تقی اولین فرزند خانواده بود. من ۹ سال از او کوچکتر بودم، اما به لحاظ روحی به هم نزدیک بودیم. تقی با داییام مرحوم «علی آقایی» که جوانی انقلابی و بسیجی بود، خیلی دمخور بود. دایی در محیط مذهبی و فرهنگی حسینیه حضرت فاطمهالزهرا(س) مرتب تردد داشت و تقی را هم با خودش میبرد. دایی عشق جبهه داشت و سه مرتبه برای اعزام اقدام کرد، اما مادربزرگم راضی نبود. او هم بیشتر وقتش را صرف کارهای فرهنگی در مسجد و محله میکرد. توی آن حال و هوا، تقی هم هوای جبهه به سرش زد و خیلی تلاش کرد تا او را بفرستند، اما هر راهی که رفت به در بسته خورد. سنش کم بود و اعزامش نمیکردند. دفعه آخر قهر کرد و رفت خانه و به مامان گفت که من دیگر پایم را توی حسینیه نمیگذارم. مامان دست به دامن دایی شد و از او خواست هرطوری که شده دستش را جایی بند کند تا از مسجد و حسینیه زده نشود. دایی هم متقاعدش کرد که بماند و پشت جبهه خدمت کند. محسن دانشکهن، حسین قارلقی، سیدرضا میرغفور، محمدرضا حصارکی و محمد سلطانی، بچههای همدوره تقی و از دوستان صمیمیاش بودند.
نوشتن شعار و پیامهای تبریک و تسلیت روی پارچه و نصب پلاکارد به مناسبتهای مذهبی، جمعآوری کمک برای زلزلهزدههای رودبار و منجیل و... از جمله کارهایی بود که تقی و دوستانش در پایگاه بسیج شهید حسن یزدی در مسجد امام حسین(ع) انجام میدادند. کمکم مسئولیت تکثیر نوارهای مداحی و مذهبی و تنظیم صوت مسجد به عهده تقی گذاشته شد. فضای کوچکی را در مسجد به عنوان کتابخانه و نوارخانه در نظر گرفته بودند. کمکم کارشان آنقدر گرفت که تردد افراد به آنجا زیاد شد. دیدند جای تقی کار کوچک است، به همین خاطر فرمانده پایگاه حاجحسین اسداللهی یک فضای بزرگتر کنار پایگاه بسیج در اختیارش قرار داد. کمکم نوارهای ویدیویی و ویاچاس هم به نوارخانه اضافه شد و نوارخانه تبدیل شده به کلوپ. سر تقی حسابی شلوغ شده بود.
تنظیم صوت دو مسجد امام حسین(ع) و امام مهدی(عج) در وردآورد بر عهده تقی بود. طاقنصرتی با ارتفاع حدود هشت متر در چهارراه وردآورد داریم که پلاکارد هر مراسم و بلندگوها روی این طاقنصرت نصب میشوند. بالای طاقنصرت یک تابلوی برق بود که سیمهایش تقریبا لخت بودند. با وجود ارتفاع زیاد و خطر برقگرفتگی، تقی بدون ترس از آن بالا میرفت. در حالی که یکی از دوستان بزرگترش به نام محمد قارلقی موقع بالا رفتن از تیرچوبی چراغ برق و نصب پرچم از آن افتاده بود و تا چند وقت توی کما بود و با دعای مردم و نذر و نیاز همه، کلی طول کشید تا از کما درآمد، اما تقی سر نترسی داشت و کار خودش را میکرد. کمکم بین بچههای وردآورد، تقی معروف شد به «وزیر صوت».
توی اکثر این رفت و آمدها، من دنبال تقی بودم ولی سنم کم بود و رویم نمیشد قاطی دوستانش شوم و یک گوشه دم در مینشستم. عاشق جمعشان بودم. بچههای خوب و باصفایی بودند. تقی وقتی اشتیاقم را برای رفتن به مسجد و پایگاه میدید، استقبال میکرد و بهام پروبال میداد. حتی من را همراه خودش به ایست بازرسی شبانه در ابتدا و انتهای وردآورد میبرد.
آقای علی محمودی یکی از اولین مربیهای آموزش نظامی تقی و همسن و سالهای او بود و آقای محمد سلطانی مربی کوچکترها. خیلی از ۷۵ شهید دوران دفاع مقدس وردآورد، در همین

کلاسها آموزش دیده و به جبهه اعزام شده بودند. تقریبا هر محله از وردآورد یک شهید دارد. به برکت خون این شهدا وردآورد حال و هوای معنوی خوبی داشت.
تقی دیپلمش را در رشته علوم انسانی گرفت ولی فعالیت شبانهروزیاش در بسیج قطع نشد. آنقدر سرگرم فعالیتهای بسیج بود که سر هیچ کاری نمیرفت. مادر خیلی نگرانش بود و میگفت باید برای خودت کاری دست و پا کنی تا بتوانی تشکیل خانواده بدهی و سر و سامان بگیری.
تقی بااستعداد بود و به عکاسی علاقه زیادی داشت. با دوربین عکاسیِ بسیج از مراسم پایگاه، عکسهای خوبی میگرفت. بعد با یکی از دوربینهای پایگاه، فیلمبرداری میکرد و کمکم علاقهمند به کار با دوربین شد. مادر که این را دید، بهاش پیشنهاد کرد همین کار را دنبال کند. اولین فیلمبرداری رسمی و کاری تقی، فیلمبرداری از مراسم تشییع جنازۀ پدر یکی از دوستانش بود. برای این کار یک دوربین اجاره کرد و به درخواست دوستش از مراسم فیلمبرداری کرد.
آن روز تقی من را هم با خودش برد. قبل از آن، کار با دوربین را به من یاد داده بود. قرار شد اگر جایی خسته شد و نتوانست ادامه بدهد من کمکش کنم. بعد از آن ماجرا، مادر یک دوربین فیلمبرداری برایش خرید.
تقی هم کارت ویزیتی به نام «صبا فیلم» چاپ کرد و شد فیلمبردار حرفهای مجالس. بیشترین مشتریانش هم عروس و داماد بودند. تقی فیلمبرداری را به خواهر بزرگترم زهرا هم یاد داد و قرار شد از آن به بعد با هم کار کنند.
توی وردآورد ما جزو اولین نفراتی بودیم که کار فیلمبرداری حرفهای انجام میدادیم. تازه کارمان گرفته بود که من کنار کشیدم. بعضی خانوادهها در مجالسشان اهل مراعات کردن نبودند و من اذیت میشدم. تقی هم چند وقت بعد کار را رها کرد. مادر دلش نمیخواست این اتفاق بیفتد. دوست داشت حالا که تقی کارش گرفته و اسم و رسمی به هم زده همانجا بماند، اما تقی میگفت: مادر! این پول برکت ندارد. من روحیهام با این چیزها جور نیست! راست هم میگفت. ما بچه¬بسیجی بودیم و توی مسجد و پایگاه بزرگ شده بودیم و سنخیتی با این مدل کارها نداشتیم. با این که این کار از نظر مالی برایمان خیلی خوب بود، اما مجلس ساز و آواز و رقص، کلافهمان میکرد.
بعد از مدتی تقی یک دکه روزنامهفروشی اجاره کرد. آنجا هم من و برادرم ناصر تنهایش نگذاشتیم و خیلی کمکش کردیم. کیوسک شده بود پاتوق دوستان تقی. شبها بچهها جلوی دکه دور هم جمع میشدند و فوتبال بازی میکردند. تقی آدم مادی¬گرایی نبود. همیشه دنبال انجام کارهای فرهنگی بود و اهل بذل و بخشش. طوری که پول آب و برقش هم درنمیآمد. یک سال و نیم بعد، دکه را پس داد.
مادر خیلی دوست داشت تقی ازدواج کند و سروسامان بگیرد، اما او زیر بار نمیرفت ولی خدا خواست و شرایطی پیش آمد که با خانمش آشنا شد و ازدواج کردند. توی این مدت کارهای مختلفی را تجربه کرد؛ از رانندگی آژانس و نصب تلفنهای بیسیم توی شهرستانهای دور افتاده تا کار در شرکت داروپخش.
چند وقتی بعد از به دنیا آمدن امیرحسین، یکی از دوستانش به او گفت که شهرداری منطقه ۲۱ در تهرانسر برای فیلمبرداری و عکاسی نیرو میخواهد. فضای این کار با روحیات تقی جور بود. ارتباط او با اطرافیان و همکارانش هم خوب و صمیمی بود. بعد از مدت کمی در کارش جا افتاد. با نظر تقی، استودیوی شهرداری تجهیز و کامل شد. آنجا هم من اگر کاری از دستم برایش برمیآمد، برایش انجام میدادم. یکبار از جلسۀ شهردار منطقه با شهردار کل و مجموعه فعالیتهایش یک پاورپوینت درست کردم. شهردار آنقدر از کارم خوشش آمد که یک ربع سکه بهام هدیه داد.
***
چند وقتی میشد که بحث سوریه و دفاع از حرم پیش آمده بود. یک شب آقای خانینژاد یکی از دوستانمان را در مسجد دیدم. گفت: صادق، حلالم کن، دارم میروم. پرسیدم: کجا؟ چیزی نگفت. پرسوجو که کردم فهمیدم میرود سوریه. همان لحظه زنگ زدم به تقی و ماجرا را گفتم. با صدای گرفته گفت: میدانم. بیانصافها ما را قال گذاشتند و حتی یک کلمه هم به ما نگفتند.
یکی دو ساعت بعد دوباره تقی بهام زنگ زد که: صادق، میآیی فردا، هم برویم بدرقه بچهها، هم پرسوجو کنیم ببینیم چطوری میتوانیم برای اعزام اقدام کنیم؟
روز بعد رفتیم پادگان لشکر۲۷. آنجا کلی از بچه ها فیلم گرفتم. از تحویل گرفتن تجهیزات تا سوار اتوبوس شدنشان. بچهها را راهی کردیم و برگشتیم. توی راه تقی گفت: بیا برویم خانة حاجی و به خانوادهاش بسپاریم که هر وقت حاجی از سوریه تماس گرفت، سفارش ما را هم بکند. حاجی یکی از مسئولان لشکر بود.
فردای آن روز دوباره رفتیم پادگان و فرم اعزام پر کردیم. چون دستخط من بهتر بود، فرمش را داد من پر کردم. بعد بهاش سپردم که اگر خبری شد حتما به من بگوید. یک هفته از خداحافظیمان با بچهها میگذشت. من فکر میکردم سوریه هستند، اما تقی میدانست که بعد از یک هفته قرنطینه در پادگانی دیگر، اعزام شان به تاخیر افتاده.
تقی بدون این که به من حرفی بزند، خودش افتاد دنبال کارهایش. من هم با خوشخیالی منتظر بودم اگر خبری شد از کانال تقی متوجه شوم و پیگیر باشم. فقط یکبار اتفاقی ازش درباره سوریه پرسیدم، او هم بدون اینکه بگوید توی این دو سه روزه چه کار کرده، به من گفت که خودم پیگیر ماجرا باشم و کار را رها نکنم.
آنموقع نمیدانستم که این چند روزه پاشنة در منزل حاجی را درآورده تا ببینند پیغامش را به حاجی رساندهاند یا نه. سخت دنبال این بود که بتواند با بچههایی که اعزامشان به تعویق افتاده برود سوریه.
یک روز از آقای دانهکار یکی از دوستان مشترکمان شنیدم که تقی دارد میرود! یک لحظه جا خوردم. گفتم مگر میشود؟! ما که قرار گذاشته بودیم کارهایمان را با هم انجام بدهیم! هم بهام برخورده بود، هم خیلی دلم گرفته بود. آنموقع در شرف نامزد کردن بودم. برای این که خودم را دلداری داده باشم گفتم شاید تقی شرایطم را دیده و چیزی بهام نگفته.
شب جمعه تقی آمد برای خداحافظی. از طرفی دلم ازش گرفته بود و از طرف دیگر رویم نمیشد، چیزی بهاش بگویم. با حالت گِله گفتم: خوب ما رو قال گذاشتیها! خندید و چیزی نگفت. جرات پیدا کردم و گفتم: مگر قرار نبود کارهایمان را با هم بکنیم؟! گفت: داداشم، خودت باید پیگیر کارهایت میشدی نه من! راست میگفت، بهام گفته بود.
به غیر از من و خانمش به هیچکس نگفته بود کجا میرود. وقتی از مادر و خواهرها و پدرم خداحافظی کرد، همه هاج و واج مانده بودند کجا میخواهد برود. آرام به خواهرم اشاره کردم و گفتم دارد میرود سوریه. مامان باورش نمیشد تقی دارد برای دفاع از حرم بیبی میرود سوریه. دلش نیامد به تقی حرفی بزند. به من گفت: صادق، واقعا لازم است که برود؟ گفتم: اگر ما نرویم، دشمن میآید اینجا. تقی خداحافظی کرد و رفت خانه مادربزرگ و پدربزرگمان تا از آنها هم خداحافظی کند. قرار بود آخر شب برود پادگان. مامان گفت: دلم طاقت نمیآورد. بچهام دارد میرود سوریه، چطور بمانم خانه و از زیر قرآن ردش نکنم؟! بلند شوید برویم خانهشان.
توی خانهشان، با هم دوباره خوش و بش کردیم. وقت رفتنش، مامان خودش تقی را از زیر قرآن رد کرد. من هم فیلم گرفتم. بعد با ماشین تقی رفتیم لشکر. شب جمعه بود. تا ساعت سه نیمه شب آنجا بودم. بچهها وسایلشان را تحویل گرفتند، اما هنوز خبری از اعزام نبود. تقی گفت: شما برو صادق جان. از او خداحافظی کردم و از لشکر زدم بیرون.
***
طبق عادتِ شبهای جمعه، رفتم شاهعبدالعظیم. گفتم شاید بروم آنجا و قدری سبک شوم. یک ساعتی زیارت کردم و سحر برگشتم خانه و خوابیدم. حدود ساعت ۹ صبح تقی زنگ زد و گفت که رفتهاند پادگان شهید مدرس توی گرمدره. چیزی جا گذاشته بود. از من خواست آن را برایش ببرم پادگان. از خانهشان وسایلش را گرفتم و رفتم پادگان. توی حسینیه شروع کردند به خواندن اسامی. اسم تقی را که خواندند، رفت و پلاک و لوازمش را تحویل گرفت و سوار اتوبوس شد. از تمام این لحظهها فیلم میگرفتم. برای یک لحظه هم فکر نمیکردم روزی برسد که این فیلمها برایمان یادگاری شود. تقی از بس شوخ بود و زندگی را جدی نمیگرفت، اصلا فکر شهادتش را نمیکردم، اما اشتباه میکردم.
تقی هفتهای یکبار با ما تماس میگرفت. بهخاطر مسائل حفاظتی و اطلاعاتی به مادر و بقیه سپرده بودم هروقت تماس گرفت، هیچ حرفی از سوریه و این که کجا هست و چه میکند نزنند. وقتی تماس میگرفت، فقط حالش را میپرسیدیم و خیالمان راحت میشد. یک شب زنگ زد به گوشیام که: حلال کنید، ما داریم میرویم. فهمیدم میخواهند بروند عملیات. گفتم: سفر خوش داداش! ایشالا به سلامتی میروید و برمیگردید.
قرار بود بین۴۵ روز تا دو ماه در سوریه باشد. مامان یک تقویم روی میز داشت که هر روز روی آن علامت میزد. تیک خوردنهای تقویم بالا رفته بود. توی این مدت همه پیگیر قضایای سوریه بودیم و نسبت به هر خبری که از آنجا میشنیدیم حساس شده بودیم. توی فامیل به هیچکس نگفته بودیم که تقی رفته سوریه ولی چون غیبتش طولانی شد، کمکم همه فهمیدند تقی کجاست.
۴۵ روز بعد یعنی اوایل آذر برگشت. تازه رفته بودم سر کار که مامان زنگ زد بهام. تقی صبح زود، ساعت چهار و پنج رسیده بود. برگشتم خانه و نان تازه گرفتیم و همگی رفتیم خانهشان تا تقی را ببینیم و دور هم صبحانه بخوریم. دلم برای دیدنش پر میکشید. انگار چند ماه بود که ندیده بودمش. قبلا موهای جلو و وسط سرش تقریبا ریخته بود. به شوخی سرش را نشانم داد و گفت: صادق! ببین آب و هوای مدیترانه چقدر بهام ساخته! موهای سرم دارد درمیآید! خیلی تعجب کردم. گفتم: باریکلا! چه خوب! سر صبحانه ازش خواستم تا برایمان خاطره تعریف کند. تقی بین ائمه اطهار(س) ارادت ویژهای به حضرت زهرا(س) داشت. گفت: توی منطقه که بودیم موقع پخش کردن سربند، من خداخدا می کردم سربند یا زهرا(س) به من بیفتد. همان هم شد. یک جایی توی درگیری دیدم تمام بدنم عرق کرده و سربندم خیس شده. برای این که به اسم متبرک حضرت زهرا(س) بیاحترامی نشود، کلاهم را درآوردم و گذاشتم زمین و بعد هم سربند را درآوردم تا بیشتر خیس نشود. به محض این که گره سربند را باز کردم و آن را از پیشانیام دور کردم، باران تیر و ترکش به سمتم باریدن گرفت. به دلم گذشت که این سربند تا آنموقع برایم مثل یک جوشن عمل کرده و هوایم را داشته و من نباید آن را باز میکردم و درمیآوردم. زیر لب گفتم یا حضرت زهرا(س)! قربونت برم، ببخشید خانم، غلط کردم. بعد هم سریع سربند را روی پیشانیام بستم. هنوز دستم را از پشت سرم پایین نیاورده بودم که تیراندازی قطع شد. برایم مسجل شد که اهل بیت(س) نگهدار رزمندهها هستند و کلاهخود و بقیه چیزها هیچ هستند.
میگفت: صادق، روی هر تیر و ترکشی که به سمتمان میآید، اسم کسی که قرار است نصیبش شود، نوشته شده. محال است این تیرها راهشان را گم کنند و اتفاقی به کس دیگری بخورند. از فرصت استفاده کردم و گفتم: خب داداش، قضیه اعزام من چی شد؟ حالا که حاجی هم آمده. خدا وکیلی سفارش ما رو هم بکن. ایندفعه من را نگذاری بروی!
بهام گفت با حاجی صحبت کرده و حاجی هم گفته اسم صادق در لیست دوم اعزام هست. تقی دو ماه ماند. توی این دو ماه، هم من عقد کردم، هم یکی از خواهرهایم. تا قبل از شروع مراسم عقد خواهرم، تقی همراه¬مان بود، اما وسط مراسم تلفنش زنگ خورد و کاری برایش پیش آمد که مجبور شود برود.
***
یک روز میرفتم منزل مادرخانمم که از یکی از دوستانم خبردار شدم دوباره تعدادی از بچهها دارند اعزام میشوند سوریه و تقی هم جزوشان است! انگار یک سطل آب سرد ریختند روی سرم. زنگ زدم به تقی و فهمیدم رفته پادگان لشکر. حسابی از دستش کفری بودم. دیگر خبر نداشتم که خانمم به تقی رسانده که فعلا کارهای اعزام من را عقب بیندازد! از دستش شاکی بودم. گفت: صادق جان! چند دفعه بهات گفتم که باید خودت پیگیر کارهایت باشی. اصلا همین الان بیا اینجا. مطمئنم جانشین حاجی بهات نه نمیگوید. گفتم: داداش، من الان جایی دعوتم. اگر میشود از طرف من به ایشان بگو که میآیم. گفت: من میگویم ولی بعید میدانم اینطوری بشود کاری از پیش برد. دیگر خودت میدانی.
فردا صبح هم کاری برایم پیش آمد و نتوانستم بروم. تا خودم را برسانم پادگان، شد حدود ساعت دو یا سه بعد از ظهر. تقی را دیدم و گلههای تلفنی دیشب را تکرار کردم. گفت: داداشم، این چیزها چیزی نیست که یکی دیگر بخواهد کار آدم را جور کند. باید خودت پای کار باشی صادق جان. بعد هم گفت که روز عقد خواهرم رفته دنبال یک آموزشی که اگر نمیرفت، دوباره اعزامش نمیکردند. میگفت: اصلا اینجا آنقدر آدم را بالا و پایین میکنند تا ببینند طاقتت چقدر است و چند مرده حلاجی. حرفش منطقی بود. فقط توی سکوت نگاهش کردم.
عصر جمعه بود. جدای دلگیری همیشگی غروبهای جمعه، آن روز غم خاصی داشت. نمیدانم چرا، اما توی صورت تقی معصومیت عجیبی میدیدم. تا آنموقع چنین حسی نسبت به تقی پیدا نکرده بودم. انگار یک نفر داشت بهام میگفت که باید از برادرت دل بکنی و این دیدار، دیدار آخر است. هنوز نرفته، دلتنگش شده بودم. توی همین چند دقیقه انگار مهر و محبتم به او صد برابر شده بود.
بعد از نماز مغرب برایشان شام آوردند؛ تخم مرغ و سیب زمینی آبپز با یک نوشابه خانواده. دور هم نشستند و با بگو و بخند، شام شاهانهشان را خوردند. من چیزی نخوردم. فقط برای این که ناراحت نشوند، یک لقمه از نانشان گذاشتم دهانم. بعد از شام به تقی گفتم: حالا واقعا نمیشود کاری کرد؟ تعریف کرد که همان روز سر همین مسئله یک بحث شدید بین جانشین حاجی و چند نفر دیگر شده. ظاهرا میخواستند اسم کسی را وارد لیست کنند که بعضیها صدایشان درمیآید که آقا دارید پارتیبازی میکنید. تقی گفت: با این حال بهخاطر تو میرویم و صحبت میکنیم. رفتیم و همان جواب را شنیدیم. واقعا امیدم ناامید شده بودم. ساعت ۱۱ شب بچهها میخواستند استراحت کنند تا ساعت یک نیمهشب برای ادامه آموزش ها و رزم شبانه بروند کوه. دلیلی برای ماندن نداشتم. از تقی خداحافظی کردم و برگشتم خانه.
حدود یک هفته بعد تقی زنگ زده بود خانه و به مامان گفته بود که شب با خانمش و امیرحسین میآید دیدنمان. من خانه نبودم و سر کار بودم. حدود ساعت ۱۱ شب تنها آمده بود. میگفت جایی بیرون کار داشته و الان هم چون امیرحسین خواب بوده، خانمش را با خودش نیاورده. بعد سرش را انداخته پایین و شروع کرده به خیار پوست کندن. سکوتش که طولانی شده مامان بهاش گفته «تقی جان! توی دلت یک حرفی هست که نمیزنیاش! بگو ببینم چه شده.» نگاهی به مامان انداخته و لبخند زده. تا لبخند زده، متوجه شدهاند که میخواهد برود سوریه.
به ده دقیقه نکشیده، تقی بلند شد که برود. در آستانه در با همه روبوسی و خداحافظی کرد. خواهرم با گریه به او التماس کرد که دیگر نرود. تقی وقتی حال او را دید دوباره برگشت و بغلش کرد و بوسیدش. آنقدر حال و هوای تقی نسبت به سفر اولش تغییر کرده بود که همه ترسیده بودند. دنبالش تا پایین هم میآیند، اما تقی عزمش را برای رفتن جزم کرده بود. همه را دوباره بوسید و سوار ماشین شد و رفت.
مامان همان شب زنگ زد بهام که تقی دارد میرود و از من خواست به او زنگ بزنم. به تقی زنگ نزدم. نه من زنگ زدم، نه تقی. نمیدانم او چرا زنگ نزد. یا کار برایش پیش آمده بود یا شاید دلش نمیآمد زنگ بزند. چهارم بهمن 94 برای بار دوم رفت سوریه. یک هفته بعد از رفتنش زنگ زد و با هم حال و احوال کردیم. توی این مدت، آخرین تصویری که از او توی پادگان دیده بودم، از جلوی چشمم کنار نمیرفت. آخرین تماس تلفنیمان با هم یک هفته قبل از شهادتش بود. با هم کلی خوش و بش کردیم و حرف زدیم. بعد از آن دیگر هیچ وقت صدای تقی را نشنیدم.
***
روز ۲۲ بهمن تقی شهید شد ولی ما هیچکدام خبردار نشدیم. دو روز از شهادتش توی مسجد، آقای دانهکار که در اعزام اول همراه تقی بود را دیدم. من را کشید کنار و گفت: صادق، یک چیزی بهات میگویم به کسی نگو. چون هنوز قطعی نشده. یک پرستو از بچههای وردآورد داریم. با اضطراب پرسیدم: کیه؟! گفت: چون هنوز قطعی نشده نمیتوانم بهات بگویم. شما یک زحمتی بکش. برو یک بنر که تبریک و تسلیت شهادت در آن باشد، برای این پرستو طراحی کن و فقط جای اسم و عکسش را خالی بگذار تا بعدا. پیش خودم گفتم اگر خبری برای تقی شده باشد آقای دانهکار به من نمیگوید بنرش را طراحی کن.
آمدم خانه و شروع کردم به طراحی. همة هوش و حواسم پیش شهیدی بود که از محلهمان به شهادت رسیده. دلم طاقت نیاورد. زنگ زدم به آقای دانهکار و گفتم: لااقل اسمش را بگو تا بدانم. آقای دانهکار گفت: اصرار نکن صادق جان! به محض این که مطمئن شوم میگویم. بعد هم آمد تا طرحم را ببیند. هرچه گفتم من به عکس شهید احتیاج دارم گفت: نه، همین خیلی خوب است. صبح میآیم دنبالت تا با هم برویم ستاد معراج شهدا. اگر مطمئن شدیم که این خبر شایعه نیست، همانجا عکس شهید را بهات میدهیم.
صبح آمدند دنبالم و رفتیم معراج. من بودم، آقای دانهکار و یکی از دوستان به نام آقای صادق آبادی و راننده. قیافههایشان گرفته بود و ناراحت بودند. شب قبل تا صبح با خودم کلنجار میرفتم که اگر قرار است بنر شهید طراحی کنم چرا دیگر باید دنبالشان راه بیفتم و بروم معراج! میگفتم نکند برای تقی اتفاقی افتاده و دارند آمادهام میکنند. ذهنم از فکر کردن به این موضوع طفره میرفت.
توی ماشین، دوستان از شهادت گفتند و این که توفیقی است که نصیب هر کسی نمیشود و خوش به سعادت آنهایی که توی این دوره زمانه، خودشان را به کاروان شهدا میرسانند. بعد هم گفتند که واقعا مسئولیت خانواده شهید خیلی زیاد است. باید طوری رفتار کنند که بتوانند پیام شهیدشان را به همه برسانند. از بین خانواده شهید، واقعا مسئولیت برادر شهید از بقیه بیشتر است. حرف آقای دانهکار به مسئولیت برادر شهید که افتاد، یک لحظه قلبم ریخت. ذهنم درگیر این حرفها بود که دیدم آقای دانهکار چفیهای را که توی دستش بود، گذاشت روی پایم و گفت: بهات تبریک میگویم برادر شهید! یکدفعه زدم زیر گریه. یاد آخرین دیدارم با تقی افتادم. حرفهای تقی توی گوشم زنگ میخورد. همان روز بهام گفت: صادق، نمیدانی من یک روز برای اینکه نقص پرونده اعزامم را برطرف کنم، مجبور شدم سه مرتبه از وردآورد تا پادگان لشکر بروم و بیایم. حساب که کردم، دیدم تقی حدود ۳۰۰ کیلومتر را توی یک روز طی کرده. آنقدر برای رفتن اشتیاق داشت و آنقدر دوندگی کرد که آخر مزدش را گرفت.
با گریۀ من هم بقیه هم گریه میکردند. باورم نمیشد که از دیشب تا آنموقع داشتم بنر شهادت برادر خودم را آماده میکردم. چقدر از دیشب ذوق کرده بودم که افتخار طراحی بنر اولین شهید مدافع حرم محلهمان نصیب من شده.

***
توی همان حال و هوا رسیدیم معراج. گفته بودند تقی با پرواز صبح آمده، اما اولویت با مجروحان بوده. آقای دانهکار آنجا بهام گفت: دو سه روز است که شایعه شهادت تقی توی وردآورد پیچیده و همه میدانستند جز شما و خانوادهتان. دست خالی برگشتیم خانه. آقای اریسیان امام جماعت مسجد به همراه تعدادی از اعضای هیات امنا با هماهنگی قبلی آقای دانهکار آمده بودند دم در. منتظر ما بودند تا با هم خبر شهادت تقی را بدهیم. زنگ را زدیم و رفتیم بالا. تا در آپارتمان را باز کردند، من زدم زیر گریه. مادر، من را که دید تا ته ماجرا را خواند. تکیه داد به دیوار و آرام نشست. توی این فاصله، دوستان زنگ زده بودند مدرسه امیرحسین. مدیر مدرسه هم همراه با امیرحسین آمدند. با این که توی مسیر به امیرحسین خبر شهادت پدرش را داده بودند، اما گریه نمیکرد و بهتزده، فقط همه را نگاه میکرد.
بلند شدم رفتم دنبال خانم تقی تا خبر شهادت همسرش را به او بدهم. سختترین کار دنیا را به عهده من گذاشته بودند. وقتی دید من گریه میکنم، فکر کرد تقی زخمی شده. من هم چیزی نگفتم و فقط خواستم تا حاضر شود و همراهم بیاید خانهمان. به خانه که رسیدیم، از جماعتی که آنجا بودند و گریه میکردند متوجه شد.
از آن به بعد باید منتظر آمدن پیکر تقی بودیم. آقای دانهکار پیگیر کار بود. صبح دوشنبه با آقای دانهکار رفتیم برای شناسایی پیکر تقی. روی شهید را که کنار زدند، چشمم افتاد به صورت نازنین برادرم. گونهاش ضربه خورده و خراشیده و متورم شده بود. من قبلا با پیکر بیجان خواهرم که بر اثر سرطان از دنیا رفته بود روبهرو شده بودم، اما خدا شاهد است که تقی اصلا شبیه کسی که از دنیا رفته باشد نبود. احساس میکردی زنده است و فقط خوابیده. چند روز از شهادتش گذشته بود، اما صورت و بدنش هیچ تغییری نکرده بود و مثل گل، تر و تازه بود. بوسیدمش و صورت به صورتش گذاشتم. دنیایی حرف ناگفته برای تقی داشتم. آرام دم گوشش گفتم: داداشم، دیدی آخر رفتی و من را جا گذاشتی! حرف میزدم و اشک میریختم. هرچه بیشتر گریه میکردم، انگار سینهام سنگینتر میشد، اما فرصت نبود و باید میرفتم و خانواده را برای وداعی که قرار بود عصر انجام شود، آماده میکردم.
***
لحظات وداع توی حسینیه غوغایی بود. اولین کاری که کردم صوت زیارت عاشورای حاج منصور ارضی را گذاشتم. با همه بیتابی و بیقراریمان، یک آرامش خاص و عجیبی داشتیم. وداع امیرحسین با پدرش از همه دیدنیتر بود. وقتی چشمش به پیکر پدرش افتاد، به پهنای صورت اشک میریخت. بعد هم صورت به صورت پدر گذاشت و یک دل سیر گریه کرد و آرام شد. وجود پربرکت تقی برای همهمان «صبر» سوغات آورده بود. واقعا از کسی که زایر و مدافع بانوی صبر بود جز این هم انتظاری نبود.
پیکر تقی را بعد از وداع در مسجد امام حسین(ع)، دوباره بردند معراج. صبح روز بعد او را بردیم پادگان لشکر، بعد شهرداری تهران در پارک شهر، بعد حرکت کردیم سمت تهرانسر. محل کار تقی شهرداری تهرانسر بود. تقی وصیت کرده بودند که من را از خانة خودم راهی کنید. با این که به هیچکس نگفته بودیم که میرویم آنجا، اما وقتی رسیدیم، کلی جمعیت دم خانهشان جمع شده بود. پیکر تقی را یاحسین گویان بردیم داخل و چند دقیقه بعد آوردیم بیرون. نماز را به پیکرش خواندیم و حرکت کردیم به سمت گلزار شهدای وردآورد. دلم میخواست برادر شهیدم را خودم توی قبر میگذاشتم، اما دوستان اجازه ندادند.
***
برادرم را به شهدا سپردم. به شهدایی که سالها پیش، تقی در حسرت همرزم بودن با آنها و جنگیدن در کنارشان بیتاب و بی قرار بود.
مشهود کاظملو که خیلی با تقی رفیق بوده تعریف کرد: توی یکی از دورههای آموزشی که جزو اولین دورههایی بود که سه چهار سال بعد از دفاع مقدس برای نوجوانها میگذاشتند، مربی آموزش نظامیمان داوطلب خواست تا یک نارنجک را پرتاب کند. یکی از نیروها که سن و سالی داشت و بهاش میگفتیم مشرزاق، رفت جلو و داوطلب شد. مشرزاق نارنجک را گرفت و ضامنش را کشید و اشتباها به جای این که آن را که بیندازد پشت خاکریزی که نزدیکمان بود، انداخت جلوی بچهها. تقی هم در یک چشم بر هم زدن دوید سمت نارنجک و آن را برداشت و پرت کرد پشت خاکریز.
مشهود این خاطره را تعریف کرد و تمام شد ولی صبح زود آمد دم خانهمان. میگفت: دیشب خواب تقی را دیدم. توی خواب خیلی شاکی بهام گفت: مشهود! این چه مدل خاطره تعریف کردنه؟! برو درستش کن. گفتم: کجایش را درست کنم؟ گفت: برو بگو مشرزاق نارنجک را درست پرتاب کرد، فقط وقتی آن را انداخت، همهمان خوابیدیم روی زمین تا ترکشهایش بهمان نخورد، اما او همانطور ایستاده بود و نگاه میکرد. من هم بلند شدم و سریع دست گذاشتم روی شانهاش و خواباندمش روی زمین تا خدایی نکرده زخمی نشود. گفتم: باشه تقی جان. فردا میروم و به داداشت میگویم. تقی گفت: فردا چیه؟! فردا دیر میشه. همین الان پاشو برو! این حرف را که زد، از خواب پریدم و دیدم ساعت دوی نیمه شب است. دیروقت بود و نمیشد کاری کرد. برای همین الان آمدهام تا پیغام شهید را برسانم. باورمان نمیشد تقی اینقدر قشنگ به لحظههایمان اشراف داشته باشد.
نویسنده: حسن احیایی