۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com
تا کربلا راهی نمانده
تا کربلا راهی نمانده

تا کربلا راهی نمانده

جزئیات

شهید قدرت‌الله یوزباشی‌‌نژاد / به‌مناسبت بیست و پنجم تیرماه سالروز شهادت شهید قدرت‌الله یوزباشی‌نژاد سال۱۳۶۵

25 تیر 1404
برگرفته از خاطرات مادر شهید
قدرت‌الله سوم آبان ۱۳۴۵ در روستای زردوان چهارده(دیباج) از توابع دامغان به دنیا آمد.
از کودکی قرآن آموخت و اصول و فروع دین را فراگرفت. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در چهارده سالگی در سال۵۸ به پایان رساند. بعد از آن وارد دبیرستان شبانه شد.
بدون اطلاع خانواده، از طرف جهاد سازندگی به مریوان اعزام شد. مدت چهار سال در جبهه‌ها خدمت کرد. رانندگی بلدوزر یاد گرفت. علاوه بر آن مسؤولیت ستاد را هم به عهده داشت.
سرانجام بیست‌‌ و پنجم تیر‌۶۵ در مریوان، منطقه عملیاتی والفجر۹ هنگام خنثی‌‌کردن مین ضدنفر پایش به سیم تله ‌گیر کرد و براثر انفجار مین به دیدار حق شتافت. پیکر مطهرش پنج روز بعد، در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.
از بچگی وقتی پدرش در خانه قرآن می‌خواند، با دقت گوش می‌کرد تا یاد بگیرد. طوری که وقتی سه‌‌ساله بود سوره‌های کوچک قرآن را می‌خواند.
بعد از آن اصول و فروع دین را هم از پدرش یاد گرفت. هر سال ماه محرم لباس سیاه تنش می‌کردم و همراه بقیه افراد خانواده در مراسم عزاداری شرکت می‌کرد. در زمان بارداری‌ام همیشه باوضو بودم. قرآن می‌خواندم و به نماز اول وقت اهمیت می‌دادم. پدرش هم علاوه بر این‌‌ها به حلال و حرام خیلی اهمیت می‌داد.
***
برگرفته از خاطرات مادر شهید
وقتی نوجوان بود، ما هر سال چهل‌‌وهشتم(۲۸صفر) همراه هیأت ابوالفضل(ع) به زیارت امام ‌‌رضا(ع) می‌رفتیم. قدرت‌الله به این مسأله خیلی اهمیت می‌داد. طوری که اگر در جبهه هم بود، مرخصی می‌گرفت و همراه ما می‌آمد.
مقطع دبیرستان را شبانه خواند. روزها کار می‌کرد؛ ولی کارکردنش را از ما مخفی می‌کرد. وقتی فهمیدیم، در جواب‌مان گفت «کارکردن که جرم نیست! من باید خرج خودم رو در بیارم.»
***
برگرفته از خاطرات مادر شهید
تازه دو روز بود که به مرخصی آمده بود. حاج‌‌عقیل‌ غریب‌بلوک او را دید و گفت «عملیات در پیشه و وجودت در جبهه ضروری!»
قدرت‌الله هم معطل نکرد و زود به جبهه برگشت. هر چه اصرار کردیم گفت «جبهه واجب‌تره!»
***
برگرفته از خاطرات پدر و مادر شهید
یکی از دوستانش می‌گفت «یک شب در جبهه ماشین، گازوییل تموم کرد. قدرت‌الله به راننده گفت «شما زن و بچه دارین بمونین! من می‌رم سوخت می‌آرم. ساعتی بعد یک گالن سوخت را از یکی از مقرها تهیه کرد و به محل آورد.»
***
برگرفته از خاطرات علی(برادر شهید(
در همسایگی ما یک روحانی زندگی می‌کرد که قدرت‌الله بیش‌تر وقت‌ها با ایشان معاشرت داشت و با علاقه زیادی در مجالس او شرکت می‌کرد.
در دوران انقلاب، یک روز موقع راه‌‌پیمایی طرفداران شاه با انقلابی‌ها درگیر شدند. اگر کسی به یک انقلابی توهین می‌کرد بقیه هم درگیر می‌شدند. از قضا شوهرعمه ما چنین جسارتی کرد. تا خواستم چیزی بگویم، قدرت‌الله با ناراحتی گفت «این آقا متوجه نیست که داره چی می‌گه!»
رفتم جلو و گفتم «مادر! به خاطر عمه‌ات چیزی نگو!»
او کوتاه آمد و درگیری پیش نیامد.
***
برگرفته از خاطرات خواهر شهید
آخرین بار که همراه دوستانش به مرخصی آمد، رفت در یک تابوت خوابید و گفت «من دیگه برنمی‌گردم، می‌خوام با شما خداحافظی کنم!»
دوستانش گفتند «تازه نامزد کردی! چرا حرف از مرگ می‌زنی؟»
شب عملیات غسل شهادت کرد و به معشوق پیوست.
***
برگرفته از خاطرات علی(برادر شهید(
انقلاب اسلامی را معجزه الهی می‌دانست. با دیگران بر سر این موضوع بحث می‌کرد. اگر قانع نمی‌شدند قطع رابطه می‌کرد. همه جا سعی داشت چهره منافقان را به همه بشناساند.
در مورد جنگ همیشه می‌گفت «دشمن به خانه ما حمله کرده ‌‌است. ما جنگ رو شروع نکردیم! پس باید محکم در مقابلش بایستیم!»
***
برگرفته از خاطرات فرمانده شهید
هوش سرشار و بدنی قوی داشت. طوری که با دو ماه آموزش، رانندگی بلدوزر را یاد گرفت و چند نفر زیر نظر او کار می‌کردند.
***
برگرفته از خاطرات فرمانده شهید
در آخرین مرحله از اعزام، همراه او و سه نفر از دوستان دیگر، با ماشین جهاد از دیباج عازم شهر شدیم. با هم تصمیم گرفتیم وقتی به شهر رسیدیم به جهاد برویم و در مورد خدمت سربازی پرس‌وجو کنیم. قدرت‌الله گفت «خودتون داوطلب بشین که سربازی‌‌تون رو توی جبهه بگذرونین!»
***
برگرفته از خاطرات فرمانده شهید
بیش‌تر وقت‌ها با دیدن تشییع پیکر مطهر شهدا، با حسرت می‌گفت «می‌شه یک روز من هم شهید بشم و مردم جنازه‌ام رو روی دست بگیرن و بخونن این گل پرپر از کجا آمده؟ از سفر کر‌‌ب‌‌وبلا آمده!»
بعد می‌گفت «خدایا! ببینم چه‌‌کار می‌کنی!»
***
برگرفته از خاطره میرزاقلی غزالی(دوست شهید)
بعد از اقامه نماز و صرف ناهار دوباره سر کارهای‌مان برگشتیم. قدرت‌الله مشغول خنثی‌‌کردن مین‌ها شد. آن روز قرار شد منطقه سورکوه در مرز عراق را پاک‌‌سازی کنیم. در آن منطقه، عراق مین‌های والمری کاشته بود. با گذشت زمان روی مین‌ها را علف هرز پوشانده بود.
با توجه به حساسیت مین‌ها، قدرت‌الله توانست چند مین را خنثی کند. ناگهان آقای امیرخانی را بغل یک مین دید. با توجه به ظرافت آن، قدرت‌الله سعی کرد مین را خنثی کند. در حین انجام کار، پایش به سیم تله گیر کرد و با صدای مهیبی منفجر شد.
از ناحیه سینه به‌‌شدت مجروح شد. آقای امیرخانی از ناحیه دست و صورت و حاجی عقیل هم از ناحیه کمر به پایین صدمه دیدند.
هر سه نفر را به عقب منتقل کردیم، ولی قدرت‌الله به شهادت رسید.
***
بخشی از نامه شهید
به همه افراد خانواده، دوست، آشنا و حتی همسایه‌ها سلام می‌رسانم و بر معلولین و مجروحین درود می‌فرستم.
امام(ره) را دعا کنید و رزمندگان را از یاد نبرید.
از پدر و مادرم می‌خواهم که در حقم دعای خیر کنند.
در نامه دیگرش نوشت «پدرجان! ما فعلا در خاک عراق هستیم و تا کربلا ۳۲۰ کیلومتر راه مانده‌‌ است. پس تا کربلا راهی نیست.»

نویسنده: فاطمه آلبویه

مقاله ها مرتبط