نمیدانم برای چندمین بار است که دارم زندگی تو را ورق میزنم. احساس میکنم کتابها و روایتهای زندگی تو، کم گذاشتن از لحظات و دقایق زندگیات است! آخر لحظه لحظه زندگی با برکتت نور بوده و خیر...
از میان برگههای نورانی زندگی پیش از انقلاب تو، احساس میکنم صفحات مربوط به ماجرای زندانی شدنت از بقیه درخشندهتر است.
چه سالی بود؟ همان سالی که مقابل تیمسار جعفری آیات جهاد را خوندی؟ به گمانم سال ۵۳ بود ... چهره مصمم و آرام تو و صدای محکمت. عجب سیلیای به چهره از خشم سرخ شده تیمسار زد... گفتم چهره به یاد سیرک مصری افتادم. آخر وقتی تو و کریم و محسن، سیرک را به آتش کشیدید چهره اهالی شهر دیدنی بود... عدهای شاد بودند و عدهای... کسی فکر نمیکرد که تعطیل کردن بساط فساد آن سیرک کار چند نوجوان باشد! تا روزی که دستگیر شدی.
عاشورای سال ۱۳۵۳ فکر همه چیز را کرده بودی. یک صندلی، یک قرآن و یک صف طولانی از نوجوانان سیاهپوش که با سکوتشان عزاداری میکردند... سیدحمید آیات قرآن را با صوت زیبایش تلاوت میکرد و بعد تو، سیدمحمدحسین علمالهدی بر بالای صندلی میرفتی و ترجمه آیات را خواندی. خودت را جای دیگران بگذار! جای مردم، حتی جای ساواک! ببین اگر با چنین صحنهای مواجه شوی چه عکسالعملی خواهی داشت؟ وقتی آیات را با صدای رسایت تلاوت میکردی همه متعجب مانده بودند چه کنند! آخر شما نه مثل دستههای دیگر تبل داشتید، نه زنجیر و نه سنج! فقط یک صندلی، همراه آیات قرآن و سکوت...
همه چیز طبق میلت پیش میرفت. تا وقتی رسیدید به مجسمه شاه... و آنجا بود که فکرت را عملی کردی و قبل از رسیدن به مجسمه سنگی شاه، به عکس همه دستههای عزاداری دیگر که دور مجسمه میچرخیدند، به داخل کوچه فرعی پیچیدید. خودت هم خوب فهمیده بودی که ساواک روی دسته شما حساس شده و با اولین صدای نیروهای ساواک به همه گفتی که متفرق بشوند؛ اما ساواکیها چند تا از بچهها را دستگیر کردند و کریم هم یکی از آنها بود.
یادت هست در جواب مرتضی که پرسیده بود به نظرت بچهها زیر شکنجه طاقت میآوردند، چه گفتی؟
گفتی قرآن میخوانی؟
مرتضی پرسید: منظورت چیست؟
و تو گفتی: اگر بچهها با قرآن انس داشته باشند میتوانند طاقت بیاورند...
اما ظاهراً بچهها به اندازة تو با قرآن الفت نداشتند. این شد که با وجود تمام قول و قرارهایی که با هم داشتید بعضیهایشان فشار شکنجه را تحمل نکردند و ماجرای عاشورا و ماجرای آتش زدن سیرک مصری را لو دادند و ساواک هم آمد و تو را از کلاس درس بیرون کشید و ...
عجب قصهای دارد، داستان صبر مادرت. همان لحظه که تو و نبوی سروان ساواکی را مقابل در خانهاش دید همه چیز را فهمید. با اینکه قلبش به جوشش در آمده بود؛ اما خیلی آرام پیشانی تو را بوسید و خیلی محکم گفت پسرم تو که جرمی نداری، نگران نباش به زودی آزاد میشوی.
سلول تاریک بود و فریادهایی که از سلولهای مجاور به گوش میرسید خوف تاریکی را دو چندان میکرد. فضای نمناک، گرسنگی، خستگی و درد همه با هم درآمیخته بود. در این بین مرور آیات قرآن روحت را جلا میداد و آرام میکرد و درد را در وجودت از بین میبرد.
نبوی گیج بود. میدانست که تو بودی که برنامه عزاداری عاشورا و آتش کشیدن سیرک را چیدهای، اما انکارهای تو به علاوه سکوت و انکار و مقاومت عجیببت، او و بقیه بازپرسها را خسته کرده بود! بالاخره با نتیجهای که از بازجوییهای تو گرفته بودند، به بند نوجوانان بردندت تا تو را و عقایدت را بشکنند...
با عدهای نوجوان بزهکار که یا دزد بودند یا کسی را زخمی کرده وبه زندان افتاده بودند، کنار آمدن ساده نبود. اما نور قرآنی که از کلام دلنشینت جاری بود در میان قلبهای تاریکی که سالها آفتاب ندیده بودند رخنه کرد و آنقدر روشنی بهشان بخشید... تا بالاخره بساط نماز جماعت در سلول و بند نوجوانان بزهکار را راه انداختی.
چهره حیرت زده نبوی را یادت میآید؟ هاج و واج از درک عظمت روح یک نوجوان ۱۴ ساله پلک نمیزد. دستور داد تو را به درخت وسط حیاط ببندند و غذا هم بهت ندهند. آن هم در شبهای استخوان سوز زمستان. بدون هیچ لباس گرمی. تنهای تنها. آنقدر با سرما دست و پنجه نرم کردی که از حال رفتی و بالاخره دل سنگی ساواکیها هم کمی نرم شد و به سلول منتقل شدی.
سال ۵۶، نهجالبلاغه به دست از زیر قرآن رد شدی. با بدرقة مادر راهی مشهد شدی. میخواستی در رشته تاریخِ دانشگاه فردوسی مشهد درس بخوانی. همانجا بود که با محمود قدوسی نوه
علامه طباطبایی، آشنا شدی. تو و محمود همه جا با هم بودید. به جلسات شهید هاشمینژاد و آقای خامنهای میرفتید و دائماً بر سر اینکه چگونه شوری انقلابی در مشهد ایجاد کنید با هم صحبت میکردید. سر کلاسها یکسره با اساتید کمونیست و چپ سروکله میزدید و بحث میکردید آنجا که استادها اعلام کردند که با حضور تو در کلاسشان، سر کلاس نمیآیند.
بعد از زلزله طبس وقتی شاه و همسرش به طبس آمدند، شهر با تلاشهای شبانه روزی تو یکپارچه شعار مرگ بر شاه شد. بعد به اهواز برگشتی و شهر خاموش را با نوشتن شعارهای حماسی روی دیوارها، از خواب بیدار کردی و به یادشان آوردی که تنها راه سعادت «ایمان، جهاد و شهادت است».
بعد هم با چند تا از بچهها هسته اصلی گروه موحدین را تشکیل دادید. یاد اولین باری که اسلحه دست گرفتی غیر فکر فعالیت فرهنگی، تمام ذهنت را پر کرده بود. یاد ذوالفقار علی
(ع) آرامت میکرد.
روزی که امام خمینی
(ره) را از عراق اخراج کردند در دلت غوغا شد. گفتی این کارتان بیپاسخ نخواهد ماند و همان شب طرح انفجار کنسولگری عراق در اهواز را در جلسه گروه موحدین مطرح کردی و چند روز بعد آن را به اجرا درآوردی.
شهربانی کرمان در مسجد جامع شهر نمازگزاردها را قتل عام کرده بود. با هسته مرکزی گروه موحدین، ساختمان شهربانی را منفجر کردید. وقتی مردم کرمان خبر انفجار شهربانی را شنیدند انگار از نو جان گرفتند و ترس درونیشان با صدای انفجار ترک برداشت. هنوز یک هفته هم نگذشته، سروری، رئیس شهربانی را هم ترور کردید و مرهمی شدید بر دل داغدیده مردم کرمان.
امام
(ره) فرموده بودند که اعتصاب کارکنان شرکت نفت ادامه پیدا کند، تا جایی که حکومت منحوس شاه از نظر اقتصادی فلج شود. گروه منصورون نفر اول شرکت نفت را ترور کرده بودند؛ اما بیفایده بود، چون «پل گریم» معاون او همة امورات را در دست داشت و تا وقتی او برسر کار بود اعتصاب به نتیجه نمیرسید. از زمان ترور رئیس شرکت نفت پل گریم بسیار محتاطتر شده بود وتعداد محافظانش هم بیشتر بعد از ترورگریم مستشار آمریکایی به دست بچههای گروه موحدین عناصر خارجیِ دیگر هم تصمیم به فرار گرفتند و به کشورهای خود بازگشتند. اهواز در خاموشی بود. ترس شهر را پر کرده بود.
«شمس تبریزی» فرماندار نظامی اهواز پس از اعدام پل گریم وحشیتر شده بود. با همکاری اعضای گروه موحدین تمام شناساییهای لازم را انجام دادید. قرار بود انجام این عملیات را هم تو به عهده داشته باشی. تو و یکی از دوستانت به نام علی برای انجام عملیات انتخاب شدید. قرار بود تبریزی را در نزدیکی خانهاش ترور کنید؛ اما محافظانِ خانهاش سایه شما را که روی دیوار افتاده بود، دیدند و تو را دستگیر کردند.
اینبار هم تو بودی و سکوت و صبر و توکل... تو بودی و آیات قرآن و نور امید... تو بودی و یک سلول تاریک ... تو بودی و شکنجههای سخت و دردناک.
نبوی اینبار حکم اعدام تو را از دادگاه به انتظار اجرای حکم نشسته بودی. از تو بارها خواستند تا دوستان خود را لو بدهی اما انکارهای تو آنان را هم به شک انداخته بود. حتی در زندان نقشه فرار هم میکشیدی.
جمع یکی از روزهای اوج انقلاب، نزدیک طلوع صبح پیروزی از زندان آزاد شدی. در برابر چشمهای حیرت زدة نبوی، دادگاه حکم آزادیات را صادر کرده بود. آن روز بدون اینکه فرصت را از دست بدهی به سمت تهران حرکت کردی و شدی یکی از محافظان مسلح مخصوص امام
(ره).
بعد از پیروزی انقلاب کلاسهای تدریس تاریخ اسلام و نهج البلاغه را راه انداختی. شاگردان آن روز تو، امروز از عظمت روح یک پسر ۱۹ ساله که معلمشان بود، حرفها برایمان زدهاند.
... دوربین را که گرفتی و نگاه کردی از خشم مشتهایت را گره کردی و کوبنده روی زمین واضح بود که عراق با این همه تحرکات در مرز نیت خاصی دارد. صفآراییهایشان در نزدیکی مرز و اضافه کردن سربازها در پستهای مختلف و ...، نشان از حملهای قریبالوقوع به ایران میداد. بارها با مدنی جلسه گذاشتی و صحبت کردی، حتی کار به پرخاش هم رسید. اما مدنی، استاندار خودفروخته خوزستان توجهی نمیکرد. این بار هم ذهن جوان تو که پیش بینی وقوع جنگ و دخالت عراق در مرزهای ایران را میداد به کار افتاد و به روستاهای مرزی ایران و عراق رفتی و از اسلحهها، فشنگها، دینارهای عراقی و ... نمایشگاهی در اهواز تشکیل دادی و با این نمایشگاه خواستی به همه ثابت کنی که عراق تصمیم دارد در امورات داخلی ایران دخالت کند و این تنها یک مقدمه بود. اواخر سال۵۸ آنقدر پیگیری و تحقیق کردی تا بالاخره توانستی ماهیت ضدانقلاب بودن مدنی را به همه ثابت کنی و پرونده قطوری که از سابقهاش جمعآوری کرده بودی به تهران بفرستی. سال ۵۹ که مدنی کاندیدای ریاست جمهوری شد، تو مثل اسفند روی ذغال بالا و پایین میپریدی. و آنقدر نامهنگاری و پیگیر کردی تا در نهایت به نتیجه مورد نظرت رسیدی.
حسین... سیدحسینعلمالهدی، این نامی بود که در سپاه پاسداران و جهاد سازندگی و تربیت معلم استان خوزستان بر سر زبانها افتاده بود. بیانت آنقدر شیرین و جذاب بود که همه را مجذوب میکرد. یکی از همان روزها بود که اصغر گندمکار یکی از دوستان عزیز و شاگردانت که فرمانده سپاه هویزه بود، در سوسنگرد به شهادت رسید و قلب بزرگ تو را مالامال از غم کرد.
تمام ذهنت درگیر ادامه دادن راه اصغر شده بود و جذبه عجیبی تو را به هویزه میخواند. خاک هویزه تو را به خود میخواند و تو مست از صفای عطر شهادت به هویزه رفتی...
تانکهای عراقی تا نزدیکی شهر پیش آمده بودند. مردم از ترس جان به لب شده بودند. سربازان عراقی گاه و بیگاه در شهر میچرخیدند و همان روزها دختری کوچک به نام «سهام خیام» را به شهادت رساندند.
تو و دوستانت که اکثراً بچههای مسجد جزایری اهواز بودند، وقتی وارد شهر شدید، یاد حضور کوتاه اصغر و نیروهایش در شهر، هنوز در ذهن مردم تازه بود و همین شد که در همان روزهای اول اعتماد مردم جلب شد.
برای عقب راندن عراقیها،عملیات نامنظم انجام میدادید؛ اما شبیه بودن معبرها و راهها باعث میشد بچهها در شبهای بیابان نتوانند مسیرها را درست پیدا کنند.
یک نفر را به تو معرفی کردند به نام حسن بوعزار. حسن قاچاقچی بود راه بلد آن اطراف. میگفتند محال است با پاسدارها همکاری کند. همان روز به در خانهاش رفتی و کلاشت را دو دستی به سمتش گرفتی و از او خواستی فردا به مقر شما بیاید! همه در بهت بودند و تو از کاری که انجام میدادی مطمئن بودی. هیچ کس فکر نمیکرد که حسن به مقر سپاه هویزه بیاید، حتی خودش. اما من جذبه تو بود که او را میخواند و به سمت مقر میکشانید.
اوایل دی ۵۹ بود که طرحی به ذهنت خطور کرد و تصمیم گرفتی مردم هویزه و عشایر را به دیدار امام خمینی
(ره) ببری تا با پیر جماران تجدید عهد کنند و روحیه بگیرند. امام
(ره) را که دیدند گریه شوق صورتهایشان را پوشاند. تو رفته بودی گنج یکی از ستونهای حسنیه و آرام اشکهای گرمت را از چهره میگرفتی.
امام
(ره) قدری صحبت کردند و رفتند؛ اما امامی که آن روز در دل عشایر طلوع کرده بود هرگز غروب نکرد و آن عشق دردلهایشان ابدی شد.
... طرح عملیات نصر ریخته شده بود. قراربود این عملیات بین ارتش و سپاه مشترک باشد اما؛ طرح اصلیاش از ارتش بود. شب چهاردهم دی به مقر سپاه برگشتی و آب خواستی برای غسل شهادت. در پاسخ به نگاههای متعجب بچهها گفتی: میخواهم به ملاقات خدا بروم. آب کافی نداشتید. به شستن سرت کفایت کردی.
روز شانزدهم ماه تماشای برق شهادت از چشمان تو، محمود، محمدعلی، غفار، قدیر، جمال، محسن، محمد و بقیه دیدنی بود.
اربعین بود و دل تو بدجور کربلایی شده بود. یاد اربعینهای مسجد جزایری افتاده بودی و یاد دوستانت.
یاد بیبی زینب
(س) قلبت را لبریز عشق و انتظار کرده بود. مرحله دوم عملیات بود و پیشروی تو و یارانت در دشت هویزه، آسمان و زمین و مرز نداشت. فرشتگان در لباس سپاه به زمین آمده بودند. اسماعیل شهید شده بود، خوشنویسان هم. ارتباط شما که با عقب قطع شد، تو مانده بودی و افق ناپیدای دشت و تعدادی آرپیچی و چند گلوله...
هر سمت که میچرخیدی فقط تانک بود و تانک... نمیدانم ازکجا خبر داشتی که باید با تانکها بجنگی، آخر از زمانی که کلاشت را به حسن بوعذار هدیه دادی سلاحت شد آرپیچی!
زمزمة آیات قرآن دلت را آرام میکرد... یارانت یکی یکی شهید شده بودند... به بقیه هم دستور عقب نشینی داده بودی...
حالا تو مانده بودی و دو گلوله آرپیچی و یک دشت پر از تانک...
آخرین گلوله را هم که شلیک کردی، نوید بهشت به سمتت آمد و با اصابت گلوله تانک به خاکریزت به زمین افتادی و چفیهات صورتت را پوشاند... گوشهایت صدای خردشدن استخوان بچهها زیر چرخهای تانک میشنید و این نوا تو را برد به عصر عاشورا... همان عصری که به اسبها نعل تازه زدند و بر بدن حسین فاطمه
(س) تاختند..
فقط نور بود و نور، و عطری خوشی که مشامت را پر کرده بود... . اصغر و منصور و رضا با لبخندی شیرین از اعماق نور به سمت تو میآمدند تا در آغوشت بگیرند. صدای خندههایشان را می شنیدی. لابلای خندهها میگفتند: حسین جان! شهادتت مبارک!
نویسنده: فاطمه باباشاه
به تصحیح: فاطمه دوست کامی