خسته از کار هر روزهاش به خانه برمیگشت. از دور نگاهش افتاد به دود سیاهی که به آسمان میرفت. تند کرد و رسید به محلهشان. انگار دود از نزدیکی خانه آنها بلند شده بود. همین که پیچید سر کوچه، زیر پایش خالی شد. همسایهها ریخته بودند جلوی خانهشان. یکی از مردها با قفل درِ آهنی خانه که موج انفجار کج و کولهاش کرده بود کلنجار میرفت تا به زور بازش کند. نگاهی به خانه انداخت. آجرهای لب دیوار، یکی در میان از جایشان درآمده بودند و کنار دیوار کوت شده بودند. دیرکهای چوبی شکسته و تکه شده، روی سر هم آوار بودند. همهمه جمعیت به گوشش میرسید.
- خدا ازشون نگذره، ببین چه بلایی سر خونه و زندگی مردم آوردن!
- موشکهای شورویه. دو روز پیش، یکی هم افتاد توی کوتسنگی.
- به خیالشون مجاهدا رو زدن!
سرش را گرفت توی دستهایش تا صدای در و همسایه را نشنود. پیش خودش فکر میکرد یعنی این همان خانهایست که صبح از درش آمده بود بیرون و راهی کارش شده بود؟!
یکهو دلش لرزید. فکرش رفت پیش مامان و آقامیرزا و بچهها. اگر نوید و نازتاب، تندی از مدرسه برگشته بودند و حالا توی خانه بودند چه؟ اگر آقامیرزا زود کارش را تمام کرده بود و رسیده بود به این اتفاق چه؟
جان دوید توی پاهایش. ایستاد کنار گلاحمد و تا جایی که توان توی تنش بود در را کشید طرف خودش. قفل از جا درآمد و در هم کناری افتاد. پرید توی خانه. بوی آتش و گوشت جزغاله شده همه جا را برداشته بود. خانه زیر و رو شده بود. قالیچهها و کمد و تخت، توی هم پیچیده شده بودند و خاک همه جا را گرفته بود. جلوی درِ اتاق پشتی پر شده بود از آجر و راهش سد بود. دستهایش میلرزید، اما باید مطمئن میشد شکی که مثل خوره به جانش افتاده واقعیت ندارد. تندتند آجرها را برداشت و پرت کرد کنار تا راه را باز کند. دلشوره چیزی را داشت که توی اتاق منتظرش بود. همه تنش رنگ خاک گرفته بود که راه اتاق باز شد. چشمش سیاهی رفت. بچهها با صورتهای زخمی و چشمهای باز افتاده بودند کنار دیوار و مامان روی زمین دَمَر شده بود. آقامیرزا هم کنار رادیوی قدیمی شکستهاش دراز به دراز افتاده بود و سرش با چندتا آجر نصفه و نیمه محاصره شده بود. این آدمهای بیجانی که میدید، همه کسانی بودند که توی دنیا داشت. نمیتوانست باور کند که درست در عرض چند دقیقه همهشان را از دست داده. دلش میخواست فریاد بزند و بغض توی گلویش را بریزد بیرون. مردها دورهاش کردند که دلداریاش بدهند، اما اشکها مثل ابر بهار از چشمهایش ریختند پایین.
***

یک هفته گذشته بود. همسایهها آوار را برداشته بودند و جنازهها را گذاشته بودند توی دل خاک، اما نسیم هنوز آرام نگرفته بود. صورت معصوم خواهرش نازتاب و دستهای چروکیده مامان از خاطرش پاک نمیشد. با خودش فکر کرد جمع کند و برود، هرچند میدانست خاطرهها هیچ کجا رهایش نمیکنند.
یک ماه نشده، بساط رفتنش را جور کرد. از آن شهر نه، که از آن کشور باید میرفت. قصد ایران را داشت. آن هم مشهد. برای تسکین درد توی سینهاش کسی را جز امام رضا(ع) سراغ نداشت. او هم مثل خودش غریب بود و شک نداشت غریبها حرف دل هم را بهتر میفهمند.
***
چند سالی توی همین شهر ماندگار شد و برای خودش خانه و زندگی راه انداخت. تازه سر و همسردار شده بود که خبر شروع یک جنگ، همه جا پیچید. به همان خاکی که تویش زندگی میکرد تجاوز شده بود. از تسلیم خوشش نمیآمد. از این که کسی سهمش را از زندگی بگیرد هم. دلش میخواست به تلافی خونهای مظلومی که زمین ریخته بود، از ظالمی که حالا قد علم کرده بود انتقام بگیرد. با لشکر۵ نصر خراسان راهی شد طرف جنوب، آن هم به عنوان بسیجی.
***
چند ماهی بود که نسیم کنار برادران ایرانیاش میجنگید و خم به ابرو نمیآورد. از کودکی اینطور بود؛ سختکوش و پرتلاش. هرکه او را از دور میدید، اول پاهای برهنهاش به چشم میآمد. با یکی از همشهریهای امام رضا
(ع) دوست شده بود که همنامش بود. یک روز رضا
1 رو کرد به نسیم و گفت:
- چرا توی هیچکدوم از عملیاتها پوتین پا نمیکنی؟
نسیم بیرودربایستی جوابش را داد که:
- من عادت به اینجور چیزها ندارم رضا. کفش نظامی سرعتمو کم میکنه.
راست میگفت. توی عملیاتها اولِ دسته میرفت و خطشکن بود. آرپیجی را میگذاشت روی دوشش و بدون هیچ ترسی میایستاد روبهروی دشمن. انگار نه انگار که گلولهها میتوانند قلبش را بشکافند و زمینگیرش کنند. شاید چیزی او را به این عالم وصل نمیکرد و دلش جایی بند نبود. همین روحیهاش بود که حتی فرماندهاش جواد آخوندی
2 را شیفته خودش کرده بود.
***
بیست و دوم فروردین سال ۶۱ بود. بچههای گردان رفته بودند برای عملیات. نسیم و رضا توی سنگر بودند که یک خمپاره، بیهوا آمد و سنگر آوار شد روی سر هردوشان. رضا سخت مجروح شده بود، اما صدایی از سمت نسیم نمیآمد. چندبار رفیقش را صدا زد ولی انگار نسیم پرکشیده بود. به چشم بر هم زدنی رزمندهها دور تا دور سنگر را گرفتند و رضا را از زیر خاک کشیدند بیرون، اما همین که نوبت نسیم شد دستور تخلیه منطقه رسید. رضا باور نمیکرد که باید نسیم را بگذارد و برود. به هر جان کندنی که بود رفت ولی چشمش سالها دنبال رفیق غریبش بود.
***
۳۸ سال از جا ماندن نسیم گذشته بود. چند نفر از بچههای تفحص رفته بودند توی خاک عراق. شنیده بودند چند شهید در منطقه چَمهندی جا ماندهاند. هوا آنقدر گرم بود که نمیشد برای لحظهای از زیر سایه بیرون آمد. بچهها حسابی کلافه شده بودند از بس گشته بودند و چیزی نصیبشان نشده بود. یکی از نیروها از بقیه جدا شد تا شیار کناری را بگردد. چیزی شبیه پوتین از خاک بیرون زده بود. کمی که زمین را کند، به جای یک جفت، چندتایشان را پیدا کرد. شبیه پوتین سربازهای ایرانی بودند. بیسیم زد و بقیه را هم خبر کرد. تمام آن روز به گشتن گذشت، اما جز همان چند لنگه پوتین چیز دیگری نبود. قرار شد فردا صبح برگردند همان منطقه و با بیل مکانیکی خوب بگردند.
***
فردا کار دوباره شروع شد و زمین چند متر خالی از خاک شد. خبری نبود که نبود. یک آن یکی از بچهها رفت سمت تپهای که همان نزدیکی بود. انگار چیزی او را میکشید آن سمت. چندبار توی تفحصهای قبلی این حس آمده بود سراغش و هربار چیزی که فکرش را نمیکرد در انتظارش بود. اینبار هم شبیه همان حس بود. زمین را کند و رسید به یک جمجمه که سربندی رویش بسته شده بود. یک سربند خاکیِ راهیانکربلا. انگار آن پایین، چیزی بیشتر از این هم بود. همه جمع شدند آنجا. چهار شهید منتظر بودند تا از دل خاک بیرون بیایند. روی سر یکی از شهدا یک کلاه پشمی سبز رنگ بود. اول فکر کردند شاید سید باشد، اما توی کلاه، یک کلاه ترمهای دیگر جاسازی شده بود. کلاهی سبز با نقشهای صورتی و قرمز چشمنواز. کلاهی که نماد گروهی از مردم افغانستان بود. نسیم برگشته بود، آن هم بعد از این همه سال.
***
جستوجو دوباره شروع شد، اما اینبار نه برای پیدا کردن شهید بلکه برای یافتن خانوادهای که انگار آب شده بودند و رفته بودند توی زمین. هفتهها بود که فراخوان داده شده بود، اما هرچه بیشتر میگشتند کمتر مییافتند. کسی چه میدانست؟ شاید نسیم دلش نمیخواست برگردد. شاید توی آن خاک، نمکگیر شده بود و میخواست همانجا آرام بگیرد.
نزدیک ولادت امام رئوف بود که یک دستور آمد: خاکسپاری پیکر شهید نسیم افغانی در حرم مطهر امام رضا(ع).
3 حق با نسیم بود. به راستی که غریبها حرف دل هم را خوب میفهمند و هوای هم را دارند.
پینوشت
۱- رضا موفق همرزم شهید نسیم افغانی
۲- شهید
۳- نزدیک ولادت امام رضا
(ع) مقام معظم رهبری دستور دادند پیکر مطهر شهید در حرم حضرت علیبنموسیالرضا
(ع) خاکسپاری شود. این قدردانی، نشانهای از حقشناسی ملت ایران اسلامی از مردم مجاهد و مقاوم افغانستان است.
نویسنده: زینب پاشاپور