بعد از اسارت، عملیات شکست حصر آبادان تا سال ۶۰ متوقف شد. نهایتاً در سال ۶۰ در نتیجه شناساییها به موفقیت رسید و میتوان گفت اولین پیروزی اسلام علیه دشمن بود.
نیروهای دشمن به دلیل داشتن سلاحهای کافی و تجهیزات مدرن و برخورداری از حمایت کشورهای دیگر، نیروهای منسجمی بودند و در مقابل، به خاطر سوابق گذشته و انقلاب مردمی که رخ داده بود، سلسله مراتب ارتش ما از هم پاشیده بود. لذا اگر سلاح و تجهیزاتی هم وجود داشت، یا ناقص بود و یا تکنیسین نداشت.
بخش زیادی از تحصیلکردههای ارتش هم، دورههای طولانی در آمریکا گذرانده بودند و به دلیل وابستگی فرهنگی، بعد از انقلاب زیاد دوام نیاورده و از ارتش رفته بودند. سپاه هم نیروی جوان تازهکاری بود که هنوز سازمان و تجهیزات جدی نداشت و تنها داراییاش، یک سری جوان مسلح به ایمان بود. بهطور طبیعي در چنین جبههای، بیشتر تصور شهادت در بین بچهها وجود داشت تا اسارت. من با جرئت این را میگویم که اگر کسی فکر میکرد اسیر میشود، شاید هرگز پایش را در جبهه نمیگذاشت.
به هنگام دستگیری، لباس نظامی به تن داشتم که آرم رنجر و چترباز کوهستان و دیگر دورههایی که دیده بودم رویش وجود داشت. عراقیها تقریباً من را شناسایی کرده بودند و میدانستند فرمانده عملیات هستم. به همین دلیل خوشحال بودند که یک سرگرد را در اختیار دارند و تمام سعیشان این بود که مرا به عقبه نیروهایشان برسانند و بتوانند اطلاعاتی از من به دست آورند.

حدود ساعت ۱۰ و نیم صبح، عملیات پایان یافت و غربت ۱۰ ساله من آغاز شد. عراقیها با سرعت مرا به بیمارستان بصره رساندند. جملة «عجله کنید» را از همه ردههای عراقی میشنیدم. از فرمانده نفربری که مرا دستگیر کرده بود، تا بیمارستان و هر افسر ارشد و بازجویی که اسمم را یادداشت میکرد.
در راهروی بیمارستان، وقتی دکتر بالای سرم آمد و لباسم را درآورد، تازه متوجه شدم که هفت گلوله به بازو و کتفم اصابت کرده. از آنجا به اتاق عمل و بعد از آن هم به اتاقی که به عنوان زندان در نظر گرفته بودند، منتقل شدم. اتاقی کاملاً حفاظت شده که دیوارش فلزی بود و یک نگهبان هم جلوی درش ایستاده بود. ساعت حدود شش عصر بود و من به آن مقصدی که خدا برایم تعیین کرده بود رسیده بودم.
آفتاب از گوشة پنجره مشبک فلزی به داخل اتاق میتابید و خبر از غروب آفتاب میداد. از نگهبان جهت قبله را پرسیدم و همانجا، گوشه تخت تیمم کرده و نمازم را خواندم. نگهبان از همان هنگام که جهت قبله را به من گفت، شروع به اهانت به امام و انقلاب و ایران و حتی خود من کرد، حرفهایش را متوجه نمیشدم ولی از لحن صحبتش میفهمیدم که در حال فحاشی است.
سرباز بعدی که به جای او در ساعت ۸ صبح آمد، کمی آرامتر بود و کاری به کار من نداشت و این فرصتی بود تا در خلوتم، ذهنم را چند باره مرور کنم. این که با چه هدفی به جبهه آمده بودم و چه میخواستم و به چه سرنوشتی دچار شدهام. اگر در کشور خودم بودم، دوستان و همزبانهایم در کنارم حضور داشتند و از بار غم و غصهام میکاستند ولی در آن شرایط، من بودم و مجروحیتم و زندان و حس غربت و هزاران فکری که از سرم میگذشت.
دغدغه من و اسرای دیگر، شکنجه و یا کشته شدن نبود بلکه چیزی که آزارمان میداد این بود که نمیدانستیم تا کی باید آن شرایط را تحمل کنیم. به خودم میگفتم: خدا را شکر، قسمت ما هم این بود ولی این قسمت آخرش کجاست؟!
پنج روز در بیمارستان بستری بودم. یک شب در زندان زبیر، دو شب زندان استخبارات عراق در بغداد. بعد از آن هم، شش ماه در سلول انفرادی در یکی از زندانهای اطلاعات ارتش عراق، یک سال و نیم در زندان ابوغریب و هشت سال در زندان الرشید که محل نگهداری زندانیان سیاسی بود.
در این ده سال، هیچ ارتباطی با کشور و خانوادهام نداشتم. تنها خدا بود که با او ارتباطی مستقیم داشتم. در این ده سال، صلیب سرخ به هیچ وجه ما را ندید. حتی روابط عراقیها هم با ما بسیار كم بود و جز چند نفر محدود، کسی را نمیدیدیم.
از بیمارستان مرا به زندان زبیر منتقل کردند. زمستان بود و هوا سرد. بر اثر بارندگی از سقف گلی زندان آب میچکید. بعد از ۲۴ ساعت مرا به اتاق فرمانده پادگان بردند. اولین سوالشان به زبان انگليسی از من این بود که: چه میخواهی بکنی؟ این جا میمانی یا با توجه به شرایطت که نیاز به یک عمل دیگر داری، به بیمارستان میروی؟
به آنها گفتم برایم فرقی نمیکند و خودشان تصمیم بگیرند که بمانم یا بروم. تهدیدم کردند که جاهای بدتری هم وجود دارد و من خیلی راحت گفتم: خبر دارم. آنها تعجب کردند که با توجه به این که جنگ تازه آغاز شده، از کجا میدانم. گفتم: این جنگ تاریخ ۱۴۰۰ ساله دارد. اردوگاههای شما هم آخرش به «شام» ختم میشود. آن پنج روز در بیمارستان بودم و اکنون هم مرا به جایی آوردهاید که زندان است و خرابه نیست.
با تعجب گفتند: منظورت چیست؟ گفتم: جنگ همان جنگ است. طرفین جنگ هم خوشبختانه همانها هستند. آنجا کربلا بود و اینجا آبادان. آن روز اسرای کربلا، خاندان عصمت و طهارت بودند و حالا اینجا، اسرای شما افسران ایرانی هستند. ما تکلیفی بر عهده داریم و برای همین کار هم ساخته شدهایم. هر کاری که میخواهید انجام دهید.
با حرفهایم، جنگ روانی به پا کردم. تفسیری که از جنگ برایشان کرده بودم، آنها را به یاد واقعه کربلا انداخت و شاید برای اولینبار به خودشان فرصت مقایسه دادند. چیزی به زبان نیاوردند ولی از چهرهشان مشخص بود که به خود میگویند خیلی هم بیراه نمیگوید.
در این ده سال کارهای زیادی انجام دادم. دستاورد تمام سالهای بعد از آزادی، شاید یک هزارم آن ۱۰ سال با همه محدودیتها و بیارتباطیهایش نبود. در همان زندانهای دربسته، چنان ارتباط عمیقی بین انسان و خدا برقرار میشد که در دنیای آزاد فقط در صورت داشتن معرفت، قابل لمس است.
حواس انسان پنجگانه است و دور و برش پر است از جاذبههایی که این حواس را برمیانگیزد ولی آنجا فقط قلب بود و دل که ارتباط برقرار میکرد. گوش و چشم و دیگر حواس کاملاً تعطیل بودند. یک راه بیشتر نبود، آن هم راه دل و یک خدا بیشتر نبود، آنهم اندازه همه دنیا از ابتدا تا انتهایش بلکه بزرگتر.
بنا به تعریف اسارت در دنیا، هرکس اسیر شود باید تا روز آزادی در تابعیت ارتش اسیر کننده باشد و مقررات آنها را اجرا کند. تنها وظیفهای که دارد آن است که اگر توانست فرار کند. این تعریف برای جنگهایی است که در مورد مسائل مادی رخ میدهد، در حالیکه جنگ ما بر سر عقیده بود و دفاع ما دفاع خدایی و اسلامی.
آنها از نماز خواندن ما بدشان میآمد و ما قادر به بیان اسم قرآن نبودیم. اذان و اقامه و نماز جماعت نمیتوانستیم بخوانیم و از امام و اهداف عالیاش نمیتوانستیم دفاع کنیم. آنها پیوسته در حال اهانت بودند. زمانی را به یاد میآورم که دستبند در ورم دستهایم فرو رفته بود و جمجمهام شکسته و عفونت کرده بود. غذا را در راهرو میگذاشتند و درِ سلول را باز میکردند و من با دو دست بسته و آن حال ناتوان، ظرف را برمیداشتم. آنها هم با پوتین، ضربهای به سرم میزدند و مرا به عقب پرتاب میکردند. این کار، برایشان تفریح محسوب میشد و میخندیدند.
برای هدفی که در نظر گرفته بودم، وجود چنین دردسرهایی را برای خودم میدیدم. به همین خاطر تحملش نه تنها برایم سخت و دردآور نبود، بلکه گاهی لذتبخش هم به نظر میرسید ولی وقتی پای عقاید انسان به میان میآید، مسئله کاملاً متفاوت است و هرگونه توهینی دردآور. بنابراین وظیفه خود میدانستم که از حق دفاع کنم.
عملیاتی در زندان رخ داد که خدا خودش به شکل زیبایی آن را کارگردانی کرد. شش ساعت پس از درگیریهای شدید که به موجب آن، رئیس و معاون زندان به شدت کتک خوردند و اغلب زندانیان هم آسیب دیدند، گروگانگیری از طرف ما انجام شد. در نهایت ژنرالی را به زندان فرستادند که غائله را ختم کند. او ما را تهدید میکرد که اگر دستور بدهد، ۲۰۰ نفری که پشت سرش ایستادهاند، ساختمان را روی سرمان خراب میکنند.
به او گفتم: تو از عقبه خودت خبر نداری. یک دنیا پشت سرت ایستاده. ارتش عراق، آمریکا، انگلیس، فرانسه و حتی روسیه. حالا ۲۰۰ نفر را به رخ ما میکشی؟! ما دنیای پشت سرتان را دیدهایم و به جنگ آمدهایم. گفت: میکشمتان. ما فقط خندیدیم. علت خندیدن را پرسید. گفتم: اگر ما را بکشی، از زندانی که نه نور دارد و نه هوا، نه دکتر دارد و نه درمان، راحت میشویم و به بهشت میرویم. آیا وقتی بشارت فرستادنمان به بهشت را میدهی، باید گریه کنیم؟
از بین ۴۳ هزار اسیر، فقط ۵۸ نفر بودیم که در طول مدت اسارتمان، هیچگونه مکاتبهای با ایران، خانواده و صلیب سرخ نداشتیم و این دلیلی جز مبارزه برای خدا نداشت. ما هیچ وقت فکر نمیکردیم روزی به ایران بازگردیم و خاطراتمان را تعریف کنیم. خوشبینانهترین حرفی که به ما زده بودند این بود که شما در این جا حبس ابد هستید و در صورت تمام شدن جنگ هم آزاد نمیشوید.
نویسنده: آزاده فرجپور
عکاس: حسن حیدری