۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

در آرزوی شهادت

در آرزوی شهادت

در آرزوی شهادت

جزئیات

به یاد و برای شهید مصطفی احمدی‌روشن/ به مناسبت ۲۱ دی، سالروز شهادت شهید احمدی‌روشن

21 دی 1400
چهارشنبه بود، حول و هوش ساعت نه صبح. داشتم حاضر می‌شدم از خانه بزنم بیرون. ساعت ده و نیم قرار مصاحبه داشتم. تلویزیون روشن بود. شبکه پرس تی‌وی یادم نمی‌آید داشت چه پخش می‌کرد. چادرم را که انداختم سرم، دیدم یک مرتبه همان برنامه‌ای که الان یادم نمی‌آید چه بود، با یک «Breaking news» قطع شد و گوینده خبر که خانم دورگه‌ای به چشم می‌آمد، با صدایی کش‌دار خبر از شهادت یکی از اساتید دانشگاه علامه طباطبایی داد.
پاهایم شل شد. روی مبل ولو شدم. گوینده خبر داشت در مورد چگونگی صورت گرفتن این عملیات تروریستی صحبت می‌کرد. حواسم بود بلکه نامی از شهید بشنوم اما ظاهراً‌ خبر آنقدر داغ بود که از جزئیات این چنینی‌اش هنوز اطلاعات دقیقی در نیامده بود.
چشمم روی صندلی جلوی پژوی ۴۰۵ شهید خیره ماند. یک روکش آبی و بزرگ کشیده بودند روی صندلی و فضای جلوی ماشین را استتار کرده بودند. پای ماشین تکه‌های ترکش شده بمب و خرده‌های شیشه با خونی سرخ درهم آمیخته بود. مو به تنم راست شد. مهره‌های کمرم تیر کشید. یعنی واقعاً پیکر شهید به صندلی‌اش پرچ شده بود که این طور روی ماشین روکش کشیده بودند و اجازه نمی‌دادند کسی نزدیک شود؟! لاشه مچاله اتومبیل شهید مجید شهریاری و شهید علی‌محمدی یادم آمد. ده بار بیش‌تر تلویزیون آن‌ها را نشان داده بود، پس حالا چرا این...
پلیس امنیت و یگان ویژه دور تا دور اتومبیل را قرق کرده بودند. خبر به امید رسیدن اطلاعات دقیق‌تری قطع شد بدجوری حالم گرفته شده بود. حال و حوصله بیرون رفتن نداشتم. کاش می‌شد می‌توانستم قرارم را به بعد موکول کنم. بماند که نشد...
عصر که برگشتم خانه صاف رفت سراغ تلویزیون. ساعت هفت، اخبار صبح با جزئیات بیش‌تر تکرار شد. شهید مصطفی احمدی‌روشن فقط دو سال از من بزرگ‌تر بود. صدای پدرش در گوشم زنگ خورد: دشمنان مصطفای من را گرفتند، آنها با بقیه مصطفاهای ایران می‌خواهند چه کار کنند؟... جوانی مصطفی فدای سر علی‌اکبر امام حسین(ع)...
نه گریه‌ای،‌ نه بی‌تابی‌ای، نه چشم سرخی، نه بینی پف کرده‌ای! از خودم خجالت کشیدم. وقتی مادرش گفت: آن‌ها این کارها را می‌کنند که ما عقب بنشینیم اما کور خوانده‌اند؛ مصطفی یک پسر دارد که مثل خودش بزرگش می‌کنم؛ توی دلم گفتم دیدی هر کسی لیاقت شهادت ندارد! مادرش را دیدی، پدرش را دیدی؟ حالا فهمیدی خدا چطور شهدا را گلچین می‌کند؟! عکس‌های این مهندس جوان، انگار جان داشت. لبخندهایش، نگاهش و ... هیچ‌کدام غریبه نبود. نفهمیدم برای چندمین بار از صبح اشک دوید توی چشم‌هایم و کامم را شور کرد.
**
... شب جمعه است. دو شب مانده به اربعین. جلوی دانشگاه صنعتی شریف شلوغ است. بچه‌های دانشگاه ایستگاه صلواتی زده‌اند. دنبال ورودی خانم‌ها می‌گردم. ظاهراً ورودی خانم‌ها و آقایان یکی است. قبل از داخل شدن خانم جوانی که کنار در ایستاده سینی تزئین شده خرما را می‌گیرد جلویم و با نیم چه لبخند نرمی می‌گوید: بفرمایید. دستم پیش نمی‌رود. لب می‌جنبانم که ممنون.
توی پاگردی که به راه پله شبستان راه دارد یک میز گذاشته‌اند و رویش عکس شهید را. کنار عکس شمع‌هایی می‌سوزند و تندتند برای رفتن شهید مصطفی احمدی روشن اشک می‌ریزند. گل‌های پرپر شده، یک سینی حنا و پرچم سرخ یاثارالله که پشت قاب عکس جا خوش کرده، بدجور با حال و هوای مسجد و آدم‌هایش هم ذات پنداری می‌کنند.
- اللهم اینی اسئلک سؤال خاضعٍ متذلّلٍ خاشع ان تسامحنی و ترحمنی و یجعلنی بقسمک راضیاً قانعاً و فی جمیع الاحوال متواضعا...
دنبال صدا می‌روم. چیزی ته دلم گره می‌خورد و تا گلویم بالا می‌آید قورتش می‌دهم. به زور محو می‌شود اما دوباره چند ثانیه بعد، پرزورتر از قبل چنگ می‌اندازد به حنجره‌ام.
جمعیت پای پله‌های مسجد نشسته است. می‌روم بالا. دلم می‌خواهد بروم توی مسجد. داخل شبستان جایی پیدا می‌کنم و می‌نشینم. انگشت‌های سردم را می‌گذارم روی گونه‌های داغم. هزار فکر و خیال توی سرم چرخ می‌خورد. می‌روم تا شب قدر مصطفی احمدی‌روشن. در خلوتش قدم می‌گذارم. خیلی دلم می‌خواهد بدانم سر شب تذکره شهادتش امضا شد یا دم سحر. مداح از دوستان شهید است. ما بین دعای کمیل گریزی می‌زد به روضه حضرت علی‌اکبر. مادر شهید - هزار قل هوالله- خم به ابرو نمی‌آورد، انگار نه انگار که دو روز است که چراغ خانه پسرش روشن نشده...
دوستان شهید، یاد محرم امسال رفیقشان می‌کنند. یاد عزاداری‌هایی که با هم در این مسجد کرده‌اند، یاد گریه‌های دسته جمعی‌شان، یاد سفرهایشان به مناطق عملیاتی، یاد حسرت مصطفی وقتی در شلمچه قدم می‌زد... مصطفی و رفقایش، شبیه من و رفقایم هستند. اصلاً انگار همه‌مان یکی بوده‌ایم و فقط یک تفاوت بین ماست؛ یه تفاوت خیلی خیلی بزرگ...
میکروفن را می‌دهند دست پدر شهید. آرام و شمرده صحبت می‌کند؛ محکم مثل کوه. می‌گوید هر چه به دوستان مصطفی گفتم معافم کنید، قبول نکردند، نه من لایق این همه لطف و محبت شما هستم نه مصطفی راضی به این همه زحمت...
حس می‌کنم هوا سنگین شده. بلند می‌شوم و از مسجد می‌زنم بیرون... نمی‌دانم شاید دارم فرار می‌کنم، از نگاه مادرش، از بالا و پایین پریدن‌های علیرضای چهار ساله‌اش،‌از متانت کلام پدرش...
یکی در جواب عصبانیتم درباره کوتاهی در بحث حفاظت دانشمندان متعهد گفت: فلانی، این شهدا برای این راه لازم هستند. خونشان این راه را بیمه می‌کند. راست می‌گفت اما نمی‌توانستم بپذیرم. اصلاً چطور می‌توانستم بپذیرم؟ چند روز قبلش خبر دستگیری یک جاسوس آمریکایی را شنیده بودم، آن وقت حالا به یک هفته نکشیده خبر شهادت احمدی‌روشن را! گفتم این حرف‌ها فقط توجیه است، یعنی واقعاً نمی‌شود هیچ طوری از جان چهار دانشمند که اکثراً سابقه مذهبی هم دارند، حفاظت کرد؟ می‌دانی اگر همین‌ها حالا آن طرف آب بودند چه کارها که برای خودشان و خانواده‌هایشان نمی‌کردند؟!!!
بحث کردن با من فایده‌ای نداشت. هیچ‌کس نمی‌دانست، خودم که می‌دانستم چه مرگم است! مصطفی احمدی‌روشن فقط دو سال از من بزرگ‌تر بود و من، بدون آن کوچک‌ترین شناختی قبل از شهادت با او داشته باشم بدجوری احساس خسران می‌کردم. با خودم گفتم: من که او را نمی‌شناختم و این همه به این زیبا رفتنش غبطه خوردم پس وای به حال رزمنده‌هایی که یکی‌یکی رفقایشان جلوی چشم‌هایشان پر کشیدند و آنها را تنها گذاشتند.
حس ماندن، حس جاماندن، حس دویدن و عوض رسیدن، دور و دورتر شدن، حس تلخی است. کاش می‌شد جایی سرک کشید و فهمید که آیا حضرت دوست، پرونده در آرزوی شهادت ما را هم بالاخره روزی مهر خواهد کرد یا نه؟
روح تمامی شهدای عرصه علم و فناوری شاد.

مقاله ها مرتبط