم در حالی که بهخاطر حفاظت دقیق عملیات، من از هیچ چیز خبر نداشتم. وقتی مترجم به من گفت میخواهند اعدامم کنند برق از سرم پرید، اما توکل کردم به خدا. بعد که پرسوجو کردند و فهمیدند صلیب در همین مدت کوتاه نام مرا ثبت کرده بیخیال شدند و مرا برگرداندند اردوگاه.
پینوشت
* بعدها در عملیات کربلای۵ شهید شد.
نویسنده: زهرا عابدی