۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

آسمان هنوز روشن است

 آسمان هنوز روشن است

آسمان هنوز روشن است

جزئیات

گفت‌وگو با مهندس محمدرضا کریمی درباره عملیات والفجر مقدماتی/ به مناسبت ۱۸ بهمن، سالروز عملیات والفجر مقدماتی

18 بهمن 1399
اشاره: ایستاده‌ای پشت خاکریز، مثل همان سال‌های هفده سالگی‌ات که عشق به امام تو را از پشت نیمکت‌های مدرسه کشاند به میانه میدان نبرد حالا که مقابلت نشسته‌ایم، مهندس متالوژی هستی و مسئول پروژه پل غیرهم‌سطح تقاطع شهید گمنام – کردستان، معلوم می‌شود برای تو و امثال تو جنگ هنوز تمام نشده است، فقط خاکریزش تغییر کرده است، خاکریزهای تفتیده جنوب شده‌اند خاکریز سازندگی.  
 
گردن می‌کشم میان ساختمان‌های کوتاه و بلند دوکوهه. هنوز باورم نمی‌شود آمده‌ام جبهه.‌ من؛ محمدرضا، شاگرد اول رشته ریاضی دبیرستان، کسی که برادرم از چندتا از دانشگاه‌های سوئد برایم پذیرش گرفته و قرار بود بورسیه شوم، آن‌قدر پادگان را عجیب و غریب برانداز می‌کنم که قیافه‌ام داد می‌زند چقدر ذوق‌زده‌ام.
سلانه‌سلانه بین ساختمان‌ها قدم می‌زنم، هرچند دقیقه یک‌بار هم نگاهی به حکمم می‌اندازم. خیره می‌شوم به نام گردان کمیل‌بن‌زیاد. حس عجیبی دارم، همه چیز برایم تازگی دارد، حتی لباس‌های خاکی رنگی که به تنم زار می‌زنند و پوتین‌هایی که فکر می‌کنم خیلی طول می‌کشد تا به آن‌ها عادت کنم. از دور، چشمم که به ساختمان گردان کمیل می‌افتد، بند ساکم را روی دوشم جابه‌جا می‌کنم و پا تند می‌کنم. از همان فاصله، یک نفر جلوی ساختمان به چشمم می‌آید، نشسته است روی موتور، سرش پایین است و انگشتان دستش توی هم تاب می‌خورند. جلوتر می‌روم؛ پیراهن فرم سپاه به تن دارد، با شلوار خاکی، موهای بور و چشمان آبی. به مقابلش که می‌رسم با صدایی که انگار از ته چاه در می‌آید و خودم هم به زور می‌شنومش سلام می‌کنم. سرش را می‌آورد بالا و لبخند می‌آید توی صورتش. معرفی‌نامه‌ام را می‌دهم دستش. چشمانش روی خطوط کاغذ می‌دوند، برگه را تا می‌کند و می‌دهد دستم و خیلی صمیمی به من خوش‌آمد می‌گوید. او فرمانده گردان کمیل «علی‌اکبر ثابت‌نیا»ست.
مهندس محمدرضا کریمیبرای من که یکهو افتاده‌ام توی دامن جنگ، همه چیز از جنس دیگری است. برای هر چیز کوچکی کلی تعجب می‌کنم. با بچه‌ها که عیاق می‌شوم کلی سؤال می‌پرسم تا کمی از چند و چون کار سردربیاورم؛ از این‌که دلیل این رفت و آمد و شلوغی توی پادگان چیست؟ یا از آن ماکت عجیبی و غریبی که پشت پادگان ساخته‌اند و می‌گویند نمونه عینی منطقه‌ای است که قرار است توی آن عملیات شود. جالب‌تر این که هر روز کرور‌کرور آدم می‌آید پای ماکت. فرماند‌هان گردان‌ها بچه‌های‌شان را می‌آورند تا نسبت به منطقه عملیاتی توجیه‌شان کنند.
کمی که خودم را پیدا می‌کنم با یک گروه ۲۵ نفره از بچه‌ها می‌فرستندمان جایی نزدیک منطقه عمومی فکه، همان‌ جا که کمی بعدتر عملیات نه چندان موفق والفجر مقدماتی انجام شد. پانزده روزی آن‌جا بودیم، فقط در حالت کمین. پیروزی در عملیات فتح‌المبین و آزادسازی خرمشهر حسابی آب آورده بود زیر پوست‌مان، فکر می‌کردیم که دیگر جنگ را مغلوبه کرده‌ایم، آن‌قدر به خودمان غره شده بودیم که در همان کمین، یک ماشین گشتی عراق را زدیم. غافل از این‌که ما نباید اقدامی کنیم که دشمن متوجه حضور ما شود. بعد از ۱۵ روز برگشتیم عقب و برای عملیات والفجر مقدماتی آماده شدیم.
**
دم غروب به نقطه رهایی می‌رسیم. اسلحه‌ام را سفت چسبیده‌ام.‌ دل توی دلم نیست که حاجی‌بخشی پای برهنه با یک سطل بزرگ پر از حنا از راه می‌رسد. رجز می‌خواند و حنا می‌گذارد کف دست بچه‌ها. سربند سبزی که به پیشانی بسته توی آن گرگ و میش هوا دل آدم را قرص می‌کند. سنگینی کلاه‌خودهای آهنی حسابی همه‌مان را کلافه کرده. کمی که استراحت می‌کنیم دوباره ستون را به سمت خط اول حرکت می‌دهند. مسیر رمل است و بعضی جاها پایت را که می‌گذاری تا زانو توی رمل فرو می‌روی. باز هم رحمت خدا به کمک‌مان می‌آید، باران که ریز‌ریز زمین را نمناک می‌کند، رمل‌ها سفت می‌شوند و راه رفتن روی آن راحت‌تر می‌شود. نماز مغرب و عشای‌مان را در حالت حرکت می‌خوانیم. بعد از یکی دو ساعت پیاده‌روی، می‌رسیم به یک جاده که می‌گویند شنی است. همان‌جا نشستیم. کمی که گذشت، از هر طرف به سمت ما نیرو ‌آمد، انگار نیروهای سایر لشکرها و گردان‌ها بودند و آن‌ جاده شنی نقطه الحاق ما بود. هوا دیگر کاملاً تاریک شده بود. کمی که راه می‌رفتیم چند دقیقه می‌نشستیم و دوباره ادامه می‌دادیم. بار آخری که نشستیم، توقف‌مان طولانی شد. نگرانی داشت خفه‌ام می‌کرد، سر درگم و هاج‌ و واج افتاده بودم توی دل حوادثی که هیچ‌گاه تجربه‌اش نکرده بودم. فقط توی ذهنم اتفاقاتی را که ممکن بود پیش بیاید مجسم می‌کردم و بعد هم دنبال بهترین راه‌ برای مواجهه با آن می‌گشتم. هنوز همه نشسته بودند که یک منور، زمین و زمان را روشن کرد. از فرصت استفاده کردم و نگاهی به دور و برم انداختم، همه، پای ارتفاعی نشسته بودیم که بعدها فهمیدم به آن «تپه دوقلو» می‌گویند.
هنوز همه جا روشن بود که از بالای همان ارتفاع صدای گوش‌خراش دوشکا،‌ فضای مملو از سکوت دشت را شکافت. با بلند شدن صدای دوشکا دیگر خبری از تاریکی شب نبود. فقط حجم سنگین آتش بود و گلوله‌های داغی که زوزه‌کشان از کنار گوش‌هايت می‌گذشتند. نشسته بودم و بهت‌زده اطراف را نگاه می‌کردم. بچه‌ها شده بودند جزیره‌ای میان دریای آتش. از هر طرف گلوله می‌بارید، آن‌قدر که دقیقاً نمی‌دانستی دشمن کجا ایستاده.
**
مهندس محمدرضا کریمیبچه‌ها به دنبال جان‌پناه به هر طرف می‌دوند، همه چیز به هم ریخته است. توی حجم سنگین صدای توپ، خمپاره و گلوله، انگار صدایی به گوش می‌رسد. خوب که دقت می‌کنم، بچه‌های تهران را صدا می‌زنند که بروند جلو، توانم را جمع می‌کنم و از جا بلند می‌شوم و می‌افتم دنبال بچه‌ها. کمی جلوتر مجروحی روی زمین افتاده که حال خوبی ندارد؛ یک پایش قطع شده، سریع بند پوتینش را باز می‌کنم و پایش را از بالای زانو می‌بندم تا خونریزی‌اش بند بیاید. بلند می‌شوم که با ناله می‌گوید: مواظب باش، تو میدون مین‌اید، پاتون نره رو مین! ته دلم خالی می‌شود: یعنی چی که تو میدون مین‌ایم؟! آسمان هنوز از حجم سنگین آتش روشن است، نگاهم را پهن می‌کنم زمین، چیز خاصی به چشمم نمی‌آید، راه می‌افتم به دنبال بچه‌ها. توی فواصل کوتاه، صدای انفجار مین به گوشم می‌رسد و به دنبال آن، بچه‌هایی که مثل گل پرپر می‌شوند.
سخت بود ولی به خواست خدا از میدان مین جان سالم به در بردم. بعد از این مانع، رسیدیم به یک جاده. جاده را که کمی جلو رفتیم رسیدیم به یک خاکریز. اکبر حاجی‌پور با آن قد بلند و موهای فرفری‌اش ایستاده بود پای خاکریز. پای خاکریز که می‌ایستادی، کمی جلوتر عراقی‌ها را می‌دیدی. اکبر حاجی‌پور بچه‌ها را پخش کرد پشت خاکریز. همان جا یکی، دو ساعت با دشمن درگیر بودیم. حجم شدید آتش امان‌مان را بریده بود. در ازای هر گلوله‌ای که به سمت دشمن شلیک می‌کردیم صدها گلوله به سمت مان می‌آمد. بعد از یکی،‌ دو ساعت، یک گروه چهل‌‌، پنجاه نفره از بچه‌ها از روی خاکریز رد و وارد کانال شدند. کانالی که بین ما و خاکریز دشمن فاصله انداخته بود. دم‌دمای صبح بود ولی ما هنوز در حال مقاومت بودیم، هرچند از گلوله‌هایی که از چهار طرف به سمت ما شلیک می‌شد، مطمئن بودیم توی محاصره افتاده‌ایم. چند نفر با صدای بلند فریاد می‌زدند که: عقب‌نشینی کنید. نمی‌گفتند به کدام سمت بروید، فقط یک‌صدا می‌گفتند: عقب‌نشینی کنید. سردرگم و پریشان، راه افتادیم تا همان مسیری را که دیشب توی تاریکی آمده بودیم، برگردیم. نم ‌باران دیشب خشک شده بود و رمل‌ها دوباره شده بودند بلای جان بچه‌هایی که حالا خسته و مانده برمی‌گشتند. پای‌مان را که می‌گذاشتیم زمین، پوتین‌مان توی رمل‌ها جا می‌ماند. هیچ‌کس نبود که بگوید به کدام سمت بروید. خورشید که بالا آمد تعیین جهت کردیم که مطمئن باشیم به سمت خاک خودمان برمی‌گردیم. هرچند دقیقه یک‌بار از جمع چند نفره‌ای که با هم حرکت می‌کردیم یکی دو نفر به زمین می‌افتادند. خستگی، تشنگی و پاهایی که رمل‌های داغ فکه باعث شده بود تاول بزنند جانی برای‌مان نگذاشته بود که بخواهیم هم‌سنگر مجروح‌مان را با خودمان به عقب برگردانیم و این برای‌مان از هر رنجی جان‌سوزتر بود.
بعد از ساعت‌ها پیاده‌روی رسیدیم به نیروهای خودی. همان‌جا بود که علی‌اکبر ثابت‌نیا را برای بار آخر دیدم.داشت با یکی، دو نفر صحبت می‌کرد. آن‌ها می‌خواستند متقاعدش کنند که برگردد عقب ولی علی‌اکبر به پهنای صورت اشک می‌ریخت و می‌گفت: بچه‌هایم توی کانال مانده‌اند، نمی‌توانم برگردم. از پس‌اش برنیامدند. برگشت به سمت کانال و به بچه‌های داخل کانال ملحق شد. ما برگشتیم عقب.‌ رفتیم دوکوهه، ولی از علی‌اکبر و باقی بچه‌ها خبری نبود، هنوز هم خبری نیست. علی‌اکبر ثابت‌نیا، مهدی بنکدار و خیلی از بچه‌‌های گردان کمیل که به فرمودة حضرت امام(ره)، همه از ملائکه‌الله بودند توی همان کانال برای همیشه جاودانه شدند. روح‌شان شاد.

نویسنده: زینب‌سادات سیداحمدی

مقاله ها مرتبط