۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

ام‌البنین سرزمین من

ام‌البنین سرزمین من

ام‌البنین سرزمین من

جزئیات

مصاحبه با فاطمه سلمان‌زاده مادر شهید علی یزدانیان به مناسبت سالروز تکریم مادران و خواهران شهدا

6 دی 1402
اشاره: تاریخ پر است از حوادث جریان‌ساز، حوادثی که خالقان آن خواسته یا ناخواسته سیر تحولات عظیم بعد از خودشان را فراهم‌ آورده‌اند. حال اگر این حوادث، رنگ و بویی دینی هم داشته باشد، اثرات آن به مراتب عمیق‌تر و گسترده‌تر خواهد بود و چه بسا تا سال‌ها و قرن‌ها بعد ادامه خواهد یافت. ام‌البنین(س) یکی از زنان جریان‌ساز است. بانویی که با بصیرت و شناخت عمیق از دین، حامی و مدافع ولایت‌بودن را با تقدیم ثمره‌های وجودش در دشت کربلا به همگان آموخت تا سرمشقی باشد بر املای ناتمام مادران شهدا.
فاطمه ‌سلمان‌زاده بانویی است که با تقدیم پاره‌تنش، یکی از هزاران ام‌البنین سرزمین من شد. او امروز میزبان مهمانان متفاوتی است. مهمانان خردسالی که از مهد و پیش‌دبستانی فرهنگ آمده‌اند تا در سالروز وفات‌ ام‌البنین(س) و تکریم مادران شهدا تسلابخش او در فراق فرزند شهیدش باشند.


در درگاه خانه ایستاده؛ با لبخندی دلنشین و شوری وصف‌ناپذیر. دست‌ها را روی سینه‌اش گذاشته و قربان‌صدقه بچه‌ها می‌رود. تا می‌آییم به خودمان بجنبیم و سلام و علیکی بکنیم، تک‌تک بچه‌ها را بوسیده و با خود به داخل خانه برده است. خانه‌ای کوچک، امروزی و پر از قاب‌ عکس‌های مختلف؛ یکی عکس علی‌اش است، دیگري دوستِ شهید علی، دیگری عکس علی است با برادر بزرگش، آن یکی علی با لباس پلنگی و دیگری عکس علی است با...
خنده از روی لبانش محو نمی‌شود و نگاهش، صمیمیت را بین بچه‌ها پخش می‌کند. گاهی دست‌ دراز می‌کند و کودکانی را که اطراف صندلی‌اش نشسته‌اند نوازش می‌کند یا می‌بوید. گاهی هم نگاهش جمع می‌شود روی چهرة زیبای علی شهیدش که حالا از درون قاب عکس، زل‌زده به چشم‌های مادر. کودکی علی جلوی چشمانش جان می‌گیرد، روزگاری که به قد و قواره همین مهمانان امروزش بوده. علی آرام بود و بی‌صدا؛ کاری نمی‌کرد که دیگران را شاکی کند، سرش به دنیای خودش گرم بود. دنیایی که تعلیمات دینی پدر و مادر،‌ آن را گرم‌ کرده بود به نور معنویت. دنیایی سرشار از شور انقلابی. صدای بچه‌ها افکار او را درهم می‌پیچد، دست‌های‌شان را بلند کرده‌اند و سؤال‌های جورواجور می‌پرسند؛ یکی نمی‌داند جبهه چیست و دیگری شرح عملیات را با ذهن کودکانه‌اش روایت می‌کند.
چشم‌های فاطمه‌خانم مهربانانه می‌خندد. او در چشم بچه‌ها چیزی فراتر از یک مادر معمولی است. مادری که «مادر شهید» نام دارد! مادری که برای خوشحالی خدا، چیزی را فدا کرده که مادران آن‌ها نکرده‌اند. فاطمه خانم از نظر بچه‌ها چیزی شبیه به فرشته است.
برای آن ‌که اوضاع از کنترل خارج نشود، بچه‌ها را آرام می‌کنیم و از فاطمه‌خانم چند سؤال می‌پرسیم تا بچه‌ها اطلاعات بیشتری از شهید علی یزدانیان به‌دست آورند.
تمام انرژی‌اش را جمع می‌کند تا دوباره از علی‌اش بگوید. بچه‌ها با هیجان، چشم به لب‌های فاطمه‌خانم دوخته‌اند. قامت علی در پیش چشمان مادر نقش می‌بندد. آرام و مصمم؛ درست مثل آن روز که مقابل در‍ِ پادگان بلال‌حبشی كرج ایستاده بود و به مادرش که سرآسیمه برای یافتن او همه‌جا را گشته بود، مي‌گفت: مادر! امروز، جهاد تکلیف است. این‌جا نماز جماعت می‌خوانند، دعای توسل، دعای کمیل و... می‌خواهی مانعم بشوی؟! و این‌گونه، دهان مادر را بسته بود. آن روز كه دم از این ارزش‌ها می‌زد، حتی نماز هم به او واجب نشده بود!
آموزشش را پانزده روزه تمام کرد و ساکش را بست و گفت: رفتن به جبهه، فرمان امام است. باید امروز از اسلام دفاع کرد.
چقدر سخت است یادآوری دیدار آخر: فقط یک هفته، پیش ما ماند. طاقت نداشت که بماند. می‌دانست که در غرب عملیات شده. می‌دانست همه عزم‌شان را جزم کرده‌اند که شهر مهران را از دشمن پس بگیرند.
**
ام‌البنین نفسش را در سینه حبس کرد و رو به پسرانش کرد و گفت: مبادا شما زنده باشید و فرزند فاطمه(س) به معرکة نبرد برود. مبادا شما پس از او زنده باشید که آن‌گاه در پیشگاه دختر رسول(س) شرمسار و سرافکنده خواهم بود.
نمی‌دانستیم مادر شهید چگونه می‌خواهد شهادت فرزند شهیدش را توصیف کند؟ نمی‌دانستیم بچه‌ها درک خواهند کرد یا نه؟ شهادت علی یزدانیان چونان زندگی‌اش مظلومانه بود و جانکاه.
دیدار آخر، جلوی چشمانش جان می‌گیرد: علی خداحافظی کرد و رفت؛ مثل همیشه، اما دل من آشوب بود. چیزی درون سینه‌ام را چنگ می‌زد. خانم همسایه بعد از شهادت علی مي‌گفت: علی‌آقا از کوچه که رد ‌شد، من نورانیت را در چهره‌اش دیدم ولي به شما چیزی نگفتم، اما انگار به دلم افتاده بود که علی‌آقا دیگر برنمی‌گردد.
بچه‌ها می‌دانید آرپی‌جی چیست؟ فاطمه‌خانم دستانش را گشود: نگاه کنید، سلاحی است به این بزرگی! نوک آن اگر به‌جایی برخورد کند، منفجر مي‌شود.
فاطمه‌خام بغض گلویش را قورت می‌دهد و با خوشرویی به بچه‌ها می‌گوید: بچه‌ها، پسرم آرپی‌جی‌زن بود، تو عملیات کربلای۱. دو تا از دوستانش هم به او کمک می‌کردند که به آن‌ها می‌گفتند «کمک آرپی‌جی‌زن». فرمانده‌اش می‌گوید علی خیلی ماهر بود. خیلی خوب تانک‌های دشمن را می‌زد. می‌گفت: خیلی کم پیش می‌‌آ‌مد علی تانکی را هدف بگیرد و به سمتش شلیک کند،‌ اما به هدف نخورد. می‌گفتند آن روز علی، از بقیه آرپی‌جی‌زن‌ها، تير آرپی‌جی می‌گرفت، اما از مال خودش استفاده نمی‌کرد. وقتی هم می‌گفتند که خودت داری، می‌گفت: مال خودم لازم می‌شود. انگار آن‌ها را برای کاری کنار گذاشته بود. مادر علی لب برمی‌چیند: بعد، گلولة دشمن به کولة علی اصابت می‌کند و ... علی شهید می‌شود.
به بچه‌ها نمی‌گوید چگونه؟ نمی‌گوید علی‌ام آتش می‌گیرد. نمی‌گوید می‌سوزد و آب می‌شود. نمی‌گوید جوان نوزده ساله‌ام پلاکی نداشته تا شناسایی‌اش کنند. نمی‌گوید در مراسم تشییع دوستان همرزمش که هم‌محله‌ای او بودند، فقط جاي پیکر علی خالي بود. نمی‌گوید که همان‌جا به دلم افتاد که علی شهید شده، که مفقود شده. نمی‌گوید که می‌دانستم که همه خبر دارند که علی شهید شده و به من نمی‌گویند،‌ نمی‌گویند چون می‌دانند من چقدر به علی وابسته‌ام. نمی‌گوید که توی دلم گفتم: علی‌جان! اي كاش لااقل یک چکمه‌ات را برایم بیاورند.
بچه‌ها سکوت کرده‌اند. مربی‌ها هم آرام و بی‌‌صدا گریه می‌کنند. فاطمه‌‌خانم با پر چادر، اشک روی گونه را جمع می‌کند تا بچه‌ها ناراحت نشوند.
**
خبر بازگشت کاروان کربلا را که به ام‌البنین می‌دهند چادر سر می‌کند و آشفته به استقبال کاروان می‌رود. چشم می‌چرخاند تا مولایش حسین بن علی(ع) را ببيند؟ دلش می‌لرزد. پس مردان کاروان کجایند؟ جلوی بعضي را می‌گیرد، هیچ‌کس جرئت ندارد به چهره‌ ام‌البنین نگاه کند:
خدا به تو صبر دهد. پسرانت در دشت کربلا شهید شدند. ام‌البنین برآشفته می‌پرسد: پسرانم فدای پسر فاطمه(ص) باد. بگو از حسین بن علی(ع) چه خبر؟ و پاسخ می‌شنود که او نیز به شهادت رسیده و آن‌گاه ام‌البنین(س) دو دست لرزان بر سر می‌کوبد و زاری می‌کند... .
فاطمه‌خانم با صدایی بغض‌آلود می‌گوید: علی را یک هفته بعد از شهادتش آوردند. برادرش محمد رفت و آوردش. وقتی محمد خبر شهادت علی را به من داد، از خدا خواستم به من صبر بدهد. همین‌جا در بهشت‌زهرا(س) دفن شد. خیلی دلم برایش تنگ می‌شود. زود به زود بر سر مزارش می‌روم. جوانم فدای علی‌اکبر حسین(ع)! همین حالا هم اگر دشمن خیال بد کند و اگر رهبرم فرمان دهد، آمادة رزم می‌شویم.
بچه‌ها از هم‌صحبتی مادر شهید لذت می‌برند. هم خودش را دوست دارند، هم خوراکی‌هایی را که برای‌شان آماده کرده. مادر شهید بلند می‌شود که از بچه‌ها پذیرایی کند که ما مانع می‌شویم. خودمان بلند می‌شویم تا خوراکی‌ها را بین بچه‌ها تقسیم کنیم. مادر شهید، آلبوم عكس شهیدش را آورده و به بچه‌ها نشان می‌دهد و من به این می‌اندیشم که مزار شهيد چه نعمتی است! مادران‌ شهدا جایی را دارند که بروند و با شهیدشان درددل کنند و از دلتنگی‌های‌شان بگویند، اما امان از دل مادران شهداي بی‌نام و نشان. مادرانی که تا مدت‌ها باور نداشتند پسران‌شان شهید شده. مادرانی که هنوز هم نتوانسته‌اند با نبودن پیکر فرزندشان کنار بیایند.
مربی‌ها بلند می‌شوند. وقت رفتن است، بچه‌ها خشنود و راضی روی مادر شهید را می‌‌بوسند و خداحافظی می‌کنند. این اولین دل‌جویی کودکانه است به پاسداشت خانوادة شهيد و به‌خصوص مادر شهيدی که با اقتدا به حضرت ام‌البنین(س) از حق مسلّمش؛ جگرگوشه‌اش گذشت و او را به میدان نبرد فرستاد تا این کودکان پیش‌دبستانی یا به قول مادر شهید علی یزدانیان «سربازان کوچک وطن» بدانند امر‍ِ ولی نباید بر زمین بماند.

مصاحبه و تنظیم: اسما طالقانی

مقاله ها مرتبط