۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

آشناترین غریبه

آشناترین غریبه

آشناترین غریبه

جزئیات

یک شب با حاج آقا ابوترابی در استخبارات عراق/ به مناسبت ۱۲ خرداد، سالروز رحلت نماینده ولی‌فقیه در امور آزادگان، سید آزادگان حجت‌الاسلام‌ و المسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی در سال ۱۳۷۹

12 خرداد 1402
با شروع تابستان ۶۴ سه ماه از زمان اسارتم می‌گذشت. مرا به‌همراه ۳ نفر از اسرا برای بازجویی به اداره استخبارات(اطلاعات) عراق بردند. در آنجا رسم بر این بود كه به محض ورود زندانی یا اسیر به داخل راهروزندان، تعداد زیادی سرباز و نیروهای بعثی (البته همه با لباس شخصی) با وسایل مختلف مانندكابل، شیلنگ، چوب، باتوم و از همه بدتر زنجیرهای نازكی كه در دست داشتند شروع به كتك زدن زندانیان یا اسرا می‌كردند. به محض ورود ما با چشم‌ها و دست‌های بسته به داخل راهرو، متوجه شدیم گروهی به استقبال ما آمده‌اند. یكی از آنها با وسیله‌ای كه در دست داشت به شانه من زد و از من پرسید:«انت حرس خمینی؟» یعنی تو پاسداری؟ و من چون تازه اسیر شده بودم و به زبان عربی آشنایی نداشتم با عجله جواب دادم. نعم انت حرس خمینی.
همین پاسخ باعث كتك‌ خوردن ما چهار نفر با شدت بیشتری شد. خلاصه حدود نیم ساعت با شیلنگ، باتوم، زنجیر و ... پذیرایی شدیم به حدی كه دیگر نای بلند شدن از زمین را نداشتیم و به دلیل بسته بودن چشم‌ها و دست‌هایمان نمی‌توانستیم وضع آشفته یكدیگر را ببینیم و از حال هم با خبر شویم. فقط ناله‌های همدیگر را می‌شنیدیم كه شنیدنش بسیار رنج‌آور بود. ما را به سمت سلول هدایت كردند. در سلول باز شد و یكی‌یكی چشم‌ها و دست‌هایمان را باز كردند و با نوازشی لگدگونه روانه سلول شدیم.
سلول‌ها عبارت بودند‌ از اتاق‌هایی با یك در بزرگ آهنی كه در وسط آن یك روزنه به اندازه یک كف دست وجود داشت. وقتی آفتاب به در آهنی می‌تابید هوای سلول بسیارگرم و طاقت‌فرسا می‌شد و تنها با خوابیدن روی موزاییك‌های كف سلول دمای بدنمان كمی پایین می‌آمد. در انتهای سلول تعدادی پتو روی هم انباشته بود. در قسمت دیگر یك سطل فلزی قرمز رنگ(مخصوص آتش‌نشانی) با كمی آب كه از گرمای شدید سلول ولرم شده بود، به همراه یك عدد پارچ استیل قرار داشت. كف سلول با موزاییك‌‌های سیاه فرش شده بود كه در اثر رطوبت زیاد در برخی از آنها برآمدگی‌هایی به چشم می‌خورد. در سقف سلول یك عدد لامپ بسیار ضعیف، روشن بود كه كلید آن در خارج از سلول قرار داشت. وقتی درب بسته شد و چشم‌هایمان به تاریكی داخل سلول عادت كرد، چشم‌مان به مرد میانسالی ـ حدوداً چهل و پنج ساله ـ با اندامی بسیار ضعیف افتاد كه در گوشه‌ای روی زمین به صورت دو زانو نشسته بود. پیرمرد سرش را به معنای خوش آمد تكان ‌داد. از او خیلی ترسیده بودیم.‌ فكر می‌كردیم یكی از عراقی‌هاست و به این ترتیب می‌خواهد از ما اطلاعاتی كسب كند. نفس‌مان بالا نمی‌آمد و زیرلب به یكدیگر می‌گفتیم بچه‌ها حرف نزنید شاید جاسوس باشد. حدوداً یك ساعت ما به او نگاه می‌كردیم، او به ما نگاه می‌كرد و هر چه او می‌گفت من ایرانی‌ام، باور نمی‌كردیم و می‌گفتیم كه دروغ می‌گوید. بالاخره یكی از بچه‌ها از او پرسید اسم شما چیست؟
گفت: «بنده خدا مگر فرقی هم می‌كند كه اسمم چیست؟» باز دوباره همه جا را سكوت فرا گرفت و ما سرگرم ابروی شكسته سعید شدیم كه خونریزی شدیدی داشت. بعد از لحظه‌ای او پرسید: «اسم شما چیست؟ شما كِی و كجا اسیر شده‌اید چه خبر از ایران؟ حال و هوای ایران چطور است؟ از جنگ چه خبر؟ من چهار سال است كه اسیرم و از همه جا و همه چیز بی‌خبرم.» دوباره از او سؤال كردم هنوز هم نمی‌خواهی بگویی اسمت چیست؟ با صدایی آرام و آهسته گفت: «سید علی‌اكبر.» ما نمی‌دانستیم كه چه كسی است و چه خصوصیاتی دارد. از طرفی هم اضطراب زیادی در مورد سرنوشت خودمان داشتیم كه پس از آن چه خواهد شد؟ او با صحبت‌های دلگرم‌كننده خودش اضطراب ما را كم کرد و شرایط اسارت را برایمان توضیح داد. خلاصه از آنجایی كه ایشان را هم تازه برای بازجویی به استخبارات آورده بودند تقریباً در آن وضعیت، حال و هوای یكسانی داشتیم. نزدیك ظهر شده بود و موقع ناهار صدای باز كردن قفل‌های بزرگ در آهنی گوش را اذیت می‌كرد و رعب و وحشت زیادی در دل‌مان ایجاد می‌شد. در باز شد. چند نفر عراقی با لباس شخصی و كابل به دست وارد سلول شدند. یك نفر از آن‌ها چند عدد سمون، داخل یك كیسه پلاستیكی، به دست داشت و یك نفر دیگر از آنها سطل آب را از داخل برداشت و از شیرآب بیرون از سلول پر كرد و گذاشت داخل سلول و به زبان فارسی ولی با لهجه عربی از ما سوال می‌‌‌كرد: «چه كسی نان می‌خواهد؟» هركس می‌‌گفت من نان می‌خواهم یكی از سمون‌هایی كه مثل پاره آجر بود به طرف او پرتاب می‌كرد كه باید با مهارت خاصی نان‌ها را می‌گرفتیم.
خنده‌كنان درب را بستند و رفتند. ناهار، همان آب و سمون بود. خلاصه به هر شكل که بود بعد از خوردن ناهار، سیدعلی‌اكبر با تعریف چگونگی اسیر شدنش و همچنین ما با تعریف كردن از ایران، آن روز را به شب رساندیم. یكی از بچه‌ها كه اسمش رمضان‌علی بود برای رفتن به دستشویی نگهبان را صدا زد و گفت: «می‌خواهم بروم بیرون.» در را باز كردند و او را بیرون بردند و چند نفری با شیلنگ و كابل و لگد به جانش افتادند و حدود نیم ساعت بی‌رحمانه او را شكنجه كردند. سپس او را كشان‌كشان به داخل سلول آوردند. یکی از نگهبانان با همان لهجه عربی پرسید: «كس دیگری هست كه بخواهد دستشویی برود؟» سكوت همه جا را فرا گرفت. تنها صدای ناله رمضان‌علی، سكوت سلول را می‌شكست. اشك در چشمان‌مان حلقه زده بود و از طرفی هم نگران آینده خودمان بودیم. به ما گفته بودند بعد از بازجویی كارتان تمام است؛ زیرا عراقی‌ها فكر می‌كردند ما جزو افسران بلند پایه ارتش ایران هستیم و برای بازجویی از ما تشریفات خاصی داشتند. مثلاً به جای باتوم معمولی از باتوم برقی استفاده می‌كردند. ولی با وجود تمامی این مشکلات حضور سید علی‌اكبر و صحبت‌های او ما را به زندگی و ادامه راه، دل‌گرم می‌کرد.
از آنجایی كه آن مرد غریبه، تجربه زیادی از سلول و اسارت داشت گفت: «بچه‌ها برای بیرون رفتن نیاز نیست. نگهبان را خبر كنید از همین ظرف(پارچ) می‌توانیم استفاده كنیم و ان‌شاا... فردا صبح ما را از اینجا خواهند برد.» این بود كه ما برای رفع حاجت از آن ظرف استفاده می‌كردیم و روی آن را با زیرپوش یكی از بچه‌ها پوشاندیم.
تکه‌های نانی كه از ظهر مانده بود را با کمی آب خیس كردیم و شام را دور هم خوردیم. سید هم از شرایط اسارت تعریف می‌كرد كه چگونه این سال‌ها را پشت سرگذاشته است و هر چه ما می‌خواستیم از زمان قبل از اسارت خود، برای ما تعریف كند چیزی نمی‌گفت و بحث را عوض می‌كرد. او گفت: «بچه‌ها وقت خواب است اگر دیر بخوابیم تا صبح ما را اذیت خواهند كرد. بهتر است چند تا از آن پتوها را بیاوریم زیرمان بیاندازیم تا از رطوبت جلوگیری كند.» وقتی به سراغ پتوها رفتیم. اولین پتو را باز كردیم، متوجه شدیم كه بوی بسیار بد سلول از همین پتوهاست؛ افرادی که قبل از ما در سلول بودند برخلاف ما که ظرف را برای رفع حاجت به کار گرفتیم از پتوها استفاده کرده بودند. هر طور بود آن شب خوابیدیم، هنوز نیمی از شب نگذشته بودكه از خارش زیاد بدنمان، همگی بیدارشدیم. تمام لباس‌هایمان پر از شپش بود و هیچ چاره‌ای جز نشستن و شكار شپش‌ها نداشتیم. بدین ترتیب یكی از شب‌های تلخ اسارت را پشت‌ سر گذاشتیم.
روشنایی بسیار كمی كه از پنجره كوتاه بالای دیوار سلول به داخل می‌تابید نشانگر این بود كه وقت نماز است. سید علی‌اكبر دستمالی كه در دست داشت را با آب بسیار كمی كه از سطل برداشته بود خیس كرد و با رطوبت دستمال وضو گرفت. برای ما خیلی دیدنی و جالب بود. ما هم به همین ترتیب وضو گرفتیم و نماز خواندیم. صدای رفت و آمد و تعویض نگهبانان، این مفهوم را می‌رساند كه یك روز دیگر با همه مشكلاتش شروع شده است. یكی از نگهبانان جدید از سوراخ در نگاه كرد وگفت: «یاالله شای» ما اول فكر كردیم می‌خواهد چای بیاورد؛ ولی منظور نگبهان عراقی این بود كه خودتان پارچ استیل را بیاورید و چای بگیرید. در بزرگ آهنی باز شد و نگهبان به زبان عربی چیزهایی گفت كه ما متوجه نشدیم. ولی سید علی‌اكبر كه عربی خوب صحبت می‌كرد گفت: «بچه‌ها می‌گوید یك نفر پارچ را بردارد و به دنبال او برود تا چای و صبحانه بگیرد.» هیچ وقتی هم برای فكر كردن نداشتیم كه بدانیم با این پارچ چه باید كرد. سعید بلافاصله پارچ را برداشت و دستش را روی آن گذاشت و به دنبال نگهبان عراقی به راه افتاد و بعد از چند دقیقه با پارچ پر از چای و چند عدد سمون برگشت. همگی جلو آمدیم و پرسیدیم «سعید! پارچ را عوض كردی؟» گفت: «نه فقط فرصت كردم پارچ را در دستشویی بین راه خالی كنم و یك بار آب بكشم و چای را بگیرم.» چون شب و روز بسیار سختی را پشت سرگذاشته بودیم و گرسنگی و تشنگی فشار زیادی به ما آورده بود مجبور به خوردن نان و چای شیرین داخل پارچ شدیم. به سید علی‌اكبر گفتم: «مگر تو صبحانه نمی‌خوری؟» سری تكان داد و گفت: «من روزه‌ام یعنی از امروز می‌خواهم روزه بگیرم.» در همین حین نگهبان عراقی از سوراخ درب نگاه كرد و گفت: «علی‌اكبر ابوترابی، علی‌اكبر ابوترابی، آماده‌باش نیم ساعت دیگر باید برویم
بله،آن مرد غریبه كسی نبود به جز مرحوم حاج سیدعلی‌اکبر ابوترابی معروف به سیدالاسرا؛ مردی كه تمام اسرا، حتی اگر ساعتی را با او بودند، از وی به نیكی یاد می‌كنند و هیچ وقت او را فراموش نخواهند کرد. از جا بلند شد و گفت: «بچه‌ها در همین فرصت كمی كه با هم هستیم می‌خواهم چند چیز به شما بگویم.» در ابتدا تمام مسیری را كه قرار بود ما پس از آن طی كنیم برایمان توضیح داد و گفت «شاید ما نتوانیم یكدیگر را ببینیم. هر كجای عراق كه زندانی شدید تا بقیه اسارت را بگذرانید، خدا را فراموش نكنید و فقط برای خدا زندگی كنید و سعی كنید كه اگر کسی كاری بلد است از او بیاموزید و اگر در كاری هم تجربه دارید به بقیه اسرا یاد دهید. این طوری وقتتان بهتر پر می‌شود. قوانین اردوگاه را كه از سوی عراقی‌ها وضع می‌شود، در حد امكان اجرا كنید تا سرافراز و سلامت به ایران باز گردید

مقاله ها مرتبط