۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com
بهشت در عمق آب‌ها
بهشت در عمق آب‌ها

بهشت در عمق آب‌ها

جزئیات

خاطراتی از شهید مهناویکم قدرت‌الله وحیدیان غواص نیروی‌دریایی ارتش / به‌مناسبت یکم خردادماه سالروز شهادت شهید قدرت‌الله وحیدیان سال۱۳۷۳

1 خرداد 1404
مادر شهيد
پدرش خیلی اهل مراعات بود. همانطور كه به سبد توي دستم نگاه می‌كرد گفت «اين سبزي رو كي آورده؟» گفتم «یکی از همسايه‌ها.» گفت «اول بايد بفهميم چطور آدميه. حلال و حروم سرش می‌شه يا نه؟» خنديدم و گفتم «حالا مگه یه سبد سبزي چيه كه اين همه خودمون رو به دردسر بندازيم؟» گفت «می‌خوام شيري كه فرزندم می‌خوره كاملا پاك باشه.»
آن‌موقع قدرت‌الله شيرخواره بود.
***
قدرت‌الله از آب‌و‌گل که درآمد، حواسش به همه‌چی بود. از مدرسه آمد و ناهارش را خورد و سريع دفتر و كتاب‌هايش را جلويش گذاشت و شروع به نوشتن كرد. گفتم «پسرم! چه خبره؟ تو كه تازه از مدرسه اومدی.» گفت «می‌خوام زودتر درس‌هام رو بخونم، برم كمك بابا.»
***
همسايه‌مان كه رفت، پيشم آمد و گفت «مامان! هميشه خدا‌رو‌شكر كنين.» گفتم «مگه ما كاري غير از اين می‌كنيم؟» گفت «الان با همسايه نشسته بودين و حسرت مال مردم رو می‌خوردين. آدم بايد هرچی‌ خدا به‌اش می‌ده راضي باشه.»
***
كلاس پنجم بود. در محله‌ ما خانواده‌ای بودند كه يك بچه عقب‌مانده داشتند. قدرت‌الله خيلی به اين بچه اهميت می‌داد. هر چيزي داشت، اول به او مي‌داد. يك روز ديدم همه تخمه‌هایش را داد به او و براي خودش چيزی نماند. وقتي به خانه آمدیم گفتم «پسرم! مگه اون می‌فهمه؟» ناراحت شد و گفت «مامان! اين حرف رو نزن، گناه داره. اونم مثه ما آدمه.»
***
داشت در حياط بازی مي‌كرد. پيشم آمد و گفت «مامان! می‌شه يك استكان چايی برام بريزی؟» برايش چای ريختم و گفتم «بيا بخور.» گفت «مامان! چایی رو با یه قندون بذار تو سينی.» با تعجب گفتم «كجا می‌خوای ببری؟ همين‌جا بشين بخور.» گفت «براي خودم نمی‌خوام.» همان‌طور كه قندان را داخل سينی می‌گذاشتم، گفتم «پس براي كی مي‌خوای؟» گفت «برای اون رفتگره. خسته شده، به‌اش چايی بديم تا خستگي‌اش دربره.»
***
براي باز كردن درِ حياط رفته بود. زماني نگذشت كه به اتاق آمد و سراغ قلكش رفت. گفتم «قلك رو براي چی برداشتی؟» گفت «می‌خوام از توش پول بردارم.» گفتم «قلك سفاليه، می‌دونی كه بايد بشكنيش. آخه براي چی می‌خوای؟» گفت «يه فقير دم در وایستاده، براي اون می‌خوام.» همان‌طور كه به سراغ كيف خودم می‌رفتم گفتم «به‌خاطر اون می‌خوای قلكت رو بشكنی؟» گفت «آره مامان.» از داخل كيفم پول برداشتم، به‌اش دادم و گفتم «بيا اين رو به‌اش بده. نمی‌خواد قلك رو بشكنی.» با خوشحالی پول را گرفت و برای آن فقير برد.

زهرا(خواهر شهيد)
موقع رفتنش مادرم ناراحت بود. با لبخند گفت «مادرجان! ناراحت نباش، ما بايد از خاك خودمون دفاع كنيم. ما نبايد بذاريم اسلام از بين بره.»
***
پستچی بسته‌اي را آورد. آن را گرفتم و داخل شدم. مادر را صدا كردم و گفتم «مادر! بسته از طرف قدرته.» مادرم آن را گرفت و با خوشحالی باز كرد. نامه‌ای در آن بود و گردنبندی. در نامه، روز مادر را تبريك گفته بود.
***
براي سال تحويل به مرخصي آمده بود. هفدهم فروردين مرخصی‌اش تمام شد. هنگام خداحافظي سی هزار تومان پول به مادرم داد و گفت «اين رو بگير و برای خواهرم يخچال يا فرش بخر.» مادرم گفت «خودت به اين پول نياز داري. اون‌وقت می‌دی به من؟» قدرت‌الله گفت «من به اين پول نياز ندارم. بگيرين و نذارين توی خونه بمونه.»
وقتي شهيد شد، مراسم تشييع‌ در مسجد محله برگزار شد. مسجد هنوز كامل نشده بود. پدر و مادرم آن پول را به مسجد محله اهدا كردند. به گفته خودش در خانه نماند.
***
بيست ‌و پنجم ارديبهشت۱۳۷۳، بعد‌از‌ظهر من در خانه مشغول درس خواندن بودم. هيچ‌كس در خانه نبود. پدرم سر كار و مادرم به خانه همسايه رفته بود. تلفن كه زنگ خورد گوشی را برداشتم. قدرت‌الله بود. از بندر امام خميني زنگ مي‌زد. بعد از پرسيدن حال تك‌تك اعضای خانواده مخصوصا پدر و مادرم گفت «من ماموریت دارم و چند روزی به دريا می‌رم، به پادگان زنگ نزنين.» به شوخي گفتم «اگه زنگ بزنيم اشكالی داره؟» گفت «نه ولی شما زنگ می‌زنين و به‌تون می‌گن كه من نيستم، اون‌وقت ناراحت می‌شين.» گفتم «چند روز ماموريت می‌ری؟» گفت «مشخص نيست، خودم به شما زنگ می‌زنم.» چند روز بعد خبر شهادتش را به ما دادند.
***
بعد از شهادتش خواب ديدم كه يك مقدار نان خريده و به خانه آمده. به من گفت «اون‌ها رو جمع كن تا خشك نشن.» بعد از چند دقيقه بلند شد و در حين رفتن گفت «اين‌جا خيلی تاريكه. اون‌جايی كه من هستم خيلی روشن و نورانيه.»

حجت‌الله(برادر شهيد)
فرمانده‌اش می‌گفت «هرجا مي‌رفتم او رو با خودم می‌بردم. بعضی وقت‌ها من كم می‌آوردم ولی او هرگز!»
***
بار سرب یک كشتي اسپانيايي زمان جنگ در آب منطقه غرق شده بود و به زير آب رفته بود. چندين ماه بود كه تخلیه سرب آن کشتی را از زیر آب انجام مي‌دادند. ساعت چهار عصر روز بيست و نهم ارديبهشت۷۳ اعلام می‌كند كه می‌خواهد از زير آب بيرون بيايد. دوباره اعلام می‌كند كه می‌خواهد برگردد. دوستانش منتظر می‌مانند كه برگردد، اما بعد از مدتی دو غواص زير آب می‌روند و می‌بينند كه قدرت‌الله ماسك به صورت ندارد. او همان‌جا به شهادت رسيده بود.
زندگی‌نامه
پنجمين فرزند محمدحسن و جهان‌سلطان در دهم خرداد۱۳۵۰ در آرادان سمنان به دنيا آمد و قدرت‌الله نام گرفت. از همان دوران كودكي بسيار آرام بود. وقتی به هفت سالگي رسيد پا به مدرسه گذاشت. تحصيلات ابتدايی خود را در مدرسه علی‌آباد سمنان به پايان رساند. زماني كه ۱۲سال داشت، تصميم گرفت به‌عنوان بسيجی به جبهه اعزام شود، اما به علت سن كم از رفتنش ممانعت شد. دوران راهنمايی را در مدرسه شهيد اندرزگو در آرادان سپری کرد. سال دوم راهنمايی دوباره تصميم گرفت به‌عنوان بسيجی به جبهه برود و اين‌بار اعزام ‌شد و سه ماه در آن‌جا فعاليت ‌كرد. سپس به شهر خود بر‌گشت و سوم راهنمايی را به پايان ‌رساند.
دوباره به جبهه ‌رفت. مدتی را در جبهه گذراند. بعد از آمدن از جبهه، درس را رها كرد و به‌عنوان غواص به نيروی‌دريايی ارتش ‌رفت. دوران آموزشي خود را در بندرانزلی در مجموعه آموزشی حسن‌رود ‌گذراند. در زمان آموزش در كمك به مردم زلزله‌زده منجيل و رودبار نقش بسزايی ايفا ‌كرد. بعد از پايان دوران آموزشی با درجه نظامی مهناویکم به ماهشهر و پادگان دريايی آبادان و بندر امام خمينی(ره) منتقل ‌شد.
شهید سرانجام در بعد از ظهر بيست و نهم ارديبهشت۱۳۷۳ حين عمليات غواصی در شمال خليج‌فارس در منطقه‌‌ خورموسی در زير آب به شهادت ‌رسيد. جنازه‌اش پس از تشييع در گلزار شهدای علي‌آباد دفن شد.

نویسنده: هاجر رهایی

مقاله ها مرتبط