۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com
برفراز آسمان
برفراز آسمان

برفراز آسمان

جزئیات

به‌مناسبت هفتم مهرماه، سالروز شهادت شهید جواد فکوری سال۱۳۶۰

7 مهر 1404
شهيد جواد فكوری در دی‌ماه سال۱۳۱۷ در محله «چرنداب» كوی شركت، در تبريز به دنيا آمد. جواد پس از گذراندن ايام طفوليت پای به مدرسه نهاد، دوران ابتدايی را در مدرسه اقبال واقع در محله قديم «دردار» و تحصيلات متوسطه را در دبيرستان مروی تهران به پايان رساند و در سال۱۳۳۷ موفق به اخذ ديپلم گرديد.
شهيد فكوری در سال۱۳۳۸ در آزمون سراسری شركت كرد و در رشته پزشكی پذيرفته شد. اما به دليل علاقه‌ی وافری كه به آموختن فن خلبانی داشت انصراف داده و در مهرماه همان سال به استخدام دانشكده خلبانی نيروی هوايی درآمد و پس از گذراندن دوره‌های مقدماتی، اولين پرواز مستقل (سلو) خود را در خرداد‌ماه ۱۳۳۹ با يك فروند هواپيمای (تی ـ ۳۳) و به مدت يك ساعت و نيم بر فراز آسمان دوشان تپه در وضعيت‌ها۳ مختلف انجام داد كه پس از فرود مورد تشويق استاد خلبان خود قرار گرفت.
شهيد فكوری پس از گذران دوره مقدماتی پرواز در ايران جهت تكميل دوره تخصصی پرواز به كشور آمريكا اعزام و پس از ۸۲ هفته با ۲۶۳ ساعت آموزش پرواز با انواع هواپيماهای شكاری موفق به دريافت گواهينامه خلبانی بر روي هواپيمای شكاری (اف ـ ۴) شد. پس از آن به ايران بازگشت و با درجه ستوان‌دومی در پايگاه يكم شكاری (مهرآباد) مشغول خدمت گرديد.
لياقت، كاردانی و شايستگی شهيد فكوری در مسئوليت فرماندهی و ارايه طرح‌های منطقی و كاربردی وي ساماندهی نيروي هوايی پس از پيروزی انقلاب، باعث شد كه با حفظ سمت در شهريور‌ماه سال۱۳۵۹ به عنوان وزير دفاع به كابينه شهيد رجايی راه يابد و تمامی اوقات خويش را تا آن‌جا كه در توان داشت در اين دو سنگر بگذراند.
وی زمانی به فرماندهی پايگاه يكم شكاری منصوب گرديد كه عناصر ضد انقلاب پايگاه مذكور هر روز در لوای شعارهای انحرافی و طرح مسائل جنبی، قصد داشتند كه امور عملياتی پايگاه را دچار وقفه و اختلال كنند. اما با زحمات پيگير شهيد فكوری و كمك كاركنان دل‌سوز و متعهد، نه تنها تلاش‌های عناصر ضدانقلاب خنثی و بی‌اثر شد، بلكه كارآيی عملياتي پايگاه نيز افزايش يافت.
نقش شهيد فكوری در طراحی و اجرای بزرگترين عمليات ۱۴۰ فروندی كه تنها به فاصله ده ساعت از آغاز جنگ تحميلی و به تلافی اولين حمله ناجوانمردانه رژيم بعث عراق صورت گرفت، همواره نقطه عطفی در تاريخ نبردها و جنگ‌های هوايی به‌شمار می‌آيد.
شهيد فكوری در سال‌های پس از انقلاب چندين بار توسط عناصر وابسته و ضدانقلاب تا مرز شهادت پيش رفت و سرانجام در شامگاه هفتم مهرماه ۱۳۶۰، زمانی كه به همراه تنی چند از سرداران رشيد اسلام(فلاحی، نامجو، كلاهدوز، جهان‌آرا و ...) به حاملان خبر فتح و پيروزي رزمندگان اسلام بودند و به منظور ديدار و ارايه گزارش فتح به فرماندهی معظم كل قوا حضرت امام خمينی(ره) از منطقه عملياتي به تهران باز مي‌گشتند در اثر سانحه سقوط هواپيماي (سي ـ 130) در 30 مايلي جنوب شهر تهران(كهريزك) به افتخار شهادت نايل آمد.
ايشان به هنگام شهادت ۴۳ سال داشت و از وی سه فرزند، دو پسر و يك دختر به يادگار مانده است.
***
۱ ـ جواد، فكر خلاقی داشت. از همان دوران كودكی هيچ‌وقت نديدم كه جواد برای خريد اسباب‌بازی از پدرم پولی دريافت كند، چون خودش آن را می‌ساخت. اگر جوراب‌هايش پاره می‌شد خودش می‌دوخت. لباس‌های كثيفش را خودش می‌شست و اتو می‌كرد.
۲ ـ در عنفوان جوانی و در درجه ستوان‌دومی به خواندن نهج‌البلاغه و قرائت قرآن می‌پرداخت كه در آن زمان و در اوج حاكميت شاه اين موضوع زياد به مذاق افسران ارشد خوش نمی‌آمد.
به خاطر دارم چند روز پس از تبعيد حضرت امام خمينی(ره) از ايران در سال۱۳۴۲، شبی را در منزل يكی از بستگان ميهمان بوديم، پس از صحبت‌های زياد، بحث‌های داغ ميهمانی به مسائل جاری روز كشيده شد. ايشان كه از كشتار بی‌رحمانه عناصر شاه در حمله به حوزه علميه بسيار متأثر شده بود گفت «اگر آيت‌الله خميني به من اجازه بدهد با هواپيما، خودم را به كاخ شاه خواهم كوبيد.» به‌ناگاه نگاه متعجبانه به سوی ايشان دوخته شد و سكوتی معنادار بر فضا حاكم شد.
۳ ـ زمانی كه تيمسار ربيعی معدوم فرمانده تاكتيكی شيراز بود، جمعی از فرماندهان و همچنين من و همسرم در مراسمی بسيار رسمی حضور داشتيم. جواد براي دقايقی از جمع فرماندهان جدا شد تا نماز بخواند و آن‌ها كمی منتظر شدند تا او بيايد و همگی جهت صرف غذا به باشگاه بروند. لحظاتي گذشت، همسرم با اندكی تأخير آمد. تيمسار ربيعی كه از تأخير او ناراحت شده بود رو به من كرد و گفت «آقای فكوری آدم عجيبی است. دين و ايمانش تمام وقتش را گرفته و او را از كار و زندگی انداخته است.»
گفتم «ببخشيد تيمسار! منظورتان چيست؟»
گفت «در پرواز روزه می‌گيرد و از پروازش می‌زند تا نماز بخواند و از اين قبيل كارها!»
گفتم «بايد ببخشيد تيمسار اما ايشان با اين كه فردی متعهد و مذهبی است هيچ‌وقت از كارش نمی‌زند و دائما در اداره است و ما كمتر ايشان را در منزل می‌بينيم.»
۴ ـ با پيروزي انقلاب اسلامی مسئولان جمهوری اسلامی به دليل ماهيت خاص انقلاب، سرگرم ساماندهی در اوضاع امور كشور بودند. بخش عظيمی از اين ساماندهی در ارتش صورت می‌گرفت. گروهی به علت وابستگی به شاه اخراج می‌شدند و گروهی به دليل فساد اخلاقی و مالی محاكمه می‌شدند. در همين اوضاع و احوال گروهی شعار ارتش بی‌طبقه توحيدی سرمی‌دادند و گروهی از انحلال ارتش سخن می‌گفتند. به ياد دارم به مناسبت بازگشت جواد و خانواده‌اش از آمريكا، ميهمانی‌ای ترتيب داده بوديم. همه بستگان به استقبالش رفتيم. همه از بازگشت آن‌ها خوشحال و شادمان بودند و هر كس از دری سخن می‌گفت. يكی از بستگان از جواد پرسيد «ما برای شما نگران هستيم. هر چه باشد شما جزو افسرانی هستيد كه بخش اعظم خدمت‌تان را در زمان شاه انجام داده‌ايد و به تازگی هم از آمريكا آمده‌ايد. تكليف شما چه می‌شود؟» ايشان در حالی‌كه به زمين چشم دوخته بود و غرق در افكار خود بود، نگاهش را از زمين برداشت و دست راستش را جلو آورد و يك‌يك شمرد و گفت «عضو هيچ دسته و گروهي نبودم ـ دست كسي را نبوسيدم ـ بندگی هيچ بنی‌بشری را نكرده‌ام ـ در مجالس رقص و قمار و مشروب‌خوری شركت نداشتم ـ براي دو روز جيفه دنيا به كسي تعظيم، تكريم و كرنش نكردم ـ به ناموس مردم چپ نگاه نكردم ـ فرايض دينی‌ام را در هر شرايطی انجام داده‌ام.» به يك‌باره سرش را بالا گرفت و گفت «من صددرصد قبولم و به هيچ عنوان نه بازنشسته می‌شوم و نه اخراج، به سر كار برمی‌گردم و امروز روسفيدم. چرا كه كارنامه‌ام درخشان است و كاركردن در نظام اسلامي هم برايم افتخار است.»
۵ ـ در شهريور‌ماه ۱۳۵۹ سرهنگ فكوری مسئوليت وزارت دفاع را برعهده داشتند و بنده به عنوان راننده و محافظ ايشان انجام وظيفه می‌كردم. پس از آشنايی با روحيات جناب فكوری دريافتم كه ايشان از تواضع و فروتنی خاصی برخوردار هستند و از تشريفات دوری می‌كنند. به خاطر دارم براي حضور شهيد فكوری در يكی از جلسات هيأت دولت كه صبح زود در دفتر نخست‌وزيری تشكيل می‌شد و من راننده ايشان بودم به اتفاق يكی ديگر از همكارانم كه به تازگی به ما پيوسته بود و از روحيات جناب فكوری بی‌اطلاع بود و حفاظت فيزيكی ايشان را به‌عهده داشت به محل دفتر رياست‌جمهوری كه رسيديم به محض توقف اتومبيل، محافظ ايشان به سرعت از ماشين پياده شد و پس از بازكردن درِ عقب اتومبيل، به حالت خبردار ايستاد و برای ايشان محكم ادای احترام كرد. شهيد فكوری با لحن خاصی كه نشأت گرفته از اوج تواضع بود دستش را بر روي شانه محافظ گذاشت و با حالتی كه او ناراحت نشود گفت «آقای ... ما شاه نيستيم. سعی كنيد از ما شاه درست نكنيد.» با شنيدن اين سخن درس بزرگی از مناعت طبع و تواضع و فروتنی از ايشان آموختم.
۶ ـ به خاطر دارم، روزی دو نفر از اهالی روستای «باسمنج» با مراجعه به انجمن اسلامی پايگاه جهت برداشت محصول يكی از محرومين ـ كه بيمار شده بود و توان جمع‌‌آوری محصول خود را نداشت ـ از انجمن اسلامی درخواست كمك كردند. ما اين موضوع را با شهيد فكوری در ميان گذاشتيم، ايشان پذيرفت و روز بعد سه دستگاه اتوبوس از كاركنان داوطلب پايگاه آماده انجام كار گرديد. ماه مبارك رمضان بود و آفتاب داغی می‌تابيد و من گه‌گاه به ايشان چشم می‌دوختم و می‌ديدم در حالی‌كه از سر و رويش عرق می‌ريزد، خم به ابرو نمی‌آورد.
۷ ـ پس از انتصاب ايشان به سمت فرماندهی نيروی هوايی من به عنوان جانشين فرماندهی در خدمت‌شان بودم، به ياد دارم پس از اين‌كه ايشان، به عنوان وزير دفاع به كابينه شهيد رجايي راه يافت، جنگ باشدت و حدت ادامه داشت. تصورات اوليه از جنگ، حاكی از آن بود كه بيش از چند ماه طول نخواهد كشيد. اما با طولانی شدن جنگ، وابستگی شديد نيروی هوايی از نظر تجهيزات و قطعات هواپيماها، به آمريكا، با توجه به حصر نظامی و تسحيلاتی، كم‌كم خود را نشان می‌داد. ما مجبور بوديم براي تأمين نيازهای تسليحاتي نيرو، از منابع غيررسمی اقدام كنيم. در همين خصوص از طريق رابط‌مان در خارج از كشور طی نامه‌ای اعلام نمودند كه ادوات و تجهيزات مورد نياز را پيدا كرده‌اند، اما اين قطعات به دست چند دلال يهودی می‌باشد. وقتی شهيد فكوری نامه را ديد در جواب نامه نوشت «جناب سرهنگ ... مجالست با يهود ممنوع! تجارت با آنان بلامانع است.» و اين از قدرت تصميم‌گيری و آگاهی بالای ايشان از مسائل سرچشمه می‌گرفت.
۸ ـ در يكی از روزها كه از مقابل ايشان می‌گذشتم به سر و وضع من چشم دوخت وقتی فاصله‌ای را طی كردم من را صدا زد و گفت
ـ بيا اين‌جا طاهری!
ـ بله قربان؟!
ـ موهايت چرا اين‌قدر بلند است؟!
ـ قربان، وقت نكردم به سلمانی بروم.
ـ همين حالا برو سلمانی، سر وضعت را مرتب كن و سريع برگرد.
ـ چشم قربان!
من هم متقابلا به سر و روی ايشان چشم دوختم و گفتم
ـ ببخشيد قربان موی سر خودتان هم بيش از حد بلند است.
بدون اين‌كه از گفته‌ام ناراحت شود خنديد و در حالی‌كه دستي به موهايش می‌كشيد گفت
ـ حرف حساب كه جواب ندارد، پس صبر كن با هم برويم. و سپس به اتفاق به آرايشگاه رفتيم.
۹ ـ در اوايل ارديبهشت‌ماه سال۵۹ در حال بازگشت از محل كارم در خيابان ناصر خسرو بودم كه متوجه شدم شخصی سايه‌به‌سايه مرا تعقيب می‌كند. به‌ناگاه مرا صدا زد و گفت
ـ تو برادر جواد فكوری هستي؟
ـ آری.
ـ اين پيام مرا به ايشان برسان و بگو اين‌قدر پاپيچ مجاهدين خلق نشود، اگر در حمايت از آن‌ها صحبت نمی‌كند، دست كم برضد آن‌ها هم صحبت نكند. در غير اين‌صورت بد می‌بيند.
من همان روز پيام را به جواد رساندم. لبخندی زد و گفت
اين‌ها يكی دو تا نيستند من با آن‌ها سر و كار دارم.
جواد توجهی به تهديدهای آن‌ها نداشت و به كار خود ادامه می‌داد.

مقاله ها مرتبط