۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

در بغلم جا شد

در بغلم جا شد

در بغلم جا شد

جزئیات

گفت‌وگو با مادر شهید مدافع‌حرم زکریا شیری/ به‌مناسبت۴آذر، سالگرد شهادت شهید مدافع حرم زکریا شیری، سال ۱۳۹۴

4 آذر 1403
رقیه آقایی هستم. ۵۶ سال دارم و در روستای حسین‌آباد شهرستان خدابنده به دنیا آمدم. در سن۱۴سالگی عقد و یک سال بعد ازدواج کردم. همه هفت فرزندم همان‌جا، در دهات به دنیا آمدند؛ اما بعد کوچ کردیم و به نزدیکی قزوین آمدیم.
خانواده‌ای پرجمعیت و البته کم‌درآمدی بودیم. به همین دلیل بچه‌ها را به‌سختی بزرگ ‌کردیم. خانواده همسرم خیلی مذهبی و مقید بودند. پدر‌شوهرم اهل خمس و زکات و به‌شدت متدین بود. ما هم خودمان تلاش کردیم خانواده‌مان همان‌طور باشد. وقتی به قزوین آمدیم، زکریا اول‌راهنمایی بود. خوب یادم هست که چقدر عاشق اهل‌بیت(ع) بود. عاشق دعای کمیل، دعای ندبه و زیارت عاشورا بود. بزرگ‌تر که شد، شب جمعه‌ها مرا هم ترک موتورش سوار می‌کرد و به دعای کمیل مسجد می‌برد. زکریا یک گونی عدس خریده بود و برای سرایدار مسجد محله برده بود و گفته بود «جمعه‌ها عدسی درست کنید که دعای ندبه با‌شکوه برگزار شود.»
زکریا از همان اول‌راهنمایی با بقیه برادرها صحبت کرده بود که باید سرکار برویم. سه ماه تابستان را کار می‌کردند. عدس و گوجه می‌چیدند، شاگردی و گچ‌کاری می‌کردند و خلاصه کمک‌خرج پدرشان بودند‌.
وقتی دانشگاه سپاه قبول شد، من خیلی خوش‌حال شدم. گفت «می‌خواهم برای مصاحبه و ثبت‌نام بروم، به دعای شما احتیاج دارم.» بدرقه‌اش که کردم، دو رکعت نماز خواندم و به آقا امام رضا(ع) متوسل شدم. گفتم «یا امام‌رضا(ع) تو را قسم می‌دهم جان امام جواد(ع)، زکریا این راه را انتخاب کرده است، شما دستش را بگیر. نگذار پشیمان بشود.»

من چهار پسر دارم، همیشه وقتی توی تلویزیون پاسدار‌ها را می‌دیدم می‌گفتم «خدایا حداقل دوتاشان سپاهی بشوند. من ‌این‌ها را در لباس نظامی ببینم، نگاه کنم و افتخار کنم.» آرزو داشتم بچه‌هایم این‌طور بشوند. زکریا مصاحبه و امتحانش را داد و راهی سربازی شد. حدود هفت ماه گذشت، روز میلاد امام جواد(ع) بود که تلفن خانه ما زنگ خورد و خبر قبولی زکریا را به من دادند. آن‌قدر خوش‌حال شدم که همان‌طور که گوشی تلفن دستم بود، گفتم «ممنونم امام رضا(ع)! بچه‌ها می‌دونین امروز چه روزیه؟ امام رضا(ع) هم امروز خوش‌حاله! من جان امام جواد(ع) را قسم دادم، امام‌رضا(ع) هم ما رو خوش‌حال کرده.»
زکریا که آمد، گفتم «خداروشکر سپاه قبول شدی. الان اگر می‌خواهی ازدواج کنی، بسم‌الله.» او هم خودش با عمه‌اش حرف زد و دختر‌عمه‌اش را خواستگاری کرد.

زکریا همیشه عاشق شهادت بود. نه که الان که شهید شده این را بگویم. می‌گفت «مادر من رفتم مراسم یک شهید، دیدم مادرش روسری سفید پوشیده، خیلی دلم می‌خواهد مادرم این‌جوری باشد.» همیشه از این حرف‌ها می‌زد. می‌گفت «مامان من که شهید شدم می‌دونم می‌خوای بلند گریه کنی و از حال بری، یک نفر چادرت رو بگیره. من این‌جوری دوست ندارم.»
مدتی بود که برای رفتن به سوریه قرعه می‌کشیدند، نام او درنیامد. چند نفر از دوستانش که اعزام شدند که مستاجر بودند و قرار بود خانه سازمانی دریافت کنند. این خانه‌ها ناقص بودند و سفید‌کاری نشده بودند. زکریا هم به آن‌ها قول داده بود که خانه‌ها را تکمیل می‌کند. از برادرش یحیی خواهش کرد کار این خانه‌ها را تمام کند و لوازم مورد نیاز را هم خرید و آماده کرد. همان موقع به خانه آمد، دستش راروی شانه پدرش گذاشت و گفت «من لوازم را آماده کردم؛ اما آماده‌شدن این خانه‌ها دقیقا روز شهادت من خواهد بود. گفتم «چقدر حرف بد می‌زنی، چرا اینو می‌گی مادر؟ ما جمع می‌شیم خوش‌حال باشیم، تو همیشه از شهادت می‌گی.» با انگشتش اشک چشم من را پاک کرد و به‌شوخی گفت «نترس شهادت لیاقت می‌خواد، من ندارم! مادر شهید‌ شدن هم سعادت می‌خواد، شما نداری.»
برای پیاده‌روی اربعین خودش ما و برادرش را ثبت‌نام کرده بود؛ اما قرعه سوریه به نامش افتاد و گفت که راهی سوریه خواهد شد. شب اول صفر بود، من قبل از اذان صبح بیدار شدم. دیدم حاج‌آقا بلند‌بلند گریه می‌کند. گفتم «چی شده؟ مریض شدی؟ هنوز اذان نگفته!» گفت «زکریا می‌خواد بره سوریه. من هیچ بهانه‌ای ندارم که نذارم بره.» من گفتم «چرا نذاریم بره؟ زکریا خودش انتخاب کرده.» همسرم گفت «شما ناراحت نیستی؟» گفتم «چرا، ولی زکریا رو باید با‌خوش‌حالی بدرقه کنیم بره. اگر قسمتش شهادت باشه، ما هرطور نگهش داریم هم نهایتا شهید می‌شه اگر عنایت خدا باشه.»
زکریا که آمد گفتم «زکریا می‌خواین برین سوریه به من نمی‌گین؟» گفت «شما گریه می‌کنی من ناراحت می‌شم.» گفتم «کی گفته من گریه می‌کنم؟» از زیرقرآن ردش کردم. رفت که سوار ماشین بشود. گفتم «زکریا نرو، می‌خواهم بغلت کنم!» آمد؛ اما در بغلم جا نشد! او مرا بغل کرد، خندید و گفت «مادر این دیگه اون زکریایی نیست که تو بغلت جا بشه.» پیشانی‌اش را بوسیدم. سوار شد و رفت و پنج سال طول کشید تا برگردد... .

همان‌طور که قرار بود، راهی کربلا شدیم. نماز مغرب را در مسجد کوفه خواندیم وهمان نزدیکی هم چادر زدیم، شام خوردیم و قرار شد کمی استراحت کنیم. من سالی یک بار هم خواب نمی‌بینم؛ اما آن‌جا خواب دیدم که یک هواپیما آمد و یک نفر درجه‌دار پیاده شد و دستور داد همه رزمنده‌ها حلقه بزنند. من زکریا را دیدم؛ اما ناگهان آتشی شعله کشید و دیگر او را ندیدم. بعد آن مرد درجه‌دار از جیبش کاغذی درآورد و گفت «مادر! زکریا مفقود شده.» من بلند‌بلند فریاد یاحسین(ع) می‌کشیدم که ناگهان از خواب پریدم. یحیی را بیدار کردم و گفتم «زکریا شهید شده است، کاش به خانه برگردیم.» یحیی قبول نمی‌کرد و می‌گفت «به‌خاطر یک خواب که نمی‌شود مادر! به بابا هم نگویید، ناراحت می‌شود.»
سفر را ادامه دادیم تا به کربلا رسیدیم. من اولین‌جا به تل‌زینبیه رفتم و با خانم درد‌ دل کردم «یا‌حضرت زینب(س) من زکریا رو بدرقه کردم، شما رو صدا کردم، زکریا اومد کمک شما. از وقتی این خواب رو دیدم خیلی بی‌تابم خانم!» یک خانمی آمد به زبان ترکی با من حرف زد و درباره حرف‌هایم پرسید. گفتم «پسرم رفته سوریه، من این‌جور خوابی دیدم و خیلی بی‌تابم.» آن خانم از آن‌جا قتلگاه، خیمه‌گاه و همه آن‌چه را در دید حضرت زینب(س) بود نشانم داد و همان‌طور روضه خواند. آخر هم گفت «ببین چقدر حضرت زینب(س) سختی کشیده. اگر پسرت تو خونه از دنیا می‌رفت همین‌جوری جنازه‌اش رو می‌ذاشتی خونه بیای کربلا؟»
بعدها فهمیدم این خانم مسئول کاروان است و ماهی یک بار از تبریز کاروان می‌آورد. صدای من را به زبان ترکی شنیده بود و آمده بود مرا آرام کند. واقعا هم حرف هایش مرا آرام کرد. وقتی برگشتیم، همه می‌دانستند به‌جز ما. خانه ده بار پر و خالی شد. همه ‌آمدند و زیارت‌قبول گفتند و ‌رفتند. تا این‌که از سپاه زنگ زدند که به خانه ما می‌آیند. درجه‌داری که من در خوابم دیده بودم، با‌ همان لباس و همان درجه آمد. گفتم «حاج‌آقا شما می‌خوای به من خبر مفقود‌شدن زکریا رو بگی؟» بلند‌بلند گریه کرد. گفت «شما از کجا می‌دونی؟» گفتم قسم به همان راهی که زکریا رفت، من خواب دیدم. همان کاغذ را از جیبش درآورد و گفت «زکریا شهید شده؛ اما پیکرش رو پیدا نمی‌کنن.»
پنج سال طول کشید تا پیدا شود. پنج سال زیرآوار، زیرباران، زیرآفتاب مانده بود که بالاخره پیدا شد. به معراج شهدای تهران رفتیم. پیکر را که باز کردند، از آن زکریایی که موقع رفتن در بغلم جا نشد، دو تا تکه استخوان مانده بود و این‌گونه در بغلم جا شد! من اصلا پیش مردم بلند گریه نکردم. به بچه‌ها هم گفتم «مواظب چادرتون باشین، زکریا راضی نیست چادر از سرتون بیفته یا با صدای بلند گریه کنید.» همان‌طور هم شد که او می‌خواست. بارها شیرینی پخش کردم و روسری مشکی هم نپوشیدم... .

نویسنده: سپیده صفا

مقاله ها مرتبط