طاهره؛ خواهر شهید
قبل از رفتن به ارتش، از گرمسار به تهران رفته بود و کار میکرد. یکی از بستگانمان هم همانجا مشغول بود. فامیلمان گاهی اوقات که به منزل ما میآمد میگفت «این بچه با همه فرق داره. صدای اذان که بلند میشه، دست از کار میکشه، میره وضو میگیره و نمازش رو میخونه.»
***
اگر یکی از بچهها جلوی بزرگترها پایش را دراز میکرد، بلافاصله تذکر میداد. همیشه به ما که بزرگتر از او بودیم، میگفت «اگه توی خلوت به بچهها تذکر بدین که حرمت بزرگترها رو نگهدارن، جلوی بزرگترها پاشونو دراز نمیکنن. توی خلوت بگین، بهتره تا من اینجا بگم.»
***
منزل ما مهمان بودند. داشتیم سفره را آماده میکردیم که صدای اذان از مسجد جامع بلند شد. پرسید «صدای اذان رو شنیدین؟» گفتیم «آره!» گفت «این صدا میگه حی علیالصلاه، نمیگه حی علیالشکم. چرا شما دارین سفره رو آماده میکنین؟!»
تا نماز نمیخواند، امکان نداشت سر سفره بنشیند. همین رفتار او باعث شد بعد از این همه زمان که از شهادتش میگذرد، نمازم را سر وقت میخوانم.
***
از وقتی فهمید یکی از افسرانی که با هم به سر کار میروند اهل شرابخواری است، رابطهاش را با او قطع کرد. دیگر با او سلام و احوالپرسی هم نمیکرد. طرف مقابل هم پیغام داده بود که این آدم به درد ارتش نمیخورد. وقتی علت را پرسیده بودند، گفته بود «هنوز اذان نشده وضو میگیره و میره برای نماز، اینجا این چیزها رو برنمیداره.» گفتیم «مگه نماز خوندن خلاف مقررات ارتشه؟» گفته بود «خلاف مقررات نیست ولی این شکل نماز خوندن، چیزهای دیگهای هم پشت سرش داره که ممکنه سبب اخراجش بشه.»
عزیزالله؛ برادر شهید فقر غوغا میکرد. همه باید در حد خودمان کار میکردیم. من شاگردی کفشدوزی میکردم و او هم گاوچرانی.
پدرم با بدبختی توانسته بود برایش گیوهای بخرد تا وقتی دنبال گاوها میرود خیلی مشکل نداشته باشد. هنگام رد شدن از جوی آب، یک لنگه گیوه به داخل آب افتاده بود و او نتوانسته بود آن را بگیرد.
به خانه که آمد، جرات نمیکرد بروز دهد. وقتی پدرم فهمید گفت «من که دیگه نمیتونم برات گیوه بخرم. امسال رو باید پابرهنه بری مدرسه.» با این سختی توانست درسش را بخواند.
***
خانهاش اهواز بود. یک پیکان سواری مدل پایین داشت. از خط مقدم که برمیگشت، بعد از کمی استراحت شروع میکرد به مسافرکشی توی شهر. هرچه پول به دست میآورد، خرج بسیجیهایی میکرد که توی خط با او بودند. حتی گاهی توی شهر که به این بچهها برمیخورد، آنها را به منزلش میبرد و پذیرایی میکرد. بسیجیها به شدت به او علاقه داشتند.
فضلالله؛ برادر شهید
من در ورامین معلم بودم. زمان رژیم شاه بود و کسی حق نداشت حجاب را ترویج کند. محل خدمتم روستایی بود که مردمش اهل دین و دیانت بودند. زینالعابدین و همسرش گاهی به من سر میزدند. با خودشان چمدانی پر از مقنعه هم میآوردند. وقتی همه دختربچهها مقنعه میگرفتند، او خیلی خوشحال میشد.
***
یکی از همرزمانش تعریف میکرد «پل بستان رو که زدن و تانکها و ماشینآلات تونستن از روی اون عبور کنن، یکباره از بالای تانک او رو دیدم. صدایش کردم: آقای علی! آقای علی! به من نگاه کرد. گفتم: بیا سوار شو جناب سروان! لباس بسیجی به تن داشت. گفت: من بسیجیام! پیاده میام!»
***
آقای سعید اکبری از همرزمهای شهید میگفت «به صورت بسیجی به جبهه رفتم. شنیدم آقای علی که افسر ارتشه، آدم دیندار و بسیجی خوبیه. تصمیم گرفتیم با تعدادی از بچهها به دیدنش بریم. به پادگان رفتیم و سراغ منزلش رو گرفتیم. از دیدن ما بسیار خوشحال شد. ما رو به داخل دعوت کرد. شام در خدمتش بودیم. اصرار کرد همونجا بخوابیم. خوابیدیم. وقتی صبح بیدار شدیم، تمام لباسهای ما رو شسته بود.»
فرازی از وصیتنامه
به نام پروردگار که آخرین امیدم است. با سلام به رهبر خردمند و شجاع. هرچند در کربلا نبودم تا حسین را یاری کنم، اما خدا را سپاس میگویم که نعمت رزمنده بودن را نصیبم کرد تا بتوانم در راه هدف حسین علیهالسلام و فرج مهدی موعود و عشق به رهبرم هرگونه سختی را با جان و دل بپذیرم.
ای منافقها و دنیاپرستان! این را بدانید! هرچند وجودم در مقابل شهدای صدر اسلام، شهدای محراب و ۷۲ تن شهدای حزب جمهوری اسلامی و رجایی و باهنر عزیز ارزشی ندارد، اما این را بدانید که اگر خداوند شهادت را نصیبم کرد، کمر خم شده از زحمتم و پینه دستم را در قیامت باید جواب دهید، زیرا شما استراحت میکردید و من و امثال من در گرمای ۵۰ درجه خوزستان به اندازه ۲۰ نفر کار میکردیم.
به خدا سوگند هرگاه جسمم از کار باز میماند، با قلبم ملاقات میکردم و میگفتم این بدن نباید خسته شود، چرا که رهبر در انتظار یاری دادن من است.
یک چیز را میدانم؛ گفتۀ نایب برحق امام زمان «عزیزان! شعار بسه. عمل باید کرد. نه عمل یک بعدی بلکه در تمام ابعاد.» در تمام لحظههای این سفر کوتاه باید به یاد خدا باشیم و با ترس و وحشت از گناهمان سعی کنیم تا از ناخالصیها دور باشیم و مانند یاران امام حسین علیهالسلام در دانشگاه الهی قبول شویم.
همه رزمندگان اسلام را به خدا میسپارم. اگر شهید شدم، از آنها میخواهم اول امام را دعا کنند، بعد پیرو واقعی راه شهدا باشند.
از مادر، خواهر، برادران، همسرم و کسانی که برای شهدا اشک میریزند میخواهم مثل حضرت زینب سلاماللهعلیها در مقابل دشمن و منافقین، با آگاهی دفاع کنند.
زندگینامه
در سال ۱۳۲۵ در شهرستان گرمسار به دنیا آمد. تا کلاس سوم دبیرستان درس خواند و دنبال کار رفت. مدتی در تهران در کارگاههای خصوصی مشغول کار بود. سپس به استخدام ارتش درآمد. پس از استخدام به فکر ادامه تحصیل افتاد و به دانشکده افسری راه پیدا کرد.
در رشته مهندسی رزمی ارتش تخصص گرفت و به بروجرد رفت و از آنجا به اهواز انتقال یافت. ازدواج کرد و صاحب یک دختر و سه پسر شد. او از ابتدای جنگ در مناطق مختلف به خدمت پرداخت. مسئولیتش در زمان شهادت، فرماندهی مهندسی رزمی بود.
در سی و یکم تیر ۱۳۶۳ در منطقه جنوب، هنگام بارگیری پل شناور دچار ضربه مغزی شد و به شهادت رسید. پیکرش پس از تشییع، در گلزار شهدای گرمسار به خاک سپرده شد.
نویسنده: یارمحمد عربعامری