پدر شهيد
نصف شب بود. با باز شدن در از خواب بلند شدم. میدانستم بچهها هستند. كارشان هر شب همين بود. به سعیدرضا گفتم «كجا بودين؟» گفت «پاسبانبازی.» در گشتزنیهايی كه انجام میدادند، بعضی وقتها با نيروهای شهربانی درگير میشدند.
مادر شهيد
در را كه باز کردم، سعيدرضا پشت در بود. خيلی خوشحال به نظر میآمد. چيزی در دستش بود. گفت «رفتم بازار قرآن خريدم.»
بعد قرآن را به طرفم گرفت كه به من نشان بدهد. از دستش گرفتم. آن را بوسيدم. خطش درشت بود. گفتم «پسرم! من چشمام ضعيف شده، میشه قرآنت رو با قرآن من عوض كنی؟» گفت «چرا که نه! مال شما.»
***
گفتم «مادرجان! تشك ما رو كه انداختی، پس مال خودت چی؟» گفت «بايد با زمين بسازيم. اينجوری بهتره.»
***
برادرش ساكش را به دستش داد. ساك را گرفت و خداحافظی كرد و رفت داخل اتوبوس نشست. گفتم «سعیدرضا! چرا مثل بقيه نمیری استاديوم؟» گفت «مادر! توی كاری كه برای خدا میكنی، نبايد ريا باشه.»
***
چند ماه قبل از شهادتش، هر وقت بهاش پيشنهاد ازدواج میکردم، لبخند مليحی میزد و میگفت «نَنَهجان، هَما مِگی بَميريم. كولاه هَما سر منَشُو. مادرجان! ما بايد بميريم. كلاه سرمون نمیره.»
محمدرضا، برادر شهيد
وقتی در جبهه بودم، خدا دختری به من عطا كرد. اسمش را فاطمه گذاشتند. سعیدرضا نامهای برايم فرستاد. در آن نوشته بود «فاطمه بهترين نام است، بايد قدر آن را بدانيد.»
***
آن روز از مسجد با هم برمیگشتيم. حرف رفتن به جبهه پيش آمد. گفتم «تو كه اينقدر جبهه میری، چرا اسم خودت رو نمینويسی تا خدمت سربازيت حساب بشه؟» گفت «فرق نمیكنه، خدمت، خدمته. اگه زنده بودم، خدمت هم میرم.»
***
یکی از همرزمانش تعریف میکرد وقتی كه با هم در پادگان حميديه بودند، هوا خيلي گرم و طاقتفرسا بود. از طرفی با پشههای زيادی كه داشت، شبها بدون پشهبند نمیشد خوابيد. با وجود اين، سعيدرضا بيرون پشهبند میخوابيد تا نفر ديگري بتواند به جای او در پشهبند بخوابد.
اسماعيل حاجيان، همرزم شهید - «الهی العفو! الهی العفو!»
چنان با شور و التهاب العفو میگفت كه دل آدم میسوخت. نيمههای شب همه خواب بودند. با صدای العفو او بيدار شدم. اينطرف و آنطرف را نگاه كردم. بالای سرمان يك جای كوچكی بود. جوان کم سنوسالی را ديدم كه در سجده گريه میكرد. دقت كه كردم، سعيدرضا بود.
حميدرضا نظری، دوست شهید توی جمع نشسته بودیم که سعیدرضا بلند شد برود. گفتم «چرا پا شدی؟ کجا میری؟» با ناراحتی گفت «جایی که غیبت برادرانم باشه، نمیتونم بمونم.»
***
هر وقت درباره شهدا حرف میزدیم، اولین کسی که اشک از دیدگانش جاری میشد او بود. برای این که ما را مجبور کند دنبال مسائل معنوی باشیم میگفت «فلانی! ذکر امروز چیه؟ چه ذکری رو باید بگیم؟»
مرتضی سعدالدین، همرزم شهید
دستی بر سرم کشید و گفت «پاشو بریم. انشاءالله خوب میشن!» با درماندگی گفتم «نمیتونم روي پام وایستم، بس که پاهام میلرزن.» درحالیکه کمک میکرد بلند شوم گفت «من کمکت میکنم و زیر بغلت رو میگیرم. نذار نماز جماعت از دستت بره. سعی کن تو بر بیماری غلبه کنی، نه اون بر تو.»
محمدحسن حمزه، همرزم شهید
دلم برایش تنگ شده بود. میدانستم کجا پیدایش کنم. راه افتادم. همانطور که حدس میزدم، داخل مغازه دامادشان بود. آن زمانها مجرد بود و آنجا کار میکرد. پیشش بودم و با هم صحبت میکردیم. در آن چند دقیقه، خانمهای زیادی برای خرید و بعضیها هم برای تعویض طلا به مغازه میآمدند و میرفتند. گفتم «سرت خوب شلوغه؟» گفت «اینجا مکان خطرناکیه. دعا کن از شر شیطان در امان باشم.»
ساسان مداح، دوست و همرزم شهيد
ما را براي مسابقات به اردو برده بودند. مشغول تمرين بوديم كه سعيدرضا دست از تمرين كشيد. گفتم «كجا؟» گفت «وقت نمازه. بايد بريم نمازمون رو بخونيم.»
***
قبل از عملیات كربلای۱ با هم بوديم. بعد از نماز صبح بود. حدود يك ساعت زير درختی نشستيم و با هم صحبت كرديم. سعيد حرف میزد و گريه میكرد. یکسره میگفت «خدايا! مگه من چه گناهی كردم كه هنوز شهيد نشدم. اين همه رفتم و اومدم، اين همه بچهها در كنارم شهيد شدن ولی من...»
بعد از عمليات شنيدم كه او هم شهيد شده.
بخشهایی از دستنوشتهها
امتحانم زير رگبار مسلسل و خمپاره دشمن قرار گرفتن است كه با ياد خدا و به عشق او و با معجزاتش از شر آنها محفوظ میمانم. چه چيزي بالاتر از اين امتحان؟
مبادا گريه كنيد و سياه بپوشيد! به خدا، باور كنيد كه شهادت از عروسی برايم شيرينتر است. از دامادی برايم خيلي شيرينتر است زيرا به ملاقات الله میروم.
فرازي از وصيتنامه
خواستهام اين است كه امام را تنها نگذاريد، چون تنها گذاشتن امام برابر است با دوري جستن از امام زمان و اسلام و پايمال شدن خون شهيدان. اگر خون شهدا پايمال شود، باعث میشود كه خداوند بر آن ملت قهر كند و عذاب اليم را در پي دارد. پس تا آخرين نفس به دنبال امام باشيد. قدس را از شر كفار پاك كنيد و در مسجدالاقصی به امامت امام نماز به پای داريد.
پدر و مادر عزيزم! از شما میخواهم كه بر مرگم ناراحت نشويد و اگر گريه كرديد، به ياد علیاكبر امام حسين(عليهالسلام) گريه كنيد چون كسی مظلومتر از او نيست.
زندگینامه
چهارمين فرزند عبدالحسين در بيست و سوم آذر۱۳۴۲ در سمنان به دنيا آمد. نامش را سعيدرضا گذاشتند. در چهار پنج سالگی، با مبانی دينی و مذهبی آشنا شد. هرچه بزرگتر میشد، اشتياق بيشتری به فرا گرفتن آداب اسلامی از خود نشان میداد. گاهي مكبر مسجد بود. تحصيلاتش را تا ديپلم ادامه داد.
همراه با برادر خود در راهپيمايیهای انقلاب شركت میكرد. حتی در پايين كشيدن مجسمه شاه شركت داشت. بعد از پیروزی انقلاب، شبها تا دير وقت در خيابانهای شهر به نگهبانی مشغول میشد. با شروع جنگ، در بسيج نامنويسی كرد. بعد از گذراندن دوره آموزشی و رزمی به كردستان رفت.
با شروع جنگ، چندبار به جبهه اعزام شد. در گروههای تخريب شرکت داشت و آرپیجیزن هم بود. در عملياتهای مختلفی چون خيبر، والفجر۸ و كربلای۱ شركت کرد. در عمليات خيبر پایش شكست و در عمليات والفجر۸ نيز از ناحيه گوش، دچار موجگرفتگی شد.
شهید سعیدرضا عربی سرانجام در يازدهم تير۱۳۶۵ در عمليات كربلای۱ با برخورد تركش، در منطقه مهران به شهادت رسيد. مزارش در گلزار شهدای زادگاهش است.
نوسنده: هاجر رهایی