تیرماه ۱۳۳۳ بود که اسماعیل به دنیا آمد. دومین فرزند از خانواده دقایقی که از دوران کودکیاش بیشتر از همه شیطنتها و آتش سوزاندنهایش به یاد مانده؛ بر عکس بقیه برادر و خواهرهایش که همگی آرام و سر به راه بودند. اوایل کودکیاش ساکن بهبهان بودند ولی وقتی خبر رسید که شرکت نفت به افرادی که برای کار به آغاجاری بروند خانه میدهد بارو بنه بستند و به امید زندگی راحتتر راهی شهری شدند که گرمای سوزانش مثال زدنی بود و همانجا ماندگار شدند. اسماعیل همان جا مدرسه رفت و هر سال موفقتر از سال گذشته دوران تحصیلش را پشت سر گذاشت.
سال ۱۳۴۹ در هنرستان فنی وحرفهای اهواز پذیرفته شد، شروع تحصیل در هنرستان آغاز تحولات فکری و اعتقادی اسماعیل بود. در همان هنرستان با محسن رضایی آشنا شد و این آشنایی مقدمهای بود برای تشکیل گروهی شش نفره که در قالب تشکیل جلسات قرآن با رژیم طاغوت مبارزه میکرد.
سال سوم هنرستان بود که به همراه محسن رضایی توسط ساواک دستگیر شد. پس از چند ماه تحمل شکنجههای جسمی و روحی، از آنجا که به قول معروف نم هم پس نداده بود، آزاد شد ولی به خاطر غیبت طولانی از هنرستان اخراج شد.
پس از اخراج از هنرستان برگشت آغاجاری و چون در اهواز در کنار تحصیل در هنرستان در رشته ریاضی هم دیپلم گرفته بود در کنکور شرکت کرد. این بار در رشته آبیاری دانشکده کشاورزی دانشگاه جندی شاپور اهواز قبول شد. چهار ترم گذشت، اما بستر سیاسی و فرهنگی دانشگاه اهواز روح ناآرام و متلاطم اسماعیل را اقناع نمیکرد. میخواست برود جایی که مبارزاتش وسیعتر و برنامهریزیتر شدهتر باشد. دوباره کنکور داد و این بار علوم تربیتی دانشگاه تهران قبول شد؛ کانون مبارزات سیاسی. حالا میتوانست در جلسات سخنرانی افرادی مثل استاد مطهری و دکتر شریعتی که تا به حال یا وصفشان را شنیده بود یا کتابهایشان خوانده بود، شرکت کند. در دانشگاه به عنوان دانشجوی مبارز انگشتنما بود، بالاخره هم نتیجهاش شد دو ترم محرومیت از تحصیل؛ به جرم نشر افکار امام
(ره) در دانشگاه. انگار باری از دوشش برداشتند. او که تحصیل در دانشگاه تهران را به خاطر باز بودن فضای سیاسی و مبارزاتیاش انتخاب کرده بود و با هدف مبارزهای منسجمتر به تهران آمده بود با این اوضاع پیش آمده لااقل دیگر دغدغه درس و کلاس را نداشت.
با یار دیرینهاش محسن رضایی که حالا با شناسنامه قلابی در تهران ساکن بود، ارتباط داشت. با هم شدند عضو گروه منصورون، شاخه نظامی مجاهدین انقلاب اسلامی.
سال ۵۶ دوباره توسط ساواک دستگیر شد. آنها دنبال محسن رضایی بودند. کلی سین جیمش کردند ولی او چیزی بروز نداد مدتی زندان بود تا اینکه دوباره آزاد شد.
سال۵۶، ۵۷ سالهای اوج انقلاب بود. سالهایی که دیگر مبارزه علنی شده بود و اسماعیل به قول خودش میدوید تا از این سیل خروشان عقب نیفتد.
اوایل سال ۵۸ با دختر عمهاش که از لحاظ فکری بسیار با هم موافق و همراه بودند ازدواج کرد و با تشکیل سپاه به دعوت محسن رضایی به عضویت سپاه در آمد.
تابستان سال ۵۸، محسن رضایی دستور راهاندازی سپاه آغاجاری را به اسماعیل ابلاغ کرد برگشت جنوب سپاه آغاجاری را راهاندازی کرد. حول و حوش یک سال در این سمت مشغول بود تا اینکه به دعوت برادر شمخانی برای تشکیل سپاه پاسداران خوزستان راهی اهواز شد و عهدهدار مسئولیت دفتر هماهنگی استان شد و در این برهه هم با معرفی فرماندهان شایسته و انقلابی مثمرثمر، ایفای نقش کرد.
شهریور ۵۹ که جنگ شروع شد به عنوان نماینده سپاه در اتاق جنگ لشکر ۹۲ زرهی اهواز حضور داشت و با وجود کارشکنیهای بنیصدر تلاش زیادی را در سازماندهی و تجهیز نیروها آغاز کرد. دو سال اول جنگ به همین منوال گذشت تا اینکه سال ۶۱ با توجه به آرامتر شدن اوضاع جبههها فرماندهان سپاه تصمیم گرفتند مدتی او را دور از جبهه نگه دارند. این بود که شد مسئول حفاظت سپاه قم و استان مرکزی. با وجود زیاد شدن ترورهای منافقین، مسئولیت حفاظت از علما و مراجع با او بود. در طول یک سالی که در این مسئولیت خدمت کرد باز هم از فرصت به دست آمده نهایت استفاده را کرد و شروع کرد به خواندن دروس مقدماتی حوزه.
امام
(ره) که فرمودند: «جنگ از اهم امور است» انگار دیگر اسماعیل روی پا بند نبود، طاقتش طاق شد. به محسن رضایی نامه نوشت که دیگر نمیتواند در این مسئولیت اداری و دور از جبهه فعالیت کند، گفت اگر راضی به برگرداندن من به جبهه نشوید استعفا میدهم و به عنوان نیروی بسیجی به جبهه میروم.
دوباره برگشت جبهه و شد مسئول اجرای طرح مالک اشتر، یک دوره آموزشی برای فرماندهان ارشد سپاه تا با تاکتیکهای نظامی بیشتر آشنا شوند. این مقدمه جبهه رفتنهای جدی اسماعیل بود چرا که هم زمان با اجرای این طرح در عملیات خیبر در سمت فرمانده گردان حضور داشت. سال ۶۳ و در بحبوحه جنگ، اسماعیل قدم در راهی عجیب گذاشت که خیلیها موافقش نبودند: سازماندهی نیروها و مجاهدان عراقی که به ایران گریخته بودند و حالا دوشادوش رزمندگان ما میجنگیدند در قالب تیپ بدر. تیپی که بعدها شد لشکر. حتی اسرای تواب را شناسایی میکرد و از آنها برای عضویت در این لشکر دعوت میکرد و بسیار بودند اسرایی که در این عملیات اسیر میشدند و در عملیات بعدی رو به روی جبهه خودی و برای اسلام میجنگیدند.
بچههای لشکر بدر هم عجیب دلبسته اسماعیل بودند. میگفتند او «صدر دوم ماست». حق هم داشتند مهربانیهای اسماعیل بینظیر بود. آنچنان با آنها مهربان بود که برادری با برادرش. آنقدر رعایت غربت آنها را میکرد که با آنها میخورد و میخوابید، برایشان دعای کمیل را با لهجه عربی میخواند آنقدر مواظب حال و روزشان بود که حتی مراعات سیگارشان را هم میکرد که به موقع به دستشان برسد. مجاهدین همیشه به اسماعیل میگفتند: اگر روزی جنگ تمام شود و صدام شکست بخورد ما تو را با خود به عراق خواهیم برد چون تحمل دوری تو را نداریم.»
سال ۶۵ که از راه میرسد، انگار دیگر اسماعیل تحمل ماندن ندارد. این پا و آن پا میکند برای رفتن. عملیات کربلای۵ در پیش بود و اسماعیل مسئولیت شناسایی محوری که لشکر باید در آنجا عمل کند را قبول میکند. دلش نمیآید نیروهایش را بفرستد جایی که خودش تا به حال آنجا را ندیده.
اسماعیل به همراه ابویاسین سوار بر موتور عازم منطقه مورد نظر میشوند، به نزدیکی عراقیها که میرسند توپ و خمپاره و گلوله بود که بر سرشان میریزد، اما اسماعیل آرام و بیاعتنا نشسته و موانع مورد نظرش را با نقشه تطبیق میدهد. آنقدر بیخیال نشسته که حتی حواسش به خمپارهای که کنارش بر زمین مینشیند، نیست. لحظاتی بعد ترکشهای خمپاره بدن اسماعیل را برای ملاقات با خدا آذین بستهاند و این شد که اسماعیل دیگری از قربانگاه کربلای۵ به سوی معبودش شتافت.
نویسنده: زینب سیداحمدی