علی مرداد سال۱۳۴۱ بود که پنجمین فرزند خانواده گروسی به دنیا آمد. بهخاطر علاقه و ارادتی که به امیرالمومنین
(ع) داشتند، او را علی نامیدند. آن روزها در روستای مردآباد از توابع کرج زندگی میکردند.
باغدار بودند و با کشاورزی امرار معاش میکردند. علی نیز کمی که بزرگتر شد در کارها همراه پدر بود. هر زمان که از مدرسه تعطیل میشد، به کمک پدر میرفت و روی زمین کار میکرد.
***
خانواده گروسی، خانوادهای متدین و مقید بودند. به همین خاطر، روح علی نیز از همان کودکی با عشق به اسلام و اهلبیت
(ع) عجین شد. پدرش را خیلی زود از دست داد و بار مسئولیت بچهها به دوش مادر افتاد. با وجود مشکلات بسیار، مادر همه تلاشش را در تربیت و پرورش بچهها به کار گرفت. به همین خاطر علی از همان سن کم، تقید زیادی روی نماز و روزه داشت. اهل هیات بود و دعای کمیل شبهای جمعهاش ترک نمیشد.
***
در نوجوانی به ورزش کشتی علاقهمند شد. در باشگاه تختی کرج ثبتنام کرد و برای تمرین به آنجا میرفت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، خودش یک باشگاه در کرج تاسیس کرد
و کشتی را به صورت جدیتری دنبال کرد. تا جایی که پیشرفت قابل توجهی در این ورزش داشت و در وزن ۶۲ کیلوگرم از نفرات برتر استان محسوب میشد.
***
بهخاطر حشر و نشری که با روحانیت و دانشجویان مبارز داشت، علاقه بسیاری به امام خمینی
(ره) پیدا کرد و در صف انقلابیها و مبارزان قرار گرفت.
آنموقع تازه ۱۵ سالش شده بود ولی در تظاهرات و تجمعهای مردمی شرکت میکرد و بهخاطر صدای رسایی که داشت، همیشه در صف اول قرار میگرفت و مسئولیت تنظیم و قرائت شعارها را به عهده میگرفت.
***
بعد از سال۱۳۵۷ که انقلاب اسلامی به ثمر رسید، وارد بسیج شد. به همراه دوستانش بسیج مردآباد را تشکیل دادند و به فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی پرداختند تا این که طبل جنگ به صدا درآمد و اخبار تجاوز عراق به خاک کشورمان از گوشه و کنار شنیده شد. آنموقع سالهای آخر مدرسهاش را میگذراند ولی دلش تاب نیاورد و مانند بسیاری از جوانان برومند انقلاب، درس و مدرسه را رها کرد و به صف مجاهدان پیوست. در عملیاتهای زیادی از جمله فتحالمبین، بیتالمقدس، رمضان، مسلمبنعقیل و والفجر مقدماتی شرکت داشت.
شجاعت همرزم شهید سال۱۳۶۱ و عملیات رمضان بود. علی گروسی در گروه زرهی، آرپیجیزن بود. چند روزی از شروع عملیات میگذشت. صبح زود بود و تانکهای عراقی به سمتمان یورش آورده بودند. آتش دشمن آنقدر شدید بود که هوا را غبارآلود کرده بود، تا جایی که همدیگر را خوب نمیدیدیم. به همین خاطر در کانالی پناه گرفته بودیم و امکان بیرون آمدن نداشتیم. همانموقع حاجعلی چند گلوله آرپیجی برداشت و رو به من گفت «اگر خواستی بیایی، با خودت گلوله آرپیجی بیاور.» با او همراه شدم. علی اول با حالت سینهخیز خودش را در فاصلهای به تانکها رساند. سپس به من اشاره کرد که با همان حالت پیشش بروم. حرکت کردم و به او رسیدم. چند ثانیه بعد بلند شد و با فریاد یازهرا
(س) اولین گلولهاش را شلیک کرد. گلوله به تانک اصابت نکرد و عراقیها متوجه حضورمان شدند. علی فرصت عکسالعمل به آنها نداد. در آرامش و با سرعت، گلوله بعدی را آماده و شلیک کرد. من که با تمام وجود مرگ را حس میکردم، از خونسردی علی شگفتزده شده بودم. گلوله دوم به تانک اصابت کرد و صدای مهیب انفجار بلند شد. نزدیکی تانکها به هم باعث شد تا از انفجار اولی، بقیه هم یکی پس از دیگری منفجر شوند. تا به حال چنین صحنهای ندیده بودم. مداومت انفجارها سبب ترس دشمن و عقبنشینی آنها شد. فرار عراقیها باعث به غنیمت درآمدن چند تانک و نفربر شد. تمام اینها را مدیون شجاعت، آرامش و کاردانی علی گروسی بودیم.
فرمانده برانکاردی
علی کرمی همرزم شهید سال۱۳۶۱ بود. قبل از انجام عملیات والفجر مقدماتی، در منطقه چنانه مستقر شدیم. علی گروسی به عنوان فرمانده گردان حبیب معرفی شده بود. از این بابت خیلی خوشحال بودیم چون همگی روی شجاعتش قسم میخوردیم. به علاوه، حضورش، در آموزش و آمادگی بچهها بسیار مثمر ثمر بود.
مرحله دوم عملیات والفجر مقدماتی شروع شده بود که گردان ما و گردان مسلم وارد عملیات شدند. در بین عملیات، داخل یک کانال نفررو شدیم. حاجعلی پشت سر من حرکت میکرد. قرار بود به سمت جاده آسفالته بصره-العماره برویم. یک دسته از گروهانمان را حرکت دادیم تا سنگرهای دوشکای عراق را بزنیم و دو دسته دیگر را عقب نگهداشتیم برای تامین و پشتیبانی. به انتهای کانال که رسیدیم، با دشت پهناوری روبهرو شدیم. همان لحظه، عراقیها یک منور زدند و آسمان فکه روشن شد. دیدیم که عراقیها در حال فرار هستند. حدود پانصد متر دنبالشان دویدیم ولی به آنها نرسیدیم. راهمان را ادامه دادیم ولی هرچه میرفتیم به جاده آسفالته مورد نظر نمیرسیدیم. حاجعلی با عقب تماس گرفت و کسب تکلیف کرد. قرار شد برگردیم عقب. به کانال گردان کمیل که رسیدیم، دیدیم هیچ کس آنجا نیست. عقبتر رفتیم تا رسیدیم به جای اولمان، پیش بقیه نیروها. همینطور که حرکت میکردیم، یکدفعه پای حاجعلی روی مین رفت و افتاد روی زمین. خون زیادی از او میرفت. آمدند او را به عقب منتقل کنند ولی اجازه نداد. چفیهای برداشت و بالای زانوی قطع شدهاش را بست. گفت «مسئولیت این عملیات با من است، باید کارم را تمام کنم.»
حاجعلی همانطور که روی برانکارد خوابیده بود، فرماندهی میکرد و گردان را جلو میبرد. از همان موقع معروف شد به «فرمانده برانکاردی». مدتی بعد خونریزی شدت گرفت و از حال رفت. بلافاصله او را به عقب منتقل کردند و فرستادند مشهد. بهخاطر وخامت حالش، او را از مشهد به بیمارستان فجر تهران منتقل کردند و مدتی طول کشید تا بهبودی نسبی حاصل شود.
اولین اذان سرهنگ ادیبی همرزم شهید عملیات آزادسازی خرمشهر بود. وضعیت سخت ما، خطوط پدافندی دشمن روی رود کارون و تا بن دندان مسلح بودن آنها کار ما را سختتر و در ظاهر، شکست دادن آنها را غیر ممکن کرده بود. تیپ المهدی به فرماندهی علی فضلی که شامل رزمندگان غرب تهران میشد، اولین تیپی بود که وارد خرمشهر شد. علی گروسی هم در همان تیپ بود. شجاعت عجیبش از یادها نمیرود. وقتی عملیات پیروز شد، علی خود را به مسجد جامع رساند و اولین اذان پس از آزادسازی خرمشهر را با صدای رسایی که داشت سر داد و همهمان را منقلب کرد.
در عملیات والفجر۸ در جزیره امالرصاص معاون گردان حضرت علیاکبر
(ع) از تیپ۱۰ سیدالشهدا
(ع) بود. در آن زمان با وجود این که خودش مجروح بود و به تازگی یکی از برادرهایش اسیر شده بود و برادرزادهاش هم به شهادت رسیده بود، محکمتر از همیشه در عملیات حضور داشت. میگفت «میخواهم فدای اسلام شوم و با خونم در آبیاری و به ثمر رساندن نهال نوپای انقلاب سهیم شوم.»
تا شهادت اشرف فلاحی همسر شهید با شروع جنگ، عضو بسیج شدم. دلم میخواست در راه اسلام و وطنم خدمت کنم. سال۱۳۶۲ که حملات عراقیها شدت گرفت، بیمارستانها از مجروح سرریز شده بود. درخواست دادم و برای کمک به پرستاران در بیمارستان فجر تهران مستقر شدم.
حاجعلی را همانجا دیدم. او در عملیات والفجر مقدماتی پای خود را از دست داده بود. همه در بیمارستان از مردانگی و صفات والایش حرف میزدند. بستری بودنش در بیمارستان، سبب آشنایی من با ایشان و خانواده گروسی شد. طولی نکشید که آنها برای خواستگاری به منزل ما آمدند و با موافقت بزرگترها نامزد کردیم. عید غدیر همان سال با هم ازدواج کردیم و زندگی مشترکمان با سادگی و در خانه کاهگلی پدر علی آغاز شد.
***
بعد از عملیات والفجر مقدماتی و قطع شدن پایش، دیگر به جبهه نرفت. در همان مردآباد کرج در ستاد نمازجمعه مسئول شده بود و در کارهای عمرانی و فرهنگی منطقه فعالیت میکرد. صبح زود از خانه میرفت و شب هم دیروقت با خستگی زیاد برمیگشت. هر کاری از او برمیآمد انجام میداد. خودش را نسبت به مردم و انقلاب مسئول میدید و همه تلاشش را میکرد تا کارها را بهخوبی به سرانجام برساند.
***
آخرین روزهای سال۱۳۶۳ بود که صاحب فرزند شدیم و دخترمان زینب به دنیا آمد. علی از این که صاحب یک دختر شده خیلی خوشحال بود و مرتب او را در آغوش میگرفت و از خدا تشکر میکرد.
حدود هفت ماه از تولد زینب گذشته بود که عزم رفتن کرد. مدت زیادی در جبهه ماند. طوری که وقتی برگشت، دخترم او را نمیشناخت. حاجعلی پای مصنوعیاش را درآورد و به زینب نشان داد. زینب با دیدن آن، تازه متوجه شد او پدرش است و به سمتش دوید. علی تبسمی کرد و گفت «حُسن پای مصنوعی همین است. لااقل دخترت تو را میشناسد.»
علی خیلی مسئولیتپذیر و مهربان بود. لبخند از چهرهاش کنار نمیرفت. همه دوستش داشتند و احترام زیادی برایش قائل بودند.
***
وقتی فرزند دوممان را باردار بودم، علی دوباره عزم جبهه کرد. از او خواستم نرود چون هم خودم با توجه به بارداری سختم بود و با رفتنش دست تنها میشدم و هم زینب به او خیلی وابسته شده بود. قبول نکرد. در جوابم گفت «نگران نباش. خدا کمک میکند و در مشکلات همراه ماست.» گفتم «آخر با یک پا کاری از شما برنمیآید!» با تبسم گفت «چرا، برمیآید. پوتین بچهها را واکس میزنم، به آنها غذا میرسانم و پشت جبهه خدمت میکنم.» میدانستم اینها را برای آرام کردن من میگوید و تا خودش را به خط نرساند آرام نمیگیرد.
حاجعلی رفت و دیگر بازنگشت. هفتم فروردین سال 65، درست در همان ساعتی که سجاد فرزند دوممان به دنیا آمد در فاو به شهادت رسید و بهار شکوفه زندگیمان با شهادت

پدرش همزمان شد.
بخشی از وصیتنامه شهید خدا میداند که این لحظهها که چندین ساعت بیشتر به عملیات باقی نمانده، بهترین لحظات زندگی من در عمرم میباشد. خدا میداند که چقدر خوشحالم. راستی چه لحظههای شیرینی است!
انگیزه من از آمدن به جبهه سه چیز است:
۱- عشق به الله.
۲- عشق به اسلام و امام عزیز.
۳- عشق به شهادت فیسبیلالله.
و من با امام عزیز پیمان بستم که به او وفادار بمانم زیرا که او به اسلام وفادار است و اگر مرا هزارانبار بکشند و دوباره زندهام کنند دست از او(امام خمینی) برنخواهم داشت و شهادت را برای خود سعادت میدانم و با آغوش باز به استقبال او میروم.
خداوندا! همانطور که پیشوای مسلمین در جنگها و عبادات خود تکرار میکرد، ما هم میگوییم:
وَ اَحْيِني يارَبِّ
سَعيدا وَ
تَوَفَّني شهيدا پروردگارا! زندگانی مرا سعید و مردنم را شهید بدار.