از زمین و آسمان آتش میبارید. بعد از عملیات، آمارش که در آمد، به هر نفرمان پنج، شش خمپاره درسته میرسید، تیر و ترکشها که بماند! آن قدر آتش دو طرف شدید بود که در جواب التماس دعا برای شهادت میگفتی خیالت راحت! آن قدر اوضاع خراب است که شهادت لیاقت نمیخواهد، همین که باشی کافیست! فاصلهمان با نیروهای عراقی بسیار کم بود طوری که انگار با مشت به صورت هم میزدیم.
«از آن جا که هرگام پیشروی در منطقة عملیاتی کربلای۵ یعنی زمین شلمچه، یک گام پیشروی به سمت بصره بود، ارتش عراق با تمام توان به مقابله با نیروهای خودی برخاسته بود و در ده روز آغازین نبرد از پیشروی نیروهای ایرانی جلوگیری میکرد. شرایط جبهه به گونهای رقم میخورد که اکثر فرماندهان سپاه از اصابت ترکش استقبال میکردند تا بلکه از فشارهای دشمن خلاص شوند.»
یکی از محورهای عملیات، کانال پرورش ماهی، مانعی دفاعی به طول سی و عرض یک کیلومتر بود که در مرز عراق و شمال شلمچه ساخته شده بود. این کانال یکی از راهکارهای مؤثر ارتش عراق برای دفاع از بصره بود.
لشکر ۴۱ ثارالله یکی از چند لشکر قرارگاه کربلا بود که روی این کانال عمل میکرد.
«سختترین محور عملیات، محور عملیات لشکر ۴۱ ثارالله بود که نقش حیاتی در کربلای پنج داشت و دورترین مسیر را از داخل آب باید طی میکرد... »
قبل از آن که لشکر به منطقه بیاید باید کلیه امکانات برایش فراهم میشد. از جایگاه نیروها و سنگرسازی گرفته تا نحوه آبرسانی و تهیه غذا. در چنین شرایطی لازم بود فردی از طرف فرمانده لشکر در منطقه حضور داشته باشد و همه این کارها زیر نظر او انجام شود. فردی جدی و مسئولیتپذیر که خیال فرمانده را از بابت انجام درست و کامل برنامهها راحت کند. حاج یونس زنگی آبادی بهترین گزینه در مواقع بحرانی بود. حاج یونسی که حاجی شدنش را هم خودش از خدا خواسته بود.
حاجی را هیچگاه، هیچکس بیکار ندید. شعارش هم همین بود: «در جبهه همیشه کاری برای انجام دادن هست.» زندگی محقرانه و یتیمی طعم سختکوشی، قناعت و صبر را از همان سالهای کودکی به حاج یونس چشانده بود. این خصوصیات حاج یونس در جبههها هم به خوبی ظهور و بروز کرده بود تا آن جا بین بچهها معروف بود فقط کسانی که اصلاً خستگی را نمیشناسند، میتوانند با حاج یونس کار کنند.

«حاج یونس همهفنحریف بود. به هیچ کاری «نه» نمیگفت. راننده بلدوزر زخمی میشد، خودش مینشست پشت بلدوزر و کار را ادامه میداد، توپچی مجروح یا شهید میشد، جای او را میگرفت، اتفاقی برای راننده تانک میافتاد، خودش تانک را هدایت میکرد. آرپیجی زن میشد، تیربارچی میشد...»
استعداد و علاقه زیادش در یادگیری مسایل نظامی بر کسی پوشیده نبود. نقشهها و طرحهای عملیاتی را با دقت بررسی میکرد و نقاط قوت و ضعفی که به نظرش میرسید را با فرماندهی و مسئولین در میان میگذاشت.
اولین مسئولیت او در لشکر، آموزش نیروها بود. در کارش وسواس زیادی به خرج میداد. از نیروهایش هم توقع داشت که با دقت یاد بگیرند. حاجی در جواب گلهگذاریهایی که از سختیهای آموزشش میکردند محکم و جدی جواب میداد: کجای قرآن نوشته که به دلیل کم کاری من و عدم آموزش صحیح و آماده نبودن جسمانی، نیروها بروند و مجروح یا شهید شوند؟
«نمیگذاشت نیروها یک لحظه از زیر کار در بروند یا بیکار بمانند. شبها ساعت دو، سه نیمه شب برپا میداد و نیروها را در کوه و دشت میدواند. چون خودش باستانیکار بود و هیکل ورزیده و خوبی داشت، گاهی گود زورخانه را درجبهه به پا میکرد و خودش میداندار میشد. همیشه میگفت: آدم باید خودش مرد عمل باشد. فرماندهی که بخواهد نیروها حرفش را بپذیرند، باید خودش عامل به عمل باشد. نیروها را میدواند و خودش نیز پا به پای نیروها میدوید. همین میشد که نیرو به چنین فرماندهی اعتماد میکرد و دستوراتش را بیچون و چرا اطاعت.»
برخوردهای صمیمانه و بیتکلف حاجی باعث میشد که گاهی بچهها با او شوخی هم بکنند: «یک شب وقتی حاجی وارد چادر شد، بچهها که از قبل هماهنگ شده بودند با میوه و مشت و لگد به حاجی هجوم بردند. وقتی میوه بچهها تمام شد، حاج یونس گفت: حالا نوبت من است! «مشتهای حیدری»اش معروف بود. مشت که میزد، میگفت «حیدر». هر کدام از این مشتها طوری بود که به هر کمری میخورد، دیگر آن کمر تا مدتی صاف نمیشد. شب با نشاط و خاطرهانگیزی شد. همه آن شب زدند و خوردند.»
کربلای۴ که با عدم موفقیت رو به رو شد تأثیرات روانی بسیاری در جبهه نیروهای خودی به جا گذاشت. روزهای پس از بازگشت از کربلای۴ کمتر لبی به خنده باز میشد. به دلیل حجم شدید تبلیغات دشمن علیه ایران، موجی از نگرانی، جبههها را فرا گرفته بود. تلفات سنگین کربلای۴ بچهها را کرخت و بیحال کرده و انگیزهها را کشته بود. در همین شرایط زمزمههای عملیات جدید قوت گرفت. اوضاع به سرعت تغییر کرد و یگانها آماده رزم شدند. عراقیها که هیچ، حتی خودمان هم باورمان نمیشد که بشود با چنین سرعتی و در عرض دو هفته، نیروها را برای عملیات بعدی بازسازی کرد.
حال و هوای حاج یونس هم به کلی تغییر کرده بود. کمتر میخوابید و بیشتر کار میکرد. مناجاتها و گریههای شبانهاش طولانیتر از گذشته شده بود. در چهره پرجذبه و با صلابتش لبخندی نشسته بود که نه روی لبها که از چشمهایش پیدا بود. آشکارا ذوق زده و با نشاط به نظر میرسید. بعد از عملیاتهای قبلی وقتی حاجی را که با وجود مجروحیتهایش مشغول کار بود میدیدیم به او میگفتیم: حاجی تو که هنوز زندهای! و او میگفت: هنوز زود است! اما خبر عملیات جدید را که شنید دیگر جوابش این نبود. یک جورهایی داشت اطرافیانش را از شهادتش مطلع میساخت:
«غروب یکی از آخرین روزهای پیش از عملیات بود. حاج یونس بالای خاکریز نشسته بود که ناگهان مرا صدا کرد. بلند شدم و رفتم روی خاکریز و کنار حاجی نشستم. او بدون هیچ مقدمهای به خورشید اشاره کرد و گفت: میبینی آفتاب چطور غروب میکند؟ از حرفش جا خوردم. با تعجب گفتم: بله، چطور حاجی؟ حاج یونس به خورشید که در افق پنهان میشد خیره ماند و گفت: آفتاب عمر من هم دارد غروب میکند.»
«از دوازده روز پیش از آغاز عملیات کربلای۵ مه غلیظی سراسر منطقه را فرا گرفت. به طوری که رادارها و ماهوارهها کارایی خودشان را از دست دادند. و این فرصت برای ایرانیها فراهم شد تا خودشان را به حد آمادگی لازم برسانند.» همه چیز برای وقوع بزرگترین عملیات تاریخ جنگ مهیا بود. شب عملیات کربلای۵ فرا میرسد. شب سخت خداحافظی و دلکندن...
«شب وداع، لشکریان ثارالله همه بودند. زندی، زنگیآبادی، بینا، مشایخی، عابدینی، محمدیپور، میرحسینی، دریجانی، تهامی، گرامی و... همه بودند. چراغها خاموش شد. همه دست در گردن هم انداخته بودند و وداع میکردند. آن شب چهرههایی را میدیدی که در اثر کثرت نماز و تلاوت قرآن نورانی شده بودند. گروهی هم مشغول نوشتن وصیتنامه بودند. کسانی که قطعاً به استقبال مرگ میرفتند...»
«شب عملیات حاج یونس را دیدم که یادداشت مینوشت. یادداشتهایی که معلوم بود آخرین وصیتهای اوست. من همینطور به چهره حاج یونس زل زده بودم. چهرهاش باز بود و میخندید در حالی که قلمش روی کاغذ میلغزید. به نظر من، حاج یونس از زمان و نحوه شهادت خود مطلع بود. یکبار که اصرار کردیم بگوید که دوست دارد چطور شهید شود، گفته بود: من فرمانده تیپ امام حسین(ع) هستم. دوست دارم مثل مولایم سر در بدن نداشته باشم.»
عملیات کربلای۵ ساعت ۱:۳۵ دقیقة بامداد نوزده دی ماه ۱۳۶۵ کمی زودتر از زمان مقرر، با رمز یا زهرا(س) آغاز میشود. گردانهای لشکر۴۱ ثارالله وارد آب میشوند و به سمت دشمن حرکت میکنند. با وجود موانع بسیار زیاد و سیمخاردارها خط اول شکسته و پیشروی روی کانال ماهی آغاز میگردد. «روی پل دنیایی از آتش بود. دشمن روی ابتدا تا انتهای پل، را که یک کیلومتر طول داشت یکسره آتش میریخت. شهید تاجیک خود را به غرب کانال ماهی رساند و خط را نجات داد. شهید طیاری در حالی که زخمی بود، روی پل میدوید و هر قدمی که بر میداشت چند تانک به سویش شلیک میکردند.»
در طول روز اول پس از تصرف غرب کانال ماهی، خاکریز مثلثی غرب کانال زوجی نیز تصرف شد. ارتش عراق نخستین فشارهای خود را روی لشکرهای ۲۵ کربلا و ۴۱ ثارالله و محور پَد بوبیان متمرکز کرد. دشمن با درک این موضوع که تمام تلاش جبهه خودی متوجه باز کردن عقبه خشکی از نوک کانال ماهی و از داخل پنج ضلعی است، برای نگهداری خاکریز مثلثی پشت کانال تلاش بسیاری میکند و نیروی فراوان و آتش پر حجم به کار میگیرد. درگیری در کانال زوجی بالا میگیرد و تعدادی از نیروهای زبدة کادر لشکر ۴۱ثارالله به شهادت میرسند یا زخمی میشوند. در آن لحظات حساس، یا باید فرماندهیِ لشکر خودش وارد عمل شود یا نماینده تامالاختیاری را وارد میدان کند. انتخاب حاج قاسم در چنین شرایطی، حاجیونس یا میرحسینی بود.
« به نظر من، مهمترین موفقیت ما در آن عملیات، همان کار فوقالعادهای بود که حاج یونس انجام داد. نیروهای حاج یونس به نقطه محال دشمن حمله کردند و تا آنتنی که عمود بر پل کانال ماهیگیری بود، به تاخت رفتند. حاج یونس و نیروهایش نه تنها پل ماهیگیری را گرفتند، که از پل هم عبور کردند و سرپل را هم گرفتند. وقتی حاج یونس اعلام کرد که ما آن طرف پل هستیم، برای قرارگاه خاتم و فرماندهان، این کار قابل تصور نبود. در حالی که دیگر لشکرها در خط اول درگیر بودند، حاج یونس از کانال ماهیگیری عبور کرده و پشت دشمن مستقر شده بود.»
پاتکهای عراق خیلی سنگین بود. شدت آتش دشمن به حدی بود که هیچ شیئی روی زمین سالم نمیماند. مقدار گازهای ناشی از پرتاب گلولهها در فضا آنقدر زیاد بود که تنفس را مشکل میساخت.
خبر پاتک دشمن را که به حاج یونس میدهند، او نیروهایش را جمع میکند و میگوید: «در این عملیات، مأموریت ما مشخص است. من از شما میخواهم با من عهد کنید که تا آخرین لحظه کنارم باشید.» همه بچهها تکبیرگویان به حاجی لبیک میگویند و با او عهد میبندند.
«آتش دشمن سنگین شده بود. میان لشکر ما و دشمن، پلی بود که بعضیها تلاش فراوانی برای تصرف آن و پیشروی کردند. نیروهای ما به فرماندهی حاجیونس مقاومت سختی میکرد. نیروها آن شب را با هزاران مشکل و سختی به صبح رساندند. همان شب، چهار گلوله در نزدیکی حاجیونس منفجر شد. همة ما تقریباً یقین کرده بودیم که حاجیونس به شهادت رسیده؛ اما صبح که توانستیم با او تماس بگیریم، حاجیونس خیلی خونسرد گفت: «من زنده هستم. مشکلی نیست. من اینجا هستم.»
ساعت نه صبح خودم را به خط حاجیونس رساندم و او را در حالی که روی یکی از گونیهای سنگر نشسته بود، پیدا کردم. قرار بود [شهید] سیدمحمد تهامی خط را تحویل بگیرد. این در حالی بود که معاون لشکر، میرقاسم میرحسینی دو روز پیش به شهادت رسیده بود و سردار سلیمانی هم فرمان صادر کرده بود که جانشین فرماندهی لشکر، حاجیونس زنگیآبادی است.» ؛ اما حاجیونس پیشتر برای شهادت برگزیده شده است. در همان زمان تحویل گرفتن خط، یکی از تانکهای دشمن گلولهای شلیک کرد و همانجا حاج یونس زخمی شد. برادر رشیدی که هر دو پایش قطع شده بود، جریان شهادت حاج یونس را چنین تعریف میکند:

« دفعه آخری که حاج یونس زخمی شده بود، یک ترکش کوچک در گلویش گیر کرده بود. ما با همدیگر توی آمبولانس به عقب میآمدیم. راننده آمبولانس راه را گم کرده بود و اشتباه میرفت. حاج یونس با اینکه زخمی شده بود و نمیتوانست حرف بزند، با دستش به راننده فهماند که راه را اشتباه میرود. آنقدر در خط مقدم بود که خوابیده در آمبولانس هم راه را از حفظ بلد باشد. وقتی به سه راه مرگ که زخمیها را با قایق از آنجا به عقب میبردند، رسیدیم، من احساس کردم دو تا پای مزاحم جلوی من است. پاها را از توی آمبولانس به بیرون پرتاب کردم. حاج یونس خندهکنان به من فهماند که پاهای خودم را بیرون انداختهام! بعد از اینکه ما را از ماشین پایین گذاشتند، تا آمدن ماشین بعدی، خمپارهای آمد و حاجی همان جا شهید شد.»
**
راست میگفتند. میخواستند ما را پیش حاجی ببرند؛ اما مسیرمان به سمت بیمارستان نبود، به سمت معراج شهدا بود. ما را برای دیدن جنازه حاج یونس میبردند. قلبم داشت از جا کنده میشد. زبانم خشک شده بود و دلشوره داشتم. تا خود معراج شهدا ذکر میگفتم و از خدا میخواستم این دفعه دیگر پیشگویی حاجی درست نباشد. قبلتر، تولد فرزندانمان و حج خودش را پیشگویی کرده بود. خبر شهادتش را هم خودش داده بود. بارها گفته بود که اگر کسی آمد و گفت من زخمی شدهام و مرا به کرمان آوردهاند، شما بدانید که من شهید شدهام. نمیخواستم باور کنم. نمیخواستم نبود حاجی را به این راحتیها باور کنم.
تابوتش را برعکس تابوتهای دیگر گذاشته بودند. پارچه را که کنار زدم جای سر حاجی پاهایش بود. دست و پایم شل شد و همان جا روی زمین نشستم. بیاختیار اشک میریختم. قالب تهی کرده بودم. مگر نه آن که حاجی خودش گفته بود: «طاهره! خوب به پاهای من نگاه کن و آن را مثل صورتم بشناس. چون مرا باید از پاهایم شناسایی کنی.» نگذاشتند سر حاجی را ببینم. فردایش فهمیدیم که حاجی اصلاً سر و صورت نداشته.
او به آرزویش رسیده بود. همیشه در دعاهایش میگفت: خدایا اگر من توفیق شهادت داشتم، دوست دارم مثل امام حسین(ع) شهید شوم.
من نبودش را احساس نمیکنم. تا به حال نشده مشکلی داشته باشیم و حاجی را در خواب نبینیم. حاجی میآید و مشکل ما را حل میکند. حاجی همیشه با ماست. حاجی عند ربهم یرزقون است..
نویسنده: اسما طالقانی