۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

در گوانتانامو چه می‌گذرد؟

در گوانتانامو چه می‌گذرد؟

در گوانتانامو چه می‌گذرد؟

جزئیات

گفت‌وگوی ویژه با دکتر سیدعلیشاه موسوی گردیزی درباره زندان گوانتانامو/ به مناسبت ۱۲ مرداد، سالروز شهادت سیدعلیشاه موسوی گردیزی در سال ۱۳۹۷

12 مرداد 1402
اشاره: بازداشتگاه گوانتانامو نام زندانی در خلیج گوانتانامو، واقع در جنوب شرقی جزیره کوبا است که در اختیار ارتش آمریکا قرار دارد. این بازداشتگاه پس از اشغال افغانستان در سال ۲۰۰۱ میلادی، زیر نظر پایگاه نیروی دریایی آمریکا در خلیج گوانتانامو ایجاد شد تا افرادی که متهم به ارتباط با فعالیت‌های تروریستی در خارج از خاک آمریکا هستند در این بازداشتگاه زندانی شوند. دکتر سید علیشاه موسوی‌گردیزی یکی از همین افراد است. او از اتباع کشور افغانستان و شیعی مذهب است که با شروع انقلاب اسلامی ایران، اخبار انقلاب را از رادیوی ایران پیگیری می‌کرده تا این‌که در سال ۱۳۵۸ پس از ترک تحصیل، همراه با مبارزین افغان برای آموزش نظامی به ایران می‌آید. دکتر موسوی هم‌چنین با شروع جنگ تحمیلی ایران و عراق در کنار رزمندگان ایرانی تا سال ۶۳ به عنوان یک بسیجی و امدادگر در جبهه‌های ایران حاضر می‌شود. او دلیل این کار را احساسی مشترک بین همه مبارزین و مسلمین می‌داند که انقلاب ایران را از آنِ خود می‌دانند و تقویت آن را، تقویت نُطفه و مرکز ثقل اسلام و ضعف و نابودی آن را، ضعف و نابودی تمام نهضت‌های جهان اسلام می‌شمارند.
دکتر موسوی پس از حمله آمریکا به افغانستان تصمیم می‌گیرد تا در مجلس «لوئی جرگه» یا همان مؤسسان کشورش شرکت کند؛ اما سرنوشت برای او طور دیگری رقم می‌خورد. اشغالگران آمریکایی او را به دلایل واهی دستگیر و ابتدا به بگرام و سپس به زندان گوانتانامو منتقل می‌کنند. او چهار سال را در این زندان سپری می‌کند. به اعتقاد او، تنها توسل به قرآن و ذکر ائمه‌ اطهار(ع)، مخصوصاً خواندن دعای کمیل، توانست او را از این زندان زنده بیرون آورد. او بعد از آزادی و بازگشت به وطن، خاطراتش را در کتابی به‌نام «حقایق ناگفته از گوانتاناما» منتشر کرده است.
شادابی و برخورد گرم دکتر موسوی همراه با لهجه شیرین افغانی‌اش، ساعاتی از یک ملاقات به یادماندنی را برایم رقم زد. به واقع او گوانتانامو را به اسارت خودش کشیده بود. شخصیت استوار و ایمان سرشار دکتر موسوی، توجه مرا بیش از هر چیز دیگر به خود جلب کرده بود. هر چند به گفته خودش یادآوری خاطرات آن سال‌ها برایش سخت و دردناک بود؛ اما با شنیدن نام «فکه» متواضعانه زحمت ما را پذیرفت.
او خاطرات جنگ ایران و عراق را جزو بهترین روزهای عمرش می‌دانست؛ همین باعث شد در طول گفت‌وگو، چندین بار به نام فکه اشاره کند و با یادآوری خاطراتش از عملیات والفجر مقدماتی لبخند بزند.


- سلام. ممنون که دعوت ما را پذیرفتید. لطفاً کمی از خودتان و خانواده‌تان برای‌مان بگویید؟
بنده هم عرض سلام دارم و هم‌چنین به شما خسته نباشید می‌گویم که در این راه پربرکت قدم گذاشته‌اید. نامم را که می‌دانید. من علیشاه فرزند حاجی قادر شاه هستم و در شهر گردیز، واقع در استان پکیتای افغانستان متولد شدم. گردیز شهر کوچکی است در فاصله صد و بیست کیلومتری شهر کابل که مردمش پشتون هستند. چهارده قریه ساکن گردیزند که همگی به جز قریه ما دین حنفی دارند. قریه خواجه‌حسن از سادات اثنی‌عشری است که من در آن بزرگ شدم. تا سال ۱۳۵۵ در گردیز زندگی کردم و در همان سال در کنکور شرکت کردم و توانستم در دانشگاه پزشکی کابل قبول شوم. آشنایی‌ من با احزاب اسلامی و غیر اسلامی هم از همین دانشگاه شروع شد.

آیا در دانشگاه از وضعیت ایران و انقلاب اسلامی سال ۵۷ هم حرفی بود؟
بله. ما آن‌زمان وضعیت ایران را پیگیری می‌کردیم و تمام این آشنایی هم به خاطر حضور چند ماهه شهید محمد منتظری در کابل بود. ایشان ما را با دیدگاه‌های امام خمینی(ره) و هم‌چنین کتاب‌هایی در این زمینه آشنا کرد. البته چند ماه قبل از وقوع انقلاب اسلامی در ایران، اردیبهشت ماه همان سال، کودتای کمونیستی‌ای، اوضاع افغانستان را تغییر داد. مسلمان‌ها از ترس جان خود، دین خود را مخفی می‌کردند.

شما اخبار و حوادث ایران را چگونه پیگیری می‌کردید؟
من آن‌زمان اخبار ایران را به‌طور منظم از طریق رادیو پیگیری می‌کردم. آن‌قدر این روند دائمی شده بود که گویی ما از افغانستان شاهد لحظه‌لحظه فتح رادیو توسط انقلابیون بودیم. بعد از انقلاب هم، اخبار و تحولات ایران را مو به مو می‌شنیدیم و در این میان از گوش دادن به سرودهای انقلابی فارسی لذت می‌بردم.
همان‌طور که گفتم ما در آن‌زمان وضعیت خوبی نداشتیم. با این‌که در دل از کمونیسم و استکبار بیزار بودیم، اما کم‌تر کسی از قشر تحصیل‌کرده و دارای اندیشه،‌ حرفی برای گفتن داشت. ما همگی اسلام می‌خواستیم، اسلامی که در افغانستان الگوی عملی نداشت. با پیروزی انقلاب اسلامی در ایران، یک تجسم عینی و یک الگوی زنده از اسلام برای ما شکل گرفت که در روحیه و طی طریق ما بسیار تأثیرگذار بود.

از حضورتان در جنگ هشت ساله ایران و عراق بگویید؟
همان‌طور که گفتم ما همه انقلاب ایران را از آنِ خودمان می‌دانستیم و به طبع تقویت آن، ما را تقویت می‌کرد و ضعف آن به تمامی جهان اسلام آسیب می‌رساند. به خاطر همین، شرکت در جنگ ایران و عراق را برای خودم واجب می‌دانستم.
من قبل از شروع جنگ به ایران آمدم و در بسیج آموزش نظامی دیدم. جنگ که شروع شد تابستان‌ها به افغانستان برمی‌گشتم و زمستان‌ها در جبهه‌های غربی و جنوبی ایران، از جمله باز‌ی‌دراز، میمک و صالح‌‌آباد حضور داشتم. به مدد خداوند تا سال ۶۳ این روند ادامه داشت.

خاطره خاصی از آن سال‌ها به یاد دارید؟
در واقع چیزی که همیشه در جنگ ایران و عراق مرا تحت‌تأثیر قرار می‌داد،‌ روحیه و نوع برخورد رزمندگان ایرانی در برابر جنگ و دشمن بود. برای من که یک پزشک بودم و با بدن انسان آشنایی داشتم، این نوع رفتارها عجیب و ناملموس بود.
به‌طور مثال هیچ‌گاه جوانی را که در منطقه حمیدیه، سوار بر لودر مشغول زدن خاکریز بود فراموش نمی‌کنم. دو‌زمانه‌ای۱ از پشت به بدنش اصابت کرد و او را زخمی کرد؛‌ اما او اصلاً به روی خودش نیاورد که زخمی شده و می‌خواست به کارش ادامه دهد. من با دیدن این صحنه خیلی تعجب کردم و با کمک دوستان و اصرار زیاد آن جوان را از لودر پایین کشیدم و روی برانکارد خواباندم. مدام می‌خندید و اطرافیان را می‌خنداند. انگار نه انگار که زخمی شده. با خود فکر کردم حتماً حالش خیلی بد نیست؛ اما فشارش آن‌قدر پایین بود که مرا به شدت ترساند. آمدم به زخمش نگاهی بیاندازم، دیدم تمام سطح برانکارد غرق خون است. این موضوع اصلاً از نظر پزشکی قابل توجیه نیست که شخصی درد و خونریزی شدید داشته باشد، اما باز هم روحیه‌اش را حفظ کند و چیزی نگوید. علاوه بر آن مدام بخندد و با حرف‌هایش به دیگران هم روحیه بدهد.آن جوان را به پشت خط منتقل کردیم؛ اما هیچ‌وقت چهره خندانش از قاب خاطراتم فراموش نمی‌شود.

شهید سیدعلیشاه موسوی‌گردیزیکمی از افغانستان بگویید. به نظر شما چرا آمریکا به افغانستان حمله کرد؟
همان‌طور که گفتم هم‌زمان با انقلاب ایران، افغانستان دچار یک کودتای کمونیستی شد و حکومتی با حمایت شوروی سابق در کشور من ایجاد شد. بعد از مدتی اعتراض‌ها شدت گرفت تا این‌که منجر به یک قیام مردمی شد. مردم افغانستان با دست‌های خالی می‌خواستند در برابر یک قدرت خارجی بایستد. شوروی که تحمل از دست‌دادن یک متحد را نداشت، به افغانستان حمله کرد. بعد از شوروی یک دولت کمونیستی دیگر به نام «ببرک کارمل» تحت‌نظر شوروی شکل گرفت. در واقع افغانستان تبدیل شد به یک مستعمره. این موضوع و هم‌چنین فرصت‌طلبی غرب و از سویی دیگر تضعیف حکومت کمونیستی شوروی، کشورهای غربی از جمله آمریکا را بر آن داشت، تا با کمک‌های نظامی و تسلیحاتی به مجاهدین بتوانند دولت کمونیستی سابق را کنار زده و نجیب را بر قدرت بنشاند؛ اما آمریکا تحمل حکومت اسلامی را هم در افغانستان نداشت. چرا که تشکیل دو حکومت اسلامی در منطقه خاورمیانه برایش‌شان غیرقابل تحمل بود. لذا با کمک تمام، قدرت‌های منطقه‌ای و فرامنطقه‌ای جنگ داخلی تمام عیاری در داخل افغانستان به‌پا کردند. آنها بدلی از اسلام ناب، یعنی طالبان را ساختند و با شعار صلح و امنیت در سال ۱۳۷۵ حکومت طالبانی را در افغانستان ایجاد کردند.
بعد هم تئاتر یازدهم سپتامبر را به راه انداختند و تمام تبلیغات را به سمت طالبان و در واقع افغانستان سوق دادند و به بهانه دستگیری «بن‌لادن» به افغانستان حمله کردند.
سؤال بنده این‌جاست که اگر دستگیری فردی تروریست، می‌تواند عامل حمله نظامی به یک کشور باشد، آمریکا باید به تمام کشورهای دنیا حمله کند؛ چرا که ممکن است در هر ملیتی افراد تروریست وجود داشته باشند.

آیا مردم افغانستان از حمله آمریکا استقبال کردند؟
آمریکا با تبلیغات فراوان و به اسم یک دوست و برای نابودی حکومت تروریستی طالبان به افغانستان آمد. این ژست سیاسی و از طرفی ظلمی که طالبان در حق هم‌وطنان‌شان روا داشته بودند و هم‌چنین ائتلاف آمریکا با دولت ربانی که همان مجاهدین سابق به حساب می‌آمدند، انگیزه دفاعی را از مردم افغانستان گرفت که بعضاً باعث شد عده‌ای از هموطنانم از سربازان آمریکایی استقبال هم بکنند.

نوع نگاه خود شما به مسئله ورود آمریکا به افغانستان چه بود؟
بنده خودم به دموکراسی‌ای که غرب قرار است در افغانستان ایجاد کند،‌ خوش‌بین بودم. حتی بسیاری از روشنفکران را برای همکاری با حکومت تشویق می‌کردم. خودم هم تصمیم داشت بعد از به‌جا آوردن مناسک حج به وطن در «لوئی جرگه»۲ اضطراری شرکت کنم که زندگی چیز دیگری برایم رقم زد.

چه شد که نتوانستید در مجلس شرکت کنید؟
بعد از انجام مناسک حج به ایران آمدم و از آن‌جا راهی افغانستان شدم. در افغانستان هم مثل ایران، رسم بر این است که به استقبال کسی که از سفر حج آمده می‌روند.
تعداد کسانی که به استقبال من آمدند، ‌بالاتر از حد تصور بود. انگار تمام مردم پکیتا آمده بودند. همین شلوغی حساسیت نیروهای آمریکایی را برانگیخت و باعث شد که آنها از طریق جاسوسان‌شان از هویت من مطلع شوند. آنها هم به جرم شیعه بودن بنده را دو شب بعد از ورودم در منزل پدرم با حالتی وحشیانه دستگیر کردند. هم‌زمان با من، برادران و پسرعموهایم نیز دستگیر شدند و همگی به پایگاهی در گردیز منتقل شدیم. بعد از بیست روز، تمامی کسانی که همراه با من دستگیر شده بودند، آزاد شدند و مرا به پایگاه «بگرام» منتقل کردند. به بگرام که رسیدم تازه فهمیدم گردیز بهشتی بوده که من قدرش را ندانستم!

مگر بگرام چه جور جایی بود؟
پایگاه بگرام در زمان شوروی ساخته شده بود تا بشود مرکز نیروی هوایی افغانستان. پس به لحاظ نظامی پایگاه قوی‌ای محسوب می‌شد. آمریکا با اشغال این پایگاه،‌ ضمن ساختن پایگاه‌های حاشیه‌ای،‌ یک زندان هم در آن‌جا ساخته بودند. در آن‌جا بود که متوجه شدم بگرام بدترین شکنجه‌گاه و زندان آمریکایی‌هاست.

می‌توانید به نوع شکجه‌ها اشاره کنید؟
خواهش می‌کنم از من نخواهید تا شکنجه‌ها و دردهایی که کشیدم به خاطر بیاورم. یادآوری‌شان مسائل و مشکلات روحی‌ام را دوچندان می‌کند. فقط این را بدانید که من، پانزده روز در بلگرام نخوابیدم. ۷۲ ساعت بی‌خوابی انسان را از پا درمی‌آورد و تمامی حواس و قوای حسی انسان را بهم می‌ریزد. باور دارم که اگر مسلمان نبودم و در مرحلة‌ بعد یک افغانی نبودم، نمی‌توانستم جان سالم به در ببرم، به همین خاطر دو نفر از کسانی که همراه من در بلگرام زندانی بودند، زیر شکنجه‌ها کشته شدند.

چه مدت در بگرام زندانی بودید؟
من کمتر از سه ماه در بگرام بودم و بعد هم به زندان گوانتانامو منتقل شدم.

چرا شما را به گوانتانامو منتقل کردند؟ جرم شما چه بود؟
ببینید آمریکایی‌ها با شکنجه‌هایی که بیشتر تم روحی و روانی داشت، می‌خواستند نظرات خودشان را به مجرمین القا کنند. آنها من را به جرم این‌که قصد برپایی یک حکومت شیعی دارم، دستگیر کرده بودند و می‌خواستند این جملات را از زبان خودم بشنوند، اما در بازجویی‌های من به نتیجه‌ای نمی‌رسیدند. چون به واقع من بی‌گناه بودم. افرادی که مسئولیت بازجویی‌ و نتیجه‌گیری از آن را داشتند بعد از مدتی که پرونده‌ام دست‌شان بود به جای این‌که بنویسند فلانی بی‌گناه است،‌ می‌نوشتند به نتیجه نرسید. به خاطر همین پرونده‌ام را به محقق دیگری می‌دادند و این حلقه همین‌طور تکرار می‌شد. همین موضوع باعث شد، اسم من در لیست هجده نفره انتقال به گوانتانامو قرار بگیرد.

از نحوه انتقال‌تان به گوانتانامو بگویید؟
در بلگرام موی سر و ریش‌مان را تراشیدند. گوش‌ها و چشم‌های‌مان را با گوش‌بند و چشم‌بند بستند و کیسه‌ای بر سرهای‌مان کشیدند و با نوارچسب آن را محکم کردند. بعد دست‌های‌مان را به کمر و پاهای‌مان بستند. در واقع از ما مجسمه‌ای ساختند که قادر به هیچ حرکتی نبود. از لحظه‌ای که ما را بستند تا رسیدن به گوانتانامو، چیزی حدود ۳۶ ساعت طول کشید. آن‌قدر در این حالت من تحت فشار بودم که چندبار به حالت احتزار و بین مرگ و زندگی قرار گرفتم. از طرفی سرمای شدید داخل هواپیما بر مشکلاتم اضافه شده بود. طوری که لرزش بدنم را از ضعف و سرما حس می‌کردم. آن‌قدر شرایط روحی و جسمی سختی بر من گذشت که چهارسال بعد وقتی از زندان آزاد شدم، در راه برگشت حالت خفگی، تنگی‌نفس و تپش قلب به من دست داد.
در بین راه، هواپیما دو جا بر زمین نشست. این را از شعارهای عجیب و غریبی که سربازان می‌دادند متوجه شدم.

از گوانتانامو بگویید، ‌از لحظه ورودتان و این‌که چه جوری فهمیدید در گوانتانامو هستید؟
از هواپیما که پیاده‌مان کردند، به همان شکل سوار کامیون شدیم. بعد متوجه شدم کامیون داخل کشتی شده. بعد از ساعتی ما را از کامیون پیاده کردند و مثل همیشه ما را کتک زدند و توهین و تحقیر کردند. بعد از ضرب و شتم هم، با بی‌عزتی ما را شست‌و‌شو دادند و لباس مخصوص زندان‌ تن‌مان کردند و پس از معاینه پزشکی به سلو‌ل‌های انفرادی منتقل شدیم.

به غیر از شما، فرد شیعه دیگری هم آن‌جا بود؟
به غیر از من دو نفر دیگر از شیعیان افغانستان آن‌جا حضور داشتند که البته دین و مذهب‌شان را پنهان می‌کردند. چند نفر عراقی هم بودند که به‌نظرم خیلی به مذهب پایبند نبودند. ما همدیگر را هر از گاهی از پشت‌ توری‌ها می‌دیدیم؛ اما وقتی به کمپ۴ منتقل شدیم، هر کدام در قفسی جداگانه ولی روبه‌روی هم بودیم.

زندان گوانتاناموزندانی‌ها بیشتر از چه ملیتی بودند؟
من وقتی دستگیر شدم، فکر می‌کردم بی‌گناه‌ترین فرد هستم؛ و بیشترین افراد زندانی از سران طالبان یا القاعده باید باشند. اما هم در بگرام و هم در گوانتانامو افرادی را دیدم که به بهانه‌های واهی در زندان بودند. از کاسب‌ها و مغازه‌دارها گرفته تا دزدها و افراد معتاد! از هر ملیتی هم در زندان می‌توانستی پیدا کنی. یمنی‌ها و عربستانی‌ها بخش اعظمی از جمعیت زندان را تشکیل می‌دادند و بعد از آن به ترتیب از مغرب، کویت، پاکستان، هند و کشورهای اروپایی. حتی یادم هست یک نفر کانادایی هم در گوانتانامو زندانی بود.

بازجوها از چه ملیتی بودند و با چه زبانی حرف می‌زدند؟
بازجوها که همگی به زبان انگلیسی حرف می‌زدند، اما از ملیت‌های مختلفی بودند؛ بیشتر از کشورهای اروپایی و بعضاً افغانی و ایرانی. عده‌ای هم خود را نماینده شبکه‌های کشف تروریسم معرفی می‌کردند.

آیا در گوانتانامو هم کسی از شدت اعمال شکنجه‌ها، جان داد؟
آن‌جا طوری افراد را شکنجه می‌کردند که کسی نمیرد. همان‌طور که گفتم بیشتر شکنجه‌های روحی بر زندانیان اعمال می‌شد؛ اما آن‌جا سه، چهار نفر خودکشی کردند و دو نفر افغانی در آن‌جا کشته شدند که بعدها جسدشان به افغانستان بازگردانده شد.

نمایندگان صلیب‌سرخ و مجامع بین‌المللی چقدر بر این زندان‌ نظارت داشتند؟
گوانتانامو از کمپ‌های مختلفی تشکیل شده که کمپ‌ دلتا، مهم‌ترین و اصلی‌ترین آنها به‌شمار می‌رفت. کمپ۱ محل ملاقات زندانیان با نمایندگان صلیب‌سرخ بود. عده‌ای آنها را جاسوسان آمریکا می‌دانستند و حاضر نبودند با آنها صحبت کنند. من از طریق صلیب چندین‌بار به خانواده‌ام نامه نوشتم. گاهی یک سال طول می‌کشید تا جواب آن که به شدت سانسور شده بود، به دستم برسد. یک‌بار پسر عمویم برایم نامه‌ای نوشته بود که کل آن‌ را آمریکایی‌ها خط زده بودند. نامه را که باز کردم خط اولش نوشته شده بود «سلام علیکم» و خط آخرش هم نوشته بود «شما را به خداوند کریم و رحیم می‌سپارم» و باقی نامه خط خورده بود!!

در گوانتانامو می‌توانستید نماز بخوانید یا روزه بگیرید؟
این موضوع را اول بگویم که اگر ارتباط من با خداوند قادر و متعال و توسلم به ائمه‌اطهار(ع) نبود،‌ نمی‌توانستم در برابر شکنجه‌های آمریکایی‌ها دوام بیاورم؛ علی‌الخصوص شکنجه‌های روحی و روانی‌شان. بودند افرادی که از شدت شکنجه‌ها، دیوانه شده بودند. اما بنده و چند نفر مسلمان دیگری که کنار هم زندانی بودیم، بیشتر وقت‌مان را به خواندن قرآن می‌گذراندیم.
در بلگرام پس از مدتی یک قرآن به ما دادند که آن‌قدر به آن بی‌حرمتی می‌کردند که از داشتنش پیشمان شدم. مثلاً اگر قرآن را می‌بوسیدیم،‌ آمریکایی‌ها با لگد آن را پرت می‌کردند. خود مرا یک‌بار تهدید کردند که اگر با زندانی کناری‌‌ام حرف بزنم، قرآن را در دستشویی می‌اندازد. همین شد که قرآن‌های‌مان را پس دادیم؛ اما در گوانتانامو به هر شخص یک قرآن داده بودند و حتی می‌گذاشتند نماز جماعت بر پا کنیم و روزه بگیریم.

مفاتیح‌الجنان چی؟ داشتید؟
یک‌بار یکی از بازجوها از من پرسید: دوست داری برایت چه چیزی بیاورم؟ گفتم: نمی‌توانی بیاوری. اما او اصرار داشت که حتی شده از زیر زمین هم برای من پیدا می‌کند و می‌آورد؛ فقط می‌خواست بداند من چه می‌خواهم. آخر راضی شدم و به اوگفتم: یک کتاب مفاتیح‌الجنان و یک دیوان حافظ در کیفم هست. آنها را می‌خواهم. یک روز نشده با شرمندگی برگشت و گفت: این کتاب مفاتیح الجنان تمام اسنادش بر ضد شماست، اما حافظ را برایم آورد که خیلی کمک حالم بود. بعدها از برادرم خواستم که وقتی برایم نامه می‌نویسد قسمتی از دعای کمیل را در حاشیه نامه بیاورد که الحمدالله اثر خوبی داشت. گاهی اوقات هم به صوت دلنشین هم‌‌سلولی‌ام که دعای توسل می‌خواند گوش می‌دادم و آرامش می‌گرفتم؛ البته دعای توسل را از خودم یاد گرفته بود ولی شنیدن دعا از زبان شخص دیگر، لذت خاصی برایم داشت.

به غیر از مطالعه قرآن و خواندن ادعیه، آیا کار دیگری هم در زندان می‌کردید؟
بله. من خدا را شاکرم که حتی گاهی برای انجام برنامه‌های روزانه‌ام وقت کم می‌آوردم. من به افغان‌ها‌، انگلیسی، عربی، خوشنویسی، قرآن و تفسیر درس می‌دادم. برنامه حفظ قرآن هم در کنار دیگر زندانیان داشتیم که به حمدالله خیلی‌ها حافظ قرآن شدند. علاوه بر آن ساعتی را به سرودن شعر اختصاص داده بودم که موقع برگشت اکثر‌شان را از من گرفتند. آنهایی را که همراه آوردم با عنوان شعرهای حسبیه در کتاب «حقایق ناگفته از گوانتانامو» که خاطراتم از آن سال‌هاست، چاپ کرده‌ام.
در کنار این فعالیت‌ها، ورزش هم می‌کردم. گاه تنها و در اتاق انفرادی‌ام و گاهی که اجازه داشتیم به صورت دسته‌جمعی. بیشتر ورزش‌های‌مان در قالب نرمش و حرکات کشتی بود؛ اما گاهی والیبال هم بازی می‌کردیم.

آیا از بیرون زندان هم اخباری به شما می‌رسید؟
ما حق دیدن یا شنیدن اخبار از طریق تلویزیون و رادیو را نداشتیم؛ اما عده‌ای که با عرب‌های زندانی آشنا بودند، اخبار را از آنها می‌گرفتند. البته من نمی‌دانم اعراب به چه شکل از اخبار مطلع می‌شدند. مثلاً خبر ریاست‌جمهوری آقای احمدی‌نژاد در زندان به من رسید. آنها او را به نام «نجاتی» صدا می‌کردند و از این‌که او مخالف آمریکاست خوشحال بودند. بعدها که آزاد شدم فهمیدم این نجاتی همان احمدی‌نژاد است. یادم هست وقتی صدام را دستگیر کردند،‌ یک افسر آمریکایی که می‌دانست من شیعه‌ام با هدف ناراحت کردنم به من گفت: صدام را گرفتند، من هر برخلاف چیزی که انتظار داشت خوشحال شدم و گفتم: الحمدالله که یک دیکتاتور دستگیر شد!

چه شد که آمریکایی‌ها تصمیم گرفتند شما را آزاد کنند؟
همان‌طور که گفتم من بی‌گناه بودم و در واقع جرمم دین و مذهبم بود. آنها حتی ماشین‌ دروغ‌سنج را روی من تست کردند و باز هم متوجه شدند من دروغ نمی‌گویم.
آنها برای من دادگاه تشریفاتی تشکیل دادند که از قاضی و دادستان گرفته تا شاکی‌، خودشان بودند؛ در آن‌جا هم نتوانستند مدرکی مبتنی بر ارتباط من با القاعده و طالبان پیدا کنند.
آن زمان یک هیئتی از افغانستان به گوانتانامو آمد که فکر می‌کنم حضور آنها هم در آزادی من بی‌تأثیر نبود.

به چه شکل خبر آزادی را گرفتید؟ احساس‌تان چه بود؟
خب خیلی خوشحال شدم. چرا که از همان اول دعایم و خواسته‌ام از خداوند و ائمه(ع) همین بود. یک بار دعای کمیلم را تازه تمام کرده بودم که دلم شکست و اشکم سرازیر شد. شرایط زندان روح و جسم‌مان را به شدت تحت‌فشار قرار داده بود. همان‌جا یاد غربت امام رضا(ع) افتادم و او را به پسرش امام جواد(ع) قسم دادم و چون تولد امام حسن(ع) نزدیک بود، به ایشان گفتم: اگر تا تولد ایشان کاری نکنی که من آزاد شوم، هر وقت آزاد شوم، می‌روم مدینه و شکایتت را به مادرت حضرت زهرا(س) می‌کنم!
دقیقاً روز تولد امام حسن مجتبی(ع)، یک گروهی از صلیب‌سرخ به کمپ ما آمدند و نام بیست نفر را خواندند. نام من هم بین آنها بود. آنها به ما گفتند که ما آزادیم و می‌توانیم به کشورهای‌مان برگردیم. وقتی برگشتیم ایران، به مشهد رفتم و از امام رضا(ع) بابت حرفی که با آن لحن و کلام به ایشان زده بودم، عذرخواهی کردم.
من از شنیدن خبر آزادی‌ام خیلی خوشحال شدم چرا که آن چهار سال را با امید زندگی کرده بودم. حتی یک‌بار یکی از خانم‌هایی که آن‌جا و در بازجویی‌ها از من سؤال پرسید، به من گفت: اگر از زندان آزاد شوی خوشحالی می‌شوی. من با لبخندی گفتم: معلومه که خوشحال می‌شودم. او پرسید: چگونه بعد از چهل ماه زجر و عذاب و شکنجه؟! من گفتم: چون ما اعتقاد داریم که هر سختی را در این دنیا متحمل شویم یک پاداش و نتیجه شیرینی در انتها دارد و در واقع این جهان انتهای کار ما نیست و به قول حضرت زینب(س) که بعد از دیدن آن همه داغ و کشیدن آن‌همه عذاب، باز هم فرمودند جز زیبایی ندیدم، برای من هم تحمل این دردها شیرین بود.

آیا گوانتانامو همان چیزی است که در رسانه‌ها از آن صحبت می‌کنند؟
نه گوانتانامو به آن بدی و مخوفی که تبلیغش را می‌کنند، نیست. قطعاً وضعیت ابوغریب و بلگرام از گوانتانامو خیلی بدتر است. درگوانتانامو وضعیت بهداشت و اعمال شکنجه در حدی است که کسی نمیرد.
از طرفی دیگر آمریکا آن چیزی نیست که دیده می‌شود. عدالت و آزادی در آن‌جا وجود ندارد. سربازان آمریکایی آن‌قدر ضعیف و ترسواند که من گریه آنها را با چشم خودم دیدم، وقتی که عده‌ای زندانی با دست و پاهای بسته، شروع به فریاد کشیدن کردند، آمریکایی‌ها اسلحه در دست ترسیده بودند!

به عنوان س‍ؤال آخر بفرمایید، بعد از چند سال که از آزادی شما می‌گذرد، آیا اثرات شکنجه‌ها به لحاظ جسمی و روحی از بین رفته یا خیر؟
بنده در حال حاضر آن‌قدر از لحاظ جسمی ضعیف شده‌ام که حتی نمی‌توانم، پنج‌ دقیقه روی پایم بایستم. بنده همان‌جا در گوانتانامو، به علت وخامت حالم دوبار زیر تیغ عمل جراحی رفتم. از لحاظ روحی هم، شب‌ها کابوس‌ها رهایم نمی‌کند و در بازه‌های مختلف زمانی دچار افسردگی می‌شوم که به شدت بر کار و خانواده‌ام سایه انداخته است.

ار درگاه خداوند متعال، برای‌تان آرزوی سربلندی و موفقیت روزافزون داریم. ممنون که این فرصت را در اختیار ما گذاشتید.
تمنا دارم. زنده باشید.

پی‌نوشت‌ها:
۱. به تیرهایی گفته می‌شد که بعد از اصابت منفجر می‌شدند.
۲. مجلس لوئی جرگه همان مجلس مؤسسان افغانستان است.

مصاحبه: سیدشهاب‌‌الدین ابراهیمی
تنظیم: زهرا عابدی
عکاس: حسن حیدری

مقاله ها مرتبط