۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

اشک‌های مصطفی

 اشک‌های مصطفی

اشک‌های مصطفی

جزئیات

قلب تاریخ؛ چمران- قسمت ۲/ به مناسبت ۳۱ خرداد، سالروز شهادت شهید مصطفی چمران در دهلاویه، سال ۱۳۶۰ و روز بسیج اساتید

31 خرداد 1402
لبنان
از ایران درخواست رسید که برگردد دانشکده فنی دانشگاه تهران برای تدریس. برای‌شان نوشت «من برای این کار شرایطی دارم. یکی از شرایط این است که نمی‌خواهم در جمعی که شاه باشد حاضر شوم. اگر روزی هم شاه به دانشگاه بیاید، من در آن جلسه شرکت نخواهم کرد و برای گفته‌هایش کف نخواهم زد.» دیگر درخواستی از ایران ارسال نشد.
لبنان
زن آمریکایی‌اش دست پسرش را گرفته بود و اصرار می‌کرد برگردند آمریکا. پروانه به مصطفی می‌گفت «برگردیم به خانه‌مان در تگزاس و کنار چمن‌های سبز باغچه، چای بخوریم و مجله‌های علمی ورق بزنیم.» حتی تهدید به طلاق هم کرد. آن‌ها رفتند. چمران ماند و کفش‌های به یادگار ماندۀ پسر خردسالش.
لبنان
غاده جابر دختر یک تاجر اهل نیجریه بود که به واسطه شغل پدر، بسیاری از کشورها را گشته بود. از آفریقا تا ژاپن و نیز اروپا را، اما لبنان را هم زیاد می‌شناخت؛ به اندازه مردمش. اهل مطالعه بود؛ از تاریخ و سیاست و جغرافی تا ادعیه شیعه. دعاها را به صورت شعر در مطبوعات می‌نوشت. کتاب «ادعیه» میراث مادربزرگش بود؛ یک فلسطینی شیعه عاشق امام حسین(ع). چمران همیشه اشعارش را می‌خواند. از امام ‌موسی‌صدر سراغ نویسنده‌اش را گرفت.
لبنان
امام ‌موسی‌صدر غاده را دعوت کرد به دفتر. به غاده گفت «چقدر شما درباره ولایت علی‌بن‌ابیطالب(ع) و امام حسین(ع) زیبا نوشته‌اید! الان کجا مشغولید؟» غاده گفت «در دبیرستان دخترانه.» سید گفت «خب. برای ما هم بنویسید.» غاده نپذیرفت. سید پیشنهاد حقوق بیش‌تر کرد. غاده ناراحت شد و گفت «من برای پول کار نمی‌کنم. اگر در دبیرستان هستم به‌خاطر دوست داشتن مردم است.» داشت اتاق را ترک می‌کرد که سید برخواست و عذرخواهی کرد و گفت «چمران را می‌شناسی؟» غاده گفت: «بله شنیده‌ام، اما من از این جنگ ناراحتم و هر کس هم در این جنگ شریک باشد نمی‌توانم ببینم.» سید گفت «چمران این‌طور نیست. او دنبال شما می‌گشت. موسسه‌ای داریم برای نگه‌داری بچه‌های یتیم. می‌خواهی بروی آن‌جا؟» غاده قول داد می‌رود.
لبنان
هفت ماه از قولش گذشت و نرفته بود. چون می‌دانست اگر آن‌جا برود، با چمران روبه‌رو خواهد شد. پیغام‌های سید کماکان ادامه داشت و غاده بی‌توجه بود. یک روز که پدر غاده ناراحتی قلبی پیدا کرد، امام‌ موسی‌صدر سید غروی را فرستاد برای عیادت. سید هم موقع عیادت، یک تقویم سازمان امل برد برای غاده. غاده اول اهمیت نداد به تقویم، اما شب که رفت سراغش، دید تقویم ۱۲ نقاشی از ۱۲ ماه دارد که البته امضایی پای نقاشی‌ها نبود. نقاشی که در زمینه سیاهش شمعی می‌سوخت برای غاده خیلی جالب بود. زیرش به عربی نوشته شده بود «من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و کسی که به دنبال نور است، این نور هرقدر کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود.» غاده فقط اشک می‌ریخت.
لبنان
غاده با دوستش راهی موسسه نگه‌داری از کودکان بی‌سرپرست جبل‌عامل شد. طبقه اول ساختمان، مصطفی چمران را به او معرفی کردند. اتاق مدیر آن‌طور که انتظار می‌رفت و عنوان دهان‌پرکنی را یدک می‌کشید، نبود. دکتر اتاق ساده‌ای داشت و از تجملات خبری نبود، طوری که غاده باید کفش‌ها را می‌کَند و می‌نشست روی زمین. چمران لبخند بر لب داشت و با آرامش و تواضع از غاده پرسید «غاده جابر شمایید؟ من هرچه نوشته‌اید خوانده‌ام و دورادور با روح‌تان پرواز کرده‌ام. خیلی سراغ شما را گرفتم. زودتر از این‌ها منتظرتان بودم.» غاده رو به دوستش گفت «مطمئنی چمران این است؟!»
لبنان
مصطفی تقویمی با خود داشت. همان بود که سید غروی برای غاده برده بود. غاده گفت «من همه تابلوهای این تقویم را دیده‌ام.» چمران گفت «از کدام بیش‌تر خوش‌تان آمد؟» غاده جواب داد «شمع.» چمران گفت: «چرا شمع؟» اشک‌های غاده سرازیر شد «این شمع، این نور، انگار در وجود من هست. من فکر نمی‌کردم کسی بتواند معنای شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد.» اشک‌ها را پاک کرد و گفت «این را کی کشیده؟ خیلی دوست دارم ببینمش.» چمران گفت: «من.» غاده جا خورد.
- شما؟! شما کشیده‌اید؟ شما که در جنگ و خون زندگی می‌کنید، مگر می‌شود؟!
اشک‌های چمران سرازیر شد.
لبنان
غاده اولین هدیه از چمران را قبل از ازدواج گرفت. هدیه، یک روسری قرمز بود. آخر تا پیش از آن، غاده حجاب درست و حسابی نداشت و این برای کسی که به موسسه رفت و آمد می‌کرد و قرار بود با شیعیان در تماس باشد، مناسب نبود. غاده که چند هفته‌ای می‌شد فعالیتش را در موسسه آغاز کرده بود، از آن روز حجاب کامل را برگزید.
لبنان
- تو دیوانه شده‌ای. این مرد ۲۰ سال از تو بزرگ‌تر است، ایرانی است، همه‌اش توی جنگ است، پول ندارد، همرنگ ما نیست، حتی، حتی شناسنامه ندارد!
این واکنش پدر بود به غاده وقتی نیتش را از تمایل به ازدواج با مصطفی چمران مطرح کرد و غاده فقط اشک می‌ریخت و خودش را شمع نقاشی چمران می‌پنداشت که درون ظلمت محض قرار دارد.
- او می‌تواند دست مرا بگیرد و از این ظلمات، از روزمرگی بکشد بیرون.
لبنان
چمران، اول سید غروی و بعد امام ‌موسی‌صدر را فرستاد منزل پدر غاده برای خواستگاری. پدر غاده به سید غروی مستقیم جواب منفی داد، اما در مقابل امام ‌موسی‌صدر کمی نرم‌تر. البته کماکان مخالفت با این وصلت ادامه داشت. خود غاده اما حاضر بود به هر قیمتی با چمران ازدواج کند.
- فکر می‌کردم در نهایت، با اجازه آقای صدر که حاکم شرع است عقد کنیم.
اما چمران مخالف این‌طور اقدام بود.
- من دوست ندارم با شما ازدواج کنم، اگر قلب پدر و مادرتان ناراحت باشد.
لبنان
غاده زده بود به سیم آخر. وارد منزل که شد، پدر و مادرش داشتند تلویزیون می‌دیدند. تلویزیون را خاموش کرد و گفت «من از بچگی تا حالا هیچ ‌وقت شما را ناراحت نکرده‌ام ولی من تصمیم گرفته‌ام با مصطفی ازدواج کنم و پس‌فردا هم عقد می‌کنم، پیش امام‌ موسی‌صدر.» مادر با عصبانیت بلند شد غاده را بزند که پدر جلویش را گرفت «من هرچه خواسته‌اید فراهم کرده‌ام ولی می‌بینم این مرد برای شما مناسب نیست. او شبیه ما نیست.» غاده جواب داد «به هر حال من تصمیمم را گرفته‌ام. امام‌ موسی‌صدر هم اجازه داده‌اند. ایشان حاکم شرع است و می‌تواند ولی من باشد. به ایشان هم گفته‌ام عقد باید در خانه پدرم باشد. اگر شما رضایت بدهید، من خیلی خوشحال‌ترم.» پدر گفت «آخر تو آمادگی داری؟!» جواب شنید « آمادگی دارم، کاملا!»
لبنان
- خب اگر خواست شما این است، حرفی نیست. من مانع نمی‌شوم.
پدر بالاخره پذیرفت. غاده بی‌هوا خندید. یک روز طول کشید تا بگردد و مصطفی را پیدا کند. بالاخره یافتش.
- فردا عقد است، پدرم کوتاه آمد.
مصطفی باورش نمی‌شد.
لبنان
روز عروسی که رسید، همه دغدغه غاده این بود که مصطفی حداقل روز عروسی‌اش از پوشیدن لباس ساده دست بردارد و برای آبروداری خانواده عروس هم که شده یک کت و شلوار شیک بپوشد، اما مصطفی چمران همان لباس ساده را پوشید و به غاده ثابت کرد که «مصطفی، مصطفی است.» غاده به عقد مصطفی درآمد، با مهریه یک جلد قرآن و تعهد این ‌که مصطفی او را در مسیر ولایت ‌علی‌بن‌ابیطالب(ع) و مکتب امام حسین(ع) همراه باشد و موجب تعالی‌اش شود.
لبنان
روز بردن وسایل غاده به خانه شوهر، غاده مسواک و خمیر دندان و یک‌سری لباس را که به زور یک ساک می‌شد برداشت و ایستاد کنار مصطفی و گفت «مادر، من رفتم.» مادر که از دیدن این منظره بسیار عصبانی شده بود فریاد زد «همین؟! مصطفی! تو مرا دیوانه کرده‌ای! تو دخترم را جادو کرده‌ای! همین الان می‌روی و طلاقش می‌دهی.» مادر غش کرد. پدر که آمد و این صحنه‌ها را دید گفت «بروید، دیگر شما را نبینم. دیگر برای ما دردسر درست نکنید!» این حرف برای غاده خیلی سنگین آمد.
بیمارستان بیروت
مصطفی از جلوی در تکان نخورده بود. آمد بالای سر مادر غاده و دستش را بوسید و گفت «دردتان را به من بگویید.» مادر ناراحتی کلیه داشت. مصطفی او را روی دست بلند کرد و رساندش بیمارستان بیروت؛ زیر آتش بمباران اسرائیلی‌ها. به غاده گفت «همین‌جا بالای سر مادرت می‌مانی و ولش نمی‌کنی.» مصطفی هر وقت می‌آمد در اتاق بستری، دست مادر غاده را می‌بوسید. مادر که مرخص شد رو به مصطفی گفت «من اشتباه کردم. حرفم را پس می‌گیرم.»
لبنان
دو ماه از ازدواج‌شان گذشته بود. دوست غاده به او گفت «غاده! چطور تو از همه خواستگارهایت ایراد می‌گرفتی و می‌گفتی این کوتاه است و این بلند است و روی هر کسی یک عیبی می‌گذاشتی، اما دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟!» غاده گفت: «مصطفی کچل نیست! تو اشتباه می‌کنی.» دوستش او را دیوانه خطاب کرد. شب که مصطفی به خانه آمد، غاده با شتاب رفت دم در و وقتی با واقعیت ظاهر چمران روبه‌رو شد حسابی خندید. چمران دلیل خندیدن را که پرسید جواب شنید «مصطفی! تو کچلی؟ من نمی‌دانستم!» چمران هم خندید؛ حسابی. قضیه را برای امام موسی‌صدر تعریف کردند. او هم خندید.
لبنان
مصطفی که همراه با برخی مبارزان لبنانی و اعضای جنبش امل راهی تهران شده بود غاده را مجبور نکرد که بیاید و صور، زادگاهش را در جنوب لبنان ترک کند، اما غاده که دوبه‌شک بود برای آمدن رو به مصطفی گفت «اگر می‌دانستم انقلاب پیروز می‌شود و قرار به برگشت به ایران و ترک جبل‌عامل است، نمی‌دانم قبول می‌کردم این ازدواج را یا نه.»
ایران
قصدش از آمدن به ایران، کمک به مبارزان انقلاب بود تا بعدش برگردد لبنان و با جنبش امل، مبارزه با صهیونیست‌ها را از سر بگیرد. دکتر یک طرح نظامی درست و حسابی آماده کرد، وسایل و مهمات و ادوات نظامی را هم مهیا کرد تا با یک فروند هواپیمایی که قرار بود از سوریه بگیرند، بیاید ایران. تاریخ پروازشان ۱۳ فوریه ۱۹۷۹ بود، اما انقلاب دو روز قبلش به پیروزی رسیده بود.
ایران
ایران که رسیدند، مصطفی برای همسرش شناسنامه گرفت: «غاده چمران» و برایش دعا کرد «خدایا! من از تو یک چیز می خواهم با همه اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلأ تنهایش نگذار. من می‌خواهم که بعد از مرگ او را ببینم در پرواز. خدایا! می‌خواهم غاده بعد از من متوقف نشود و می‌خواهم به من فکر کند، مثل گلی زیبا که در راه زندگی، کمال پیدا کرد. او باید در این راه بالا برود و بالاتر برود.»
تهران
همه می‌گفتند با مدارک و مدارج تحصیلی و سابقه نظامی که دارد می‌رود و از بازرگان، رئیس دولت درخواست پست و مقام می‌کند، اما با بچه‌های امل بلند شد رفت سعدآباد تا به یک‌سری از دانشجویان که تشنه جهاد بودند درس جهاد بدهد.
قم
امام خمینی خطاب به او گفت «دشمن، شیعه را رها نخواهد کرد و حالا که ایران مرکز مبارزه شده است، شک نکن که همین‌جا باید بمانی و مبارزه کنی.» و چمران ماند، برای همیشه. به غاده نوشت: «امام از من خواسته‌اند بمانم. من می‌مانم. در ایران ممکن است بیش‌تر بتوانم به مردم کمک کنم تا لبنان.» ۱۵ روز بعد، نامه دوم چمران به غاده رسید «بیا ایران.»
کردستان
بحران کردستان شروع شده بود. فرستاده‌های دولت، فقط وقت هدر می‌دادند و به ضدانقلاب هم فرصت، تا بیش‌تر بر مناطق کردنشین مسلط شوند. هیات سه نفره حسن‌نیت فقط کارش مذاکره بود و بیش از یک سال و نیم وقت هدر داد. چمران را هم که معاون نخست‌وزیر بود آوردند در گروه‌شان، اما چمران تمایلی به مذاکره و سازش و مسامحه در مقابل ضدانقلاب نداشت.
تهران
طرفداران خودمختاری کردها وقتی شخصیتی به نام چمران و اندیشه‌اش را سد راه خود می‌دیدند، شروع کردند به تخریب. هم تظاهرات راه انداختند و مرگ بر چمران گفتند و هم نشریه‌شان -مجله تهران مصور- کاریکاتوری از چمران روی جلدش چاپ کرد که در یک قابِ عینکش عکس تانک بود و شلیک می‌کرد.
تهران
غاده کاریکاتور را دیده بود. دلش شور مصطفی را می‌زد که هنوز کردستان بود. رفت دفتر بازرگان نخست‌وزیر و گفت «من می‌خواهم بروم پیش مصطفی. به دیگران هرچه می‌گویم، گوش نمی‌دهند. نمی‌گذارند بروم.» روز بعد، بازرگان غاده را به دفترش دعوت کرد و گفت «خود مصطفی گفته غاده بیاید. کسی را هم فرستاده دنبال شما تا ببردتان کردستان.»
طالقان
مصطفی شیفته آیت‌الله طالقانی بود. خبر ارتحالش را که شنید، سریع خودش را از کردستان رساند طالقان. داشتند در غسالخانه سیدمحمود را می‌شستند و آماده کفن و دفن می‌کردند. درها را بسته بودند تا جمعیت داخل نرود. دربان آمد و گفت «یک نفر آمده می‌گوید من چمرانم، چه کار کنم؟» گفتند «امکان ندارد!» رفتند دم در دیدند دکتر است، خود خودش، اما لاغرِ لاغر. آمد تو. مثل ابر بهار می‌گریست.
آذربایجان غربی
گردنه قلعه‌حصار بین راه ارومیه- سرو به دست ضدانقلاب افتاده بود و نیروهای ژاندارمری و داوطلب محلی، پس از دادن تلفات زیاد عقب‌‌نشینی کرده بودند. چمران خودش زد به دل بحران. پیشاپیش نیروهای نظامی ارتش حرکت می‌کرد و راه را برای عبور تانک‌ها باز می‌کرد که در نهایت به دفع شر ضدانقلاب در آن منطقه منجر شد.
مریوان
در ناآرامی‌های مریوان با گروهی از زبده‌‌ترین تکاوران ارتش رفت مریوان. چمران و گروهش از تاکتیک‌های ویژه‌‌ای استفاده می‌کردند. مثلا به جای آن که با پیش‌‌قراولان عراقی که کمک مستقیم به کردهای معارض در مریوان می‌کردند روبه‌رو شوند، با بالگرد در قلب پایگاه‌‌های عراق فرود ‌آمدند و آن‌ها را تار و مار کردند، اما با کارشکنی هیات حسن‌نیت، همه زحمت‌ها هدر رفت و کردها دوباره مسلط شدند.

نویسنده: محمد گرشاسبی

مقاله ها مرتبط