۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

ام‌البنین ایران

ام‌البنین ایران

ام‌البنین ایران

جزئیات

در مورد حلیمه‌خاتون خانیان، همسر شهید سیدحمزه سجادیان و مادر شهیدان سیدکریم، سیدکاظم،سیدداوود و سیدابوالقاسم سجادیان/ به مناسبت روز تکریم همسران و مادران شهدا

8 بهمن 1399
 اشاره: ورودی مسجدالنبی(ص) شلوغ است. پلیس، خیابان منتهی به مسجد را بسته تا بهتر بتواند عبور و مرور جمعیت را کنترل کند. چند نوجوان با لباس نظامی ایستاده‌اند و جمعیت را به داخل مسجد هدایت می‌کنند. مراسم ختمی با این حجم استقبال کم‌تر دیده‌ام. خیلی از آن‌هایی که برای وداع با این بانوی فداکار و مقاوم آمده‌اند، هم‌محله‌ای نیستند و مثل من، خبر وفات حاجیه‌خانم حلیمه‌خاتون خانیان را از رسانه‌ها شنیده‌اند و برای ادای احترام به همسر و مادر پنج شهید دفاع مقدس که به حق برازنده لقب «ام‌البنین ایران» است در روز بیست و سوم خرداد به این مکان مقدس آمده‌اند.
 
با عبور از درگاه پرازدحام مسجد، خودم را زیر گنبد می‌یابم، با میزبانانی که با وجود شلوغی، با روی گشاده از همه برای حضورشان تشکر می‌کنند. ناگفته پیداست که این دختران و بانوان، همه‌شان نمی‌توانند از بستگان حاجیه‌خانم باشند و این بیش‌تر مرا کنجکاو می‌کند که چه چیزی این همه جاذبه را در مراسم این مادر که از میان ۹ فرزندش، چهارتای‌شان را تقدیم اسلام کرده به وجود آورده است.
داخل مسجد هم شلوغ است و هر کس به کاری مشغول. عده‌ای به بازماندگان سرسلامتی می‌دهند، عده‌ای مشغول خواندن قرآنند و تعدادی هم در حال پذیرایی. همهمه‌ای است. در این میان صدای سخنران مراسم، حجت‌الاسلام صدیقی از بقیه صداها بلندتر است. به زحمت برای خودم در گوشه‌ای جای نشستن دست و پا می‌کنم. روبه‌رویم عکس چهار پسر شهید حاجیه‌خانم است. از چهره‌های‌شان پیداست که سیدکریم و سیدکاظم در اوایل جوانی، شاید هجده نوزده سالگی، سیدداود در اواسط جوانی و بیست و شش هفت سالگی و سیدابوالقاسم در اواخر جوانی به شهادت رسیده‌اند. رو می‌گردانم سمت عکس مادر. فکر می‌کنم فقط از چنین مادر پر‌صلابتی بر‌می‌آید که تاب شنیدن خبر شهادت سیدداود و سیدکاظم را در یک روز و در عملیات بیت‌المقدس داشته باشد و خم به ابرو نیاورد، زمانی که همه خوشحالند از آزادی خرمشهر.
**
چشم می‌گردانم و قرآنی می‌یابم. دستی روی آن می‌کشم و فکر می‌کنم به روستای جورد در نزدیکی دماوند، محل زندگی این مادر در آن روزگاران و تا سال‌ها. بی‌تردید کار و تلاش و سختی کار کشاورزی و دامداری در روستایی با شرایط آن روزها که حتی امکانات اولیه مثل تلفن و جادۀ حسابی‌ هم نداشته، عاملی بوده برای ساختن چنین شیرزنی. او که در کنار گذران زندگی و بزرگ کردن فرزندان در فقدان همسرش سیدحمزه که در سال ۶۵ در کربلای۵ به شهادت رسیده، بازگشتن پیکر سیدکریم و سیدابوالقاسم را تا ده یازده سال صبورانه به انتظار نشسته.
قرآن را باز می‌کنم و بسم‌الله می‌گویم. انگار چیزی در ذهنم نهیب می‌زند که کسی که مردش را به‌خاطر اعتقادات مذهبی و انقلابی‌اش، خواندن نماز شبش و تداومش در تلاوت قرآن برگزیده، مگر می‌شود در زمان تقدیم دسته‌گل‌هایش همان‌گونه که خودش گفته به چیزی غیر از رضای خدا فکر کرده باشد تا بگوید «چون برای خدا می‌روید، ناراحت نیستم و افتخار هم می‌کنم.»
اما خب، حتما دلتنگی به سراغش می‌آمده. حتما پر چادرش به اشک چشمش در فراغ همسر و پسرانش تر شده. به‌خصوص که سیدداود و سید‌قاسم همسر و دخترانی داشته‌اند که از آن‌ها به یادگار مانده است و خب، نبود پدر برای هر دختری سخت می‌آید. آیات را زیر لب زمزمه می‌کنم و خودم جواب خودم را می‌دهم که همین تلاوت قرآن و کار زیاد روستا به‌خوبی می‌توانسته اوقات دلتنگی مادر را به بهترین شکل پر کند.
قرآن را می‌بندم و به دختر نوجوانی نگاه می‌کنم که با دقت مراقب است تا پا روی دست و پای کسی نگذارد و کیسه بزرگ زباله را بالای سر جمع می‌چرخاند تا محیط مسجد تمیز بماند.
**
هوای مسجد سنگین شده و خواب‌آلودم کرده است. حالا دیگر جایی برای نشستن در مسجد نمانده. به خواب فکر می‌کنم. به خواب دیدن. به خواب دیدن حاجیه‌خانم. چندبار خواب پسران و همسرش را دیده؟ پسران را در خواب به شمایل بزرگسالی می‌دیده یا بچگی‌شان؟ وسوسه می‌شوم که از کسی ماجرای خواب دیدن‌های‌شان را بپرسم و بپرسم که بعد از شهادت پسران حاجتی هم از آنان داشته است، اما فرصتی برای پرسیدن این پرسش‌ها نیست.
پاهایم خشک شده‌اند. بلند می‌شوم و آهسته به سمت در خروجی می‌روم. حرف‌های سخنران در گوشم می‌پیچد که حلیمه‌خاتون را به ام‌البنین ایران تشبیه می‌کند و به صحرای کربلا می‌رود. راه کج می‌کنم سمت جایگاه بازماندگان. این‌جا هیچ کس مرا نمی‌شناسد، اما جاذبه‌ای دارد این خانواده که چون آهنربا مرا به سمت خودش می‌کشاند. به بانویی که از روی شباهتش با تصویر مادر حدس می‌زنم دخترشان باشد سرسلامتی می‌دهم و با صف جمعیتی که من عضوی از آنم، از جایگاه دور می‌شوم.
**
به ام‌البنین فکر می‌کنم. به پسران ام‌البنین که اینک پسران حاجیه‌خانم به همراه آنان تا ابد همنشین سرورشان اباعبدالله‌الحسین(ع) هستند و روزی‌خور درگاه الهی. به ام‌البنین ایران فکر می‌کنم که هم‌چون آن بانوی بزرگ، دل در گرو رهبر و مولایش داشته و فرزندان شهیدش را تقدیم رهبرش کرده و در دیدارهای عمومی و خصوصی‌اش با رهبر معظم انقلاب می‌گوید «هیچ چیز نمی‌خواهم، فقط سلامتی شما.»
فقط از ام‌البنین‌ها بر‌می‌‌آید که بی هیچ چشم‌داشت و توقعی از مردم، تنها عنایت را از خدا بخواهند و زخم زبان‌ها و طعنه‌های بی‌خردان و بی‌خبران را پس از شهادت همسر و فرزندان، ناشنیده رها کنند. فقط از ام‌البنین‌ها بر‌می‌آید که فرزندانی این‌چنین فدایی اسلام و ولایت تربیت کنند و فرزندانی این‌چنین محکم و با صلابت که حتی در مراسم ختم و فقدان مادر، به جای بی‌تابی و مویه، با روی گشاده میزبان این خیل عظیم دوست‌داران اهل بیت(ع) و ادامه‌دهندگان راه‌ شهدای دفاع مقدس و مادران سال‌ها به فراغ نشستۀ آنان باشند. مادرانی که چون حاجیه حلیمه‌خاتون، بی‌چشم‌داشت و ناشناخته زندگی می‌گذرانند و با رفتن‌شان غوغایی در شهر به پا می‌کنند. و این است راز جاذبه مادران شهدا. این میان آه و حسرت است برای امثال من که چه دیر این گوهرها را درمی‌یابیم تا از آنان راه و رسم ام‌البنین بودن را یاد بگیریم.

نویسنده: اسما طالقانی

مقاله ها مرتبط