۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

اشک و نماز

اشک و نماز

اشک و نماز

جزئیات

گفت‌وگو با حجت‌الاسلام محمد کریما، امام ‌جماعت مسجد شیشه/ به مناسبت ۳۰ مرداد، روز جهانی مسجد

30 مرداد 1400
اشاره: آن روز ارباب رجوع بودم. وارد اتاق شدم و نشستم کنار میزی که مردی با عبا و عمامه پشتش نشسته بود و با طمأنینه و سر صبر روی یک برگه چیزهایی می‌نوشت. فرصتی فراهم شد تا کارهایش را زیر نظر بگیرم. یک آرامش غریب در میان خطوط عمیق چهره‌اش پیدا بود. آرامشی که بعداً معلوم شد میراث یک عمر استقامت است. وقتی سر بلند کرد تا بداند چه می‌خواهم، انگار چشمانش شیشه‌ای شفاف شدند که می‌شد از پشت آن تا ته زندگی پرمجاهدتش را دید. برای شنیدن داستانی که در اعماق چهره‌اش جا خوش کرده بود دست‌بردار نبودم. هرچند زیاد راضی نبود تا بگوید و از افشای مقاومت‌هایش طفره می‌رفت، اما این مختصر، حاصل گفت‌وگوی چند دقیقه‌ای یک ارباب رجوع است با حجت‌الاسلام محمد کریما که هنوز طلبه است و پای درس مقام معظم رهبری می‌نشیند و در جوانی، هم‌کلاسی شهید مهدی‌ زین‌الدین بوده و اکنون امام جماعت مسجد شیشه‌ تهران است.
 
با شهید مهدی زین‌الدین در خرم‌آباد دوست و هم‌کلاسی بودیم؛ محصل کلاس یازده دبیرستان. پدرش مغازه لوازم تحریر داشت و شهید مهدی هم کنار دستش می‌ایستاد و کمکش می‌کرد. چهار نفری با هم برنامة کوهنوردی داشتیم؛ من و ماشاالله؛ برادر بزرگ‌تر من و مهدی و پدرش. پدر شهید زین‌الدین به تمام معنا یک آدم سیاسی بود. زیاد حرف‌های سیاسی می‌زد، به خاطر همین ساواک رویش حساس بود و زیر نظر داشتش. آن کوه رفتن‌ها و حرف‌های پدر مهدی، طوری ما را ساخت که در مسجد جوادالائمه خرم‌آباد یک گروه سیاسی تشکیل دادیم و من هم شدم سرگروه. توی مسجد، کلاس‌های مذهبی راه انداختیم و کتابخانة مسجد را رو به راه کردیم و سر و سامان دادیم که هنوز هم دایر است و فعال. مسجد جوادالائمه آن زمانش تک بود، هنوز هم همین‌طور است.
در آن زمان‌ها بخت یار ما شد که آیت‌الله مدنی از طرف امام خمینی(ره) در شهرهای همدان و خرم‌آباد نماینده بود و ما با ایشان مرتبط شدیم. امام، شهید مدنی را از نجف فرستادند همدان بعد هم خرم‌آباد.
ما و حزب رستاخیز
برخورد علنی شهید مدنی با رژیم شاه مخصوصاً به زمان تشکیل حزب رستاخیز برمی‌گردد که موجب حرکت بیشتر ما در کارهای سیاسی شد و هم‌چنین موجب حساسیت بیشتر ساواک. شهید مدنی به ما گفته بود که امام خمینی امضای دفتر عضویت حزب رستاخیز را حرام اعلام کرده‌اند. ما از این طریق بود که فهمیدیم امام عضویت در حزب تازه تأسیس شاه را جایز نمی‌داند. البته شهید مدنی ابایی نداشت از این‌ که این مسائل را در انظار عمومی اعلام کند. به همه می‌گفت، به ما هم گفت.
جاهای دولتی برای عضویت اجباری مردم در حزب رستاخیز، دفتری آماده کرده بودند و از همه برای عضویت در آن امضا جمع می‌کردند، از جمله دبیرستان‌ها. یادم می‌آید در همان کلاس یازده، یک روز امتحان فیزیک داشتیم و در سالن نشسته بودیم. دفتر را آوردند که از بچه‌ها، همان سر جلسة امتحان امضا بگیرند. به من و شهید مهدی زین‌الدین که رسیدند علناً گفتیم که ما امضا نمی‌کنیم! این کارها را از شهید مدنی یاد گرفته بودیم. خلاصه سر امتحان امضا نکردیم و از عضویت در حزب رستاخیز شانه خالی کردیم. آن‌ها هم چیزی به ما نگفتند و دفتر و دستک‌شان را جمع کردند و زدند زیر بغل‌شان و رفتند. ما خوشحال شدیم و فکر کردیم راستی راستی قِسِر دررفتیم. بعد از امتحان اما، هر دوی ما را خواستند دفتر مدرسه و یک کتک مفصلی توی همان دفتر به ما زدند که چرا امضا نمی‌کنید؟ حتماً «مدنی» به شما گفته!
ما که چیزی از ارتباط‌مان نگفتیم ولی می‌دانستیم از جیک و پیک ما خبر دارند. می‌دانستند که سر و سرّی با شهید مدنی داریم. بعد از آن کتک مفصل، از مدرسه هم ما را اخراج کردند و حساسیت‌شان بیشتر شد و جلسات ما را در مسجد جوادالائمه بیشتر زیر نظر ‌گرفتند.
تیرشان در مورد حزب رستاخیز به سنگ خورده بود و اتفاق‌هایی در مخالفت با عضویت در حزب رستاخیز شاه به طور جسته گریخته در شهر شکل می‌گرفت. بعد از این ماجراها بود که رفتند سراغ مرکز ماجرا و شهید مدنی را دستگیر کردند و تبعیدش کردند نورآباد ممسنی. با این‌حال باز هم دست از سر ما برنداشتند؛ گاهی‌گداری می‌آمدند سراغ‌مان که امضا کنیم، اما هرچه اجبار کردند ما زیر بار نرفتیم، حتی بعد از دستگیری و محکومیت زندان هم همین‌طور، خلاصه تا زمانی که در شهرمان بودیم آن دفتر را امضا نکردیم. این‌طوری شد که من از طریق دوستی با مهدی و ارتباط با پدرش و هم‌چنین ارتباط با شهید مدنی و از طریق ایشان با امام، شدم یک آدم سیاسی.
پس از این ماجرا، ساواک که از دست ما خیلی عصبانی شده بود به بهانة دخالت در مسائل سیاسی و مذهبی و ارتباط با شهید مدنی، گروه‌مان را به شکل دسته‌جمعی در یک روز دستگیر کرد. منتها چند ماه زودتر از ما حاج ماشاالله را گرفته بودند و فرستاده بودند زندان کرمانشاه.
یک روز صبح زود قبل از این ‌که آفتاب بزند، مأموران ساواک ریختند خانة‌ ما و همه جا را گشتند. بعضی وسایل و کتاب‌های مرا هم برداشتند. مادرم با نگرانی مدام دنبال‌شان راه می‌رفت و با لحن مادرانه با آن‌ها حرف می‌زد و خواهش و تمنا می‌کرد. یکی از آن‌ها که انگار خسته شده بود برگشت و گفت: مادر! ما مأموریم و معذور. تصمیم جدی داشتند که مرا دستگیر کنند و با خودشان ببرند.
من هنوز نماز صبحم را نخوانده بودم،‌ دیدم اگر آن‌ها مرا ببرند نمازم قضا می‌‌شود، گفتم: می‌خواهم نمازم را بخوانم. ساواکی‌ها قبول کردند و ایستادند کنار دیوار. من همان توی حیاط وضو گرفتم و قالیچة کوچکی انداختم وسط و شروع کردم. من نماز می‌خواندم و مادرم مرا نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت.
خلاصه آن‌ روز تمام نشده، همة بچه‌های گروه‌ ما را گرفتند و فرستادند زندان. من چون سرگروه بودم، حبسِ بیشتر مال من بود، برای بقیه بچه‌ها از دو ماه و سه ماه تا شش ماه زندانی بریدند و به مرور آزادشان کردند. حاج ماشاالله هم بعد از آزادی رفت مشهد و مقیم شد. برادرم تا زنده بود، مفسر قرآن بود.

زندان شاه
توی زندان، شکنجه‌های جسمی به طور مرتب به راه بود، به علاوه ما را شکنجه‌های روحی هم می‌کردند، از جمله به نماز ما زیاد اهمیت نمی‌دادند. شکنجه‌گر ما فردی به نام حسینی بود. حسینی و مأموران دیگر، غیر از شکنجه‌های معمولی و متعارف که جزو برنامه‌شان بود، گاهی شب‌ها دیر وقت به شکل ناگهانی و سرزده و با حالت مستی می‌آمدند سراغ ما. این‌جور وقت‌ها اصلاً هیچی حالی‌شان نمی‌شد و کسی جلودارشان نبود. تا می‌خوردیم ما را می‌زدند و گاهی خودشان هم تا مستی از سرشان بپرد می‌افتادند یک گوشه.
بعضی وقت‌ها برای نماز صبح در می‌زدم و مأمور می‌آمد و دستبندم را باز می‌کرد تا نماز بخوانم، گاهی هم بی‌اعتنایی می‌کرد. دستبند را علاوه بر این‌ که به دستم می‌زدند به تخت هم قفل می‌کردند و من تکان نمی‌توانستم بخورم، اگر خیلی وول می‌خوردم لبه‌های دستبند، دستم را زخمی می‌کرد. یک روز صبح وقتی تا آخرین لحظه‌ها صبر کردم و دیدم مأمور در را باز نمی‌کند و نمازم دارد قضا می‌‌شود، فهمیدم افتاده روی دندة لج. دست‌هایم را در حالی که به تخت بسته بود کشیدم و رساندم به سکوی بالای سرم و کف دستم را زدم به سکو. صورتم را جلو بردم و با هر زحمتی بود تیمم کردم. نماز خواندنم هم بی‌زحمت نبود، به حالت نیمه‌خیز، هرطور بود نمازم را خواندم.
هرچند در زندان با مجرمان عمومی هم‌بند نبودیم، اما زندان‌‌های‌مان هم‌جوار بود. سلول‌ها خیلی تنگ بود و فضای خوبی نداشت. هم جاها تنگ بود و هم امکانات بهداشتی نبود. تا هفت ‌ماه به ما اجازه ندادند که برویم حمام، تا جایی که بدن‌ و لباس‌های همه‌مان پر شد از کک و شپش. تازه، اجازة‌ استفاده از هوای آزاد را هم نداشتیم.
پس از هفت‌ ماه صلیب‌سرخ به زندان آمد و از همه جا دیدن کرد. پس از آن بازدید بود که بعضی آزادی‌ها به ما داده شد و فضا قدری برای‌مان راحت‌تر شد مثلاً بندمان بزرگ‌تر شد و به ما اجازه هواخوری در حیاط دادند و گرنه ماه‌ها بود که روی هوای تازه را ندیده بودیم. صابون هم به ما دادند،‌ به اضافة اجازة‌ حمام رفتن. حمام ما توالتی ته بند بود که مجبور بودیم همان‌جا تن و بدن‌مان را بشوریم. یک اتفاق خوب دیگر هم افتاد و آن بیشتر شدن ملاقات با خانواده‌ها بود. درست است که ما زندانی سیاسی بودیم ولی هر چه بود، هنوز سنی نداشتیم و وابسته بودیم به خانواده، مخصوصاً مادرهای‌مان.
بعد از آمدن صلیب‌سرخ این امکان برای ما فراهم شد که در زندان ادامة‌ تحصیل بدهیم. من و تعدادی از هم‌بندان از جمله مهدی، در عرض سه ماه برای امتحانات نهایی سال ششم دبیرستان که سال دیپلم گرفتن بود آماده شدیم. فقط خدا می‌داند که آن همه کتاب را چطوری توی زندان خواندیم و برای امتحان آماده شدیم. موقع امتحان ما را می‌بردند دفتر زندان و هم‌زمان با دبیرستان‌های کشور، مُهر سؤالات نهایی را باز می‌کردند و از ما امتحان می‌گرفتند. ما موفق شدیم در همان زندان دیپلم‌مان را بگیریم.
محکومیت شهید مهدی زین‌الدین کم‌تر از یک ‌سال بود و زودتر از من آزاد شد، اما زندان من یک سال طول کشید. من سال 56 وقتی که هنوز ماه‌ها مانده بود تا پیروزی انقلاب از زندان آزاد شدم. آزاد شدن من هم‌زمان با پیروزی انقلاب نبود، برای همین محکومیتم را به طور کامل گذراندم.
بعد از زندان، مهدی رفت قم و ادامه تحصیل داد. البته با شروع جنگ امکان تحصیل در خارج از کشور هم برایش فراهم شد ولی راضی به این کار نشد. بعدها وارد سپاه شد و به فرماندهی رسید و در نهایت قسمتش شهادت شد. من هم رفتم حوزه و هنوز هم یک طلبه‌ام.  
 
شهید نعمت‌الله سعیدی
نعمت‌الله سعیدی از سرداران لشکر ۵۷ ابالفضل خرم‌‌آباد هم از دوستان خوب جوانی ما در خرم‌آباد و از اعضای گروه ما توی مسجد بود، وقتی که همه‌مان پروانه‌وار دور شهید مدنی می‌گشتیم. با نعمت‌الله هم‌کلاسی هم بودیم. شهید سعیدی آن زمان توی خرم‌آباد در یک داروخانه کار می‌کرد، خیلی دوست‌داشتنی بود. وقتی ساواک گروه ما را گرفت، او هم دستگیر شد. با هم دورة زندان را گذراندیم. در دورة زندان یک ساواکی را قاطی ما کرده بودند ولی ما او را نمی‌شناختیم و فکر می‌کردیم که او هم یک زندانی است ولی نفوذی بود. وقتی بازجویی‌ها تمام شد و به زندان منتقل شدیم، می‌دیدیم زندانبا‌ن‌ها اخبار ما را دارند مثلاً وقتی به کتک‌های آن‌ها اعتراض می‌کردیم می‌گفتند: شما که ادعا می‌کردید ما‌ شکنجه‌ها را تحمل می‌کنیم، این کتک‌ها که چیزی نیست! وقتی آن فرد با ما داخل زندان نشد، از کنار هم گذاشتن این اتفاق‌ها برای‌مان معلوم شد که نفوذی داشتیم.
از زندان که آزاد شدیم نعمت‌الله ازدواج کرد و بعدها صاحب دختری شد که اسمش را گذاشت فاطمه. جنگ که شروع شد از مشتری‌های پر و پا قرص جبهه بود و در پادگان خرم‌آباد که یک پادگان جنگی بود فعالیت می‌کرد.
بعد از زندان من رفتم مشهد و مشغول درس طلبگی شدم، اما جنگ دوباره همة ما را صدا زد و جسته و گریخته دور هم جمع‌مان کرد. مثلاً یادم هست در همان اوایل جنگ به دعوت سپاه یک گروه مبارز لبنانی به ایران آمده بودند تا از جبهه‌ها بازدید کنند. مسئولیت این گروه را دادند به من که آن موقع نیروی فرهنگی و تبلیغی جبهه بودم. من این‌ها را بردم و گیلانغرب و خرم‌آباد و ایلام را نشان‌شان دادم. در پادگان خر‌م‌آباد به شهید سعیدی برخوردم و دیدار ما آن‌جا بود که تازه شد.
یادم است این گروه را به جبهه‌ بازی‌دراز هم بردم. آن‌جا آن‌قدر به آتش عراق نزدیک بودیم که با سرعت حرکت می‌کردیم که ما را هدف قرار ندهند.از شهید سعیدی دیگر خبری نداشتم تا شهادتش. وقتی شهید شد کسانی که از دوستی ما با خبر بودند خبرش را به من رساندند.
 
نیروی فرهنگی
چندین ‌بار به عنوان نیروی فرهنگی از مناطق مختلف اعزام گرفتم؛‌ از کردستان، از تبریز و تهران. وسایل تبلیغی مثل کتاب و بروشور از مدرسه شهید مطهری می‌گرفتم و راهی می‌شدم. توی جبهه هم‌ سنگر به سنگر و کوه به کوه دنبال بچه‌های رزمنده بودم. برای‌شان کتاب می‌بردم، با آن‌ها نماز جماعت می‌خواندم، سخنرانی می‌کردم و احکام می‌گفتم.
یک ‌بار که در گیلانغرب بودم دوباره برخورد کردم به مهدی و پدرش. برادرِ مهدی، مجیدآقا هم با آن‌ها بود. شهر گیلانغرب از مردم عادی تخلیه بود و فقط رزمنده‌ها توی شهر بودند. شب شده بود و نمی‌توانستیم برویم؛ باید در شهر می‌ماندیم. چند نفری، یک جایی را گیر آوردیم تا استراحت کنیم. شب تا صبح، مرتب این‌ور و آن‌ور ما توپ می‌خورد ولی ما راحت خوابیده بودیم. چه حال و هوایی داشت! از هیچی نمی‌ترسیدیم. آماده بودیم که یک گلوله توپ بیاید روی سرمان! کاملاً آماده بودیم.
در لبنان
در طول جنگ یکی، دو سفر تبلیغی هم رفتم لبنان و سوریه. به صور و صیدا هم رفتم و با بچه‌های فرهنگی امل و حزب‌الله که آن زمان تازه داشت پا می‌گرفت دیدار داشتم. برای‌شان کتاب و برشور می‌بردم، سخنرانی می‌کردم و جبهه‌های‌شان را می‌دیدم. یعنی همان کارهایی که من برای آن‌ها کرده بودم آن‌ها برای من می‌کردند حتی مرا به خط‌مقدم جبهة خودشان هم بردند. البته آن زمان ایرانی‌ها را به طور مستقیم راه نمی‌دادند. آن‌ها از طریق همان بچه‌های لبنانی که به ایران آمده بودند یک گذرنامه با یک اسم دیگر برای من دست و پا کردند و مرا به لبنان و سوریه بردند. آن‌ها خیلی پرشور و هیجان بودند مثل همین الآن. خیلی دوست داشتند که برای جنگ وارد ایران شوند و می‌گفتند: دوست داریم بیاییم ایران و با بعثی‌ها بجنگیم.
 
عربستان و حج خونین
دو نوبت هم در عربستان زبان‌دان عربی بودم و در ایام حج، تبلیغات در مکه و مدینه به عهده‌ام بود. هدف ما رساندن پیام انقلاب به مردم مسلمان بود، حالا هر کی را هر جا که گیر می‌آوردیم؛ از مردم تانزانیا گرفته تا مصر و مراکش حتی خود عرب‌های عربستان. در مسجدالنبی و مسجدالحرام مدام در حال حرف‌زدن با این‌ و آن بودم. یک بار بین صفا و مروه آن‌قدر مشغول بودم که یکباره به خودم آمدم که نکند قصدم به هم خورده باشد. برگشتم و دوباره نیت کردم و سعی را از اول انجام دادم!
در سال ۶۶ به عنوان مُبلغ در حج خونین هم بودم. از صبح که برای راهپیمایی آمدیم بیرون، نگاه که کردم دیدم این شورته‌ها و نیروهای امنیتی، این طرف و آن طرف دارند بند چکمه‌های‌شان را سفت می‌کنند. دلم شور افتاد؛ مگر چه خبر است که این‌ها دارند بندها را قرص می‌بندند؟ راهپیمایی شروع شد و راه افتادیم. حاج‌محمود وزیر شعار، داشت شعار می‌داد. زیر پل «حُجون» که رسیدیم از بالای سر، یک سایه‌ای مثل سقف روی سرمان قرار گرفت. سر که بالا کردیم سنگ و چوب و شیشه بود که مثل سقفی روی سرمان خراب می‌شد. غافلگیر شده بودیم. همه چیز یک دفعه اتفاق افتاد. جلوی ما جانبازان بودند که بیشترین صدمه را آن‌ها خوردند. یادم است مادر شهید قمی هم همان‌جا شهید شد. مردم زدند به کوه‌های مکه. ما هم همین‌طور؛ از کوه رفتیم بالا و دور زدیم و برگشتیم طرف بعثه.
آن روز هیچ ایرانی از تعرض این عرب‌ها در امان نماند، حتی زن‌هایی که از ترس به بعضی از خانه‌ها پناه برده بودند. اصلاً انگار دسته‌‌جمعی قرار قبلی گذاشته بودند. وقتی رسیدیم جلوی بعثه، گاری‌گاری شهید می‌آوردند که روی‌شان را با پارچه پوشانده بودند تا کسی نبیند و بتوانند برسانند دست ما. شهدا را وارد بعثه می‌کردند و آن‌جا شناسایی صورت می‌گرفت. ردیف ردیف شهید بود که کنار هم گذاشته بودیم. خیلی صحنه‌های دلخراشی بود.

و اما بعد...
از آن به بعد من به عنوان یک نیروی فرهنگی در خدمت انقلاب باقی ماندم و اکنون نیز در دفتر مقام معظم رهبری مشغول خدمتم.

نویسنده: زهره علی‌عسگری

مقاله ها مرتبط