اشاره: رفاقت واژهای است که در هر دورهای آداب خودش را دارد. از گرو گذاشتن مو برای رفیق و دیدار صمیمانه رودررو تا رفاقتهای مجازی. رفاقت اما در جبههها فرهنگ خاصی داشت. رفقا در آداب اخلاقی جبهه، مرید هم میشدند، در نیمههای شب پوتین هم را واکس میزدند، با هم عقد اخوت میبستند و عهد میکردند هرکس عاقببهخیریاش رنگ شهادت پیدا کرد، رفقیش را فراموش نکند. درست مانند احمد و عبدالرضا که با رفاقتشان دنیای هم را در جبهه رنگی کرده بودند.
آبان سال۱۳۶۲ زمانی که خانواده امینی در سوگ فرزند جوان خود نشسته بودند، عبدالرضا اثباتی دانشجوی نخبه دانشگاه شریف، خانواده رفیق شفیقش را ملاقات کرد. به خانواده شهید تسلیت گفت. او حالا بیشتر از پیش، عطر شهیدی را که با او عقد اخوت بسته بود حس میکرد. دستنوشتهاش را به برادر شهید داد و باز هم آرزو کرد که زودتر به احمد بپیوندد.
عبدالرضا با برادرِ احمد دوستی دیرینهای داشت. وقتی اولینبار عبدالرضا، احمد را در جبهه دید او را شناخت. با او پای ثابت قرائتهای قرآن و نمازهای جماعت شد و در منطقه قلاجه بسیار با او انس گرفت و شیفته خلقیاتش شد.

احمد متولد سال۴۲، جوانی با اخلاق و مقید به انجام واجبات و ترک محرمات بود. علاقهمند به شعر بود و همیشه دیوان حافظ با خودش داشت. ارادت خاصی به حضرت زهرا
(س) داشت. قرائت قرآن برایش با اهمیت بود و همیشه یک قرآن جیبی کوچک همراهش بود.
در زمان شروع جنگ، احمد در حوزه علمیه تحصیل میکرد و درس طلبگی میخواند. ۱۹ساله بود که حوزه را به قصد اعزام به جبهه رها کرد. چندبار به مناطق مختلف عملياتي رفت ولی زمانی که برای بار دیگر در تدارک رفتن بود، یکی از دوستانش به او توصیه کرد که در پايگاه نامنويسي كند، سختيهاي دوره آموزشي را بگذراند و مردانه برود. طی کردن این دوره برای احمد که بار اولش نبود به جبهه میرفت سخت بود، اما پذیرفت و برای آموزش نظامي به پادگان امام حسين
(ع) رفت.
احمد امدادگر شد و سپس اعزام شد. او سرانجام در ۲۸آبان سال۶۲ در مرحله دوم عملیات والفجر۴ در بلندیهای پنجوین به شهادت رسید. پیکر احمد ۱۲ سال در آن منطقه ماند. سال۷۴ پیکرش تفحص شد و در جوار دوستان شهیدش آرام گرفت.
بعد از شهادت احمد، عبدالرضا اثباتی دستنوشتهای درباره احمد به برادر او داد. آنچه در ادامه میخوانید، توصیف یک دوست از زبان دوست دیگر است.
بسماللهالرحمنالرحیم
سفری با شهید

احمد را اولبار در پادگان امام حسین
(ع) دیدم و از آنجا شناختمش. خیلی شبیه برادرش بود که با هم در مدرسهای تدریس میکردیم. پرسیدم «شما امینی هستید؟» گفت «آره.» در اولین برخورد، تواضعش و اخلاقش و چهره خندانش مرا به خود جذب کرد. چقدر با هم خندیدیم. خدا را شکر کردم که دوستی در پادگان پیدا کردهام. اتفاقا در یک ساختمان و یک گروهان، همتخت شدیم. همیشه در کنار هم میخوابیدیم و با این که تازه همدیگر را شناخته بودیم، انگار سالهاست که با هم دوستیم.
احمد بیشتر از همه چیز قرآن را دوست داشت و چه با حال و زیبا قرآن میخواند. قرآن خواندنش بر دلم مینشست. آن حالتش وقتی معنی آیات را میگفت و اظهار شگفتی میکرد، نشان میداد که چقدر مفاهیم قرآن برایش روشن و آشکار است، اما با این حال میگفت «ما هیچی نمیفهمیم. ما چیزی از این کلمات سر درنمیآوریم. اینها را امام باید تفسیر کند.»
با این که برنامههای پادگان فشرده بود و سنگین، اما در هر فرصتی در بیرون آسایشگاه و توی چمنها قرآن میخواندیم، آن هم با صدای بلند. گاهی قرائت و گاهی ترتیل. او حتی در طول مسیر ناهار خوردن و نمازخانه هم با آواز خوش قرآن میخواند «یا معشر الجن...»
خیلی وقتها، قرآنِ شروع کلاسها را هم میخواند، با همان صدای دلنشین و گیرایش. من خیلی خوشحال بودم که با یکی از دوستان خدا همنشین شدهام و این چیزی بود که از خدا میخواستم. به واقع، عشق به خدا را در وجودش حس میکردم و دوست داشتم همیشه به صورتش نگاه کنم.
از خصوصیات اخلاقیاش این بود که با هر کسی گرم و عمیق سلاموعلیک و احوالپرسی میکرد. در حالی که چهرهاش همیشه خندان بود، در نهایت تواضع و احترام با طرف مقابل صحبت میکرد. خیلی مواظب بود در جمعها از کسی غیبت نشود. بعد از صرف غذا ته ظرف را پاک میکرد و سعی میکرد اسراف نشود. کلماتی که بیشتر تکرار میکرد «انشاءالله بروی بهشت... خدا فقط یقین بدهد... خدا انشاءالله دلهای ما را آماده کند» بود.
احمد توی آسایشگاه در همان استراحتِ کم به بچهها جامعالمقدمات یاد میداد. بعضی وقتها مسئلههای احکام را بلند میخواند و توضیح میداد و در فرصتهای دیگری برایمان خطبههای نهجالبلاغه را درباره جهاد میخواند و توضیح میداد و ما را با خود وارد شگفتیهای کلام امام
(ع) میکرد.
باید بگویم در میان همه بچهها، چهره احمد چهره شناخته شدهای بود. تقوا، خلوص و صفات اخلاقیاش دلها را متوجه خود میکرد، بهطوری که همه دوست داشتند با او صحبت کنند. او عاشق امام بود و خیلی وقتها از خصوصیات امام میگفت. کتاب جیبی کوچکی از اشعار حافظ داشت که بعضی وقتها آن را میخواند و چه عارفانه معنی میکرد.
برای نماز اهمیت فوقالعادهای قائل بود. قبل از وضو چندینبار دستهایش را بازرسی میکرد و با وسواس خاصی وضو میگرفت و از این که نکند حوصله من سر برود میگفت «تو برو، من میآیم.» نمازش را میخواند، بعد از نماز تعقیبات میخواند، بعد دعا و قرآن و...
وقتی دعای خمسعشر امام سجاد
(ع) یا دعای عرفه امام حسین
(ع) را میخواند، حالات عرفانی عجیبی در وجودش احساس میشد. معانی دعاها را خوب میفهمید و لمس میکرد. به آن مراتب و درجات یقین که از خداوند طلب میکرد، رسیده بود. بعضی وقتها یک گُل از زمین میکند و میگفت «ببین قدرت خدا را! این تناسب رنگها، این ظرافت و زیبایی! توی این گل میشود عظمت خدا را دید.»
وقتی از شدت آموزش خسته میشدم، کافی بود یکبار چهره احمد را ببینم تا روحیه بگیرم. او در پادگان هم دلش در فضای جبهه پر میکشید و میگفت «جبهه رفتن یک تکلیف است.»
بالاخره دوره آموزشی تمام شد. از آنجا که من مدتی دیرتر از او اعزام شدم، قرار بود مرا به جایی بفرستند که از احمد دور میشدم، اما من دوست داشتم با احمد باشم. بالاخره همان شد که میخواستم. پس از اعزام به منطقه، سراغ احمد را گرفتم. گفتند در گردانی نزدیکی همینجاست. دلم طاقت نیاورد. آدرسش را گرفتم و پس از طی مسافتی به گردان آنها رسیدم. از بالای کوه که سرازیر شدم، چهره خندان احمد را دیدم. خیلی خوشحال شدم و همدیگر را در آغوش گرفتیم.

در سراشیبی کوه و زیر درختان جنگل، بچهها نشسته بودند و چیزهایی مینوشتند. احمد در حالی که زیر کتری چوب میگذاشت تا چای آماده شود پرسید «وصیتنامه نوشتهای؟» گفتم «نه.» گفت «من دارم مینویسم. آخر نزدیک است برویم عملیات.»
در اولین فرصت با هم عقد برادری خواندیم و بعد همدیگر را بوسیدیم. قبلا برای همه بچهها عقد برادری خوانده بود. از آن روز به بعد، هر روز به هم سر میزدیم تا این که به قصد منطقه عملیاتی والفجر4 به سمت غرب حرکت کردیم. ما در محلی به نام دشت شیلر از خاک عراق و در منطقه مرزی مریوان که در مرحله اول و دوم عملیات آزاد شده بود مستقر شدیم. چادرهایمان را لابهلای درختان جنگلی و در شیار کوهستان برقرار کردیم. دیگر عملیات نزدیک بود و آن آرزویی که برایش روزشماری میکردیم فرارسیده بود. روزها یکی پس از دیگری سپری میشد و ما هر روز به عملیات نزدیکتر میشدیم.
اینجا دیگر چادرهایمان به هم نزدیک بود. بعد از ظهرها قرار من و او حاشیه کوهی بود که از چادرها دور بود و میتوانستیم با صدای بلند قرآن بخوانیم. یک روز «فتح» را، یک روز «واقعه» را، یک روز «قیامت» را و...
هر روز غروب من منتظر بودم که احمد درِ چادر را بالا بزند و بگوید «بچهها، برویم نماز.» معنویتی عظیم و شور و حال غیرقابل وصفی که خبر از نزدیکی عملیات میداد، فضای جبهه را پر کرده بود. روضهخوانیها، سینهزنیها، نماز جماعتها، دعاهای توسل، کمیل، زیارت عاشورا و... آخر، عاشورای بچههای ما هم نزدیک بود. احمد در آن روزها بیشتر نماز میخواند. گاهی وقتها هر جا که میرسید؛ سنگر، کنار چادر و... دو رکعت نماز میخواند.
روزهای آخر بود. یکی از بچههای کمسن و سال که توی چادر ما بود به احمد گفت «برادر امینی، انگشترت را به من میدهی؟» احمد قدری تامل کرد و گفت «البته این را یکی به من داده ولی بگیرش. گماش نکنی، یادگاری پیشات باشد.» به این ترتیب، تنها چیزی که از مال دنیا دستش بود را نیز بخشید. با این که آن انگشتر هدیهای بود که به او داده بودند.
شب آخر فرارسید. فردایش قرار بود برویم عملیات. در نمازخانه نشسته بودیم. به او گفتم «اگر من برنگشتم، به خانه ما سر بزن.» و قول گرفتیم همدیگر را شفاعت کنیم. اما روز بعد که از عملیات برمیگشتیم، دیگر احمد همراهمان نبود. دیگر چهره خندان او را نمیدیدم، دیگر قرآن نمیخواندیم و... آخر او و خیلی از دوستانش به سوی معشوق پرواز کرده بودند و خداوند آنها را در جوار رحمت خویش جای داده بود و بر خوان نعمت خود نشانیده بود، آن هم با بدنهای خونین و بر سر راه کربلای حسین
(ع)، اما از خدا میخواهم که باز هم او را ببینم.
احمد آنقدر روحش بزرگ بود که در این دنیای خاکی گویی زندانی بود. او پرستوی عاشقی بود که عزم دیار معشوق کرده بود. او باید میرفت زیرا فقط جسمش در دنیا بود و روحش در اوج ملکوت. در عمق دعاها، نیایشها و مناجاتها و عشق به ائمه معصومین
(ع) سیر میکرد. او قبل از شهادتش شهید شده بود. آیات قرآن همه وجودش را فراگرفته بود تا جایی که فکر و ذکرش را قرآن و ذکر خدا پر کرده بود. در روزهای آخر میگفت «خدایا! ما را از شیعیان علیبنابیطالب
(ع) قرار بده.» بالاخره او رفت و ما ماندیم و کولهباری که در نیمه راه باقی مانده. از خدا بخواهیم ما را ادامه دهنده راه شهدا قرار دهد و در خدمتگزاری به اسلام توفیقمان بخشد.
پس ای خدای بزرگ! ما را نیز از عاشقان خود قرار ده، از آن دوستانت که خوف و اندوهی برایشان نیست، آنان که تسلیم تواند و تو را خواندند و در راهت استقامت کردند و تو آنها را به بهشت بشارت دادهای:
إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ (فصلت/۳۰)