کلاس دوم راهنمایی بودم. دایه و آقا داشتند با هم صحبت میکردند که توجهم به حرفهایشان جلب شد. دایه گفت «امروز مادر علی اومد و بتول رو برا پسرش خواستگاری کرد. علی بهاش گفته هرجا رفتی، بگو پسرم جبهه رو ول نمیکنه. منم بهاش گفتم بذار برادرش از جبهه بیاد، بعد بهتون جواب میدیم.» همه وجودم تب و تاب شد.
علیمحمد دوست صمیمی داداشرحیم بود و با هم در جبهه بودند. آن زمان رسم نبود نظر دختر را بپرسند. اگر خواستگاری میآمد، پدرها و مادرها خودشان دربارهاش تصمیم میگرفتند. فقط عکسش را نشان دختر میدادند.
منتظر آمدن رحیم از جبهه بودیم. او بهتر از هر کس علیمحمد قربانی را میشناخت. رفیق گرمابه و گلستان هم بودند. اگر تاییدش میکرد، کار تمام بود. بالاخره بعد از ۱۰ روز رحیم آمد. دایه ماجرا را برایش تعریف کرد. انگار جا خورده بود. گفت «پسر خیلی خوبیه. بتول رو بهاش بدید.»
***
مراسم عقدمان خیلی ساده برگزار شد. سوم مهر سال۶۶ مانتو شلوار مدرسهام را پوشیدم و چادر مشکیام را سر کردم و با آقام و علی و مادرش و دامادشان رفتیم محضر
. اولینباری که بعد از عقد با هم صحبت کردیم، علی از کارش برایم تعریف کرد. حتی گفت «به ننه گفته بودم دختری برام پیدا کن که همراه من باشه و با کارم کنار بیاد.» این را که گفت، قند توی دلم آب شد. حرفهایش را ادامه داد و گفت «کار من زمان نداره، سرما و گرما نمیشناسه، هر زمان ماموریت بهام بخوره باید برم. رفتنم ممکنه برگشت نداشته باشه.» جواب دادم «من خواهر

شهیدم. خواهر دوتا رزمندهام. روحیه مبارزه دارم. همیشه دلم میخواست شوهرم رزمنده باشه. دوست دارم از این که شما هم توی این راهی و میری جبهه.» سرم را بلند کردم و نگاهی بهاش انداختم. شادی و رضایت را در چشمهایش میدیدم. علی از هر دری باهام صحبت کرد؛ از خانهای که داشتند میساختند، از علاقهاش به سادهزیستی، از ادامه تحصیل من. حتی از این که خجالت میکشد با رحیم رودررو شود.
آن شب وقتی به خانه برگشتم، دفتر خاطراتم را برداشتم و نوشتم «امروز سوم مهر، بالاخره با علی حرف زدم...» احساس آرامشم و تمام حرفهایی را که بینمان رد و بدل شده بود یادداشت کردم. هر روزی که میگذشت، احساسی که با دیدن عکسش در دلم به وجود آمده بود قوت بیش
تری میگرفت؛ علی همانی است که من میخواهم
. ***
اوایل ازدواجمان نوروز سال۶۷ بود. علی موقع سالتحویل منطقه بود. اواخر تعطیلات آمد. گفت «بلیت گرفتم دوتایی بریم شیراز.» سفر خوبی بود و خیلی بهمان خوش گذشت. توی مسیر برگشت، ماشین مستقیم از شیراز به اندیمشک نبود. مجبور شدیم با ماشینهای اهواز برویم. نیمهشب رسیدیم اهواز. خیلی خسته بودیم ولی همان موقع سوار مینیبوس شدیم و رفتیم سمت اندیمشک. بین راه بودیم که اذان صبح شد. علی رفت پیش راننده. محترمانه ازش خواست برای نماز نگهدارد. قبول نکرد. از علی اصرار و از راننده انکار. صدایشان داشت میرفت بالا. مسافرها از راننده حمایت کردند. گفتند «ما خیلی کار داریم. آقای راننده! واینستا، برو.» اما علی دستبردار نبود. دو سهبار رفت سراغ راننده، فایده نداشت. مثل مرغ سرکنده شده بود. اینبار با تحکم به راننده گفت «میگم نگهدار!» ابهت خاصی پیدا کرده بود. راننده چارهای ندید جز این که ماشین را کنار بزند. علی از قبل وضو گرفته بود. بعد از تشخیص قبله به نماز ایستاد. راننده و مسافرها همچنان غرغر میکردند. علی که سوار شد، دیگر کسی حرفی نزد.
***
سال ۸۹ رفته بودیم حج تمتع. حاجی تعدادی کتاب ادعیه کوچک با خودش آورده بود. میخواست برای تبلیغ بین حجاج توزیع کند.
از صبح ازش بیخبر بودم. کسی هم از او خبر نداشت. نزدیک ظهر پیدایش شد. حسابی بهاش گله کردم. گفتم «نگرانت شدم. بیخبر کجا رفته بودی؟» گفت «امروز داشتم با یه جوون شیعه سودانی حرف میزدم. میخواستم صحیفه سجادیه بهاش بدم، مامورهای سعودی متوجه شدن. به جوون سودانی اشاره دادم سریع از اونجا بره. مامورها منو دستگیر کردن و بردنم اداره پلیس. بعد از دو سه ساعت معطلی و کتک زدن چون مدرکی نداشتن، ولم کردن.» وقتی گفت کتک خورده، اشکم درآمد. حاجی که ناراحتی مرا دید گفت «اصلا ناراحت نباش. مگه ما برا اسلام چی کار کردیم؟ اهلبیت جونشون رو برای تبلیغ اسلام دادن. حالا ما چندتا مشت و لگد خوردیم، چیزی نشده.»
***
توی همین سفر بود که با هم تصمیم گرفتیم بهخاطر مظلومیت امام علی علیهالسلام هر سال عید غدیر را جشن بگیریم. برنامهاش را هم چیدیم. با این که خودش اهل فکر و ایده بود، برای هر برنامهای به من میگفت «فکر و ایده از تو، پشتیبانی و اجرا با من.»
عید غدیر سال ۹۰ همه خواهرها و برادرش و بچههایشان را برای شام دعوت کرد. برایشان از پرداخت خمس و رعایت حجاب و ارتباط با نامحرم حرف زد. برای همهشان هم عیدی خریده بود. گفت «عکس آقا توی خونه بعضیهاتون نیست. برای همین، عکس امام خامنهای رو براتون هدیه گرفتم.» بین بچهها مسابقه حفظ قرآن و حدیث گذاشتیم. برای بزرگترها قسمتی از خطبه غدیر را مشخص کردیم و با دعوتنامه بهشان دادیم تا جوابها را روز جشن بیاورند. شب عید بینشان مسابقه گذاشتیم.
هر سال عید غدیر را جشن میگرفتیم و برنامههای متنوعی برای مهمانهایمان برگزار میکردیم. هیچ کس توی جشن غدیر دست خالی از خانهمان بیرون نمیرفت. حتی برای تشویق به حجاب، اگر دختری چادری میشد برایش هدیه ویژه میخرید. حواسش به همه کس و همه چیز بود.
***
علی مدتی مسئول حراست شهرداری بود. گاهی پیش میآمد برای ماموریت با تیم شهرداری میرفت سفرهای خارج از کشور. یکبار که میخواست به ایتالیا برود، مثل همیشه سجاده و قبلهنمایش را گذاشتم توی کیف دستیاش. یکی از همکارانش تعریف میکرد یک روز بیرون هتل بودیم که وقت نماز شد. حاجی سجادهاش را پهن کرد و آماده نماز شد. گفتیم «حاجی! بذار بریم هتل نماز بخونیم.» گفت «اینجا نماز خوندن باصفاست.» این را گفت و همان کنار خیابان به نماز ایستاد.
یک سفر کاری دیگر هم به چین رفته بود. خودش برایم تعریف کرد رفته بودند دیدن دیوار چین. از تماشایش شگفتزده شده بود. ناخودآگاه گفته بود «چه عظمتی!» میگفت «یه لحظه به خودم اومدم و عظمت خدا رو به یاد آوردم. ظهر شده بود و وقت نماز. برام مهم نبود دیگران چی میگن، شروع کردم به گفتن اذان.»
***
مدیر کاروانِ عتبات بود. شهریور سال ۹۴ اصرار داشت همراهش بروم. میگفت «شاید این آخرین سفری باشه که کنار همیم.» شب آخر، کربلا بودیم. مراسم وداع کاروان تمام شده بود. ازم خواست کمی بیشتر بینالحرمین بمانیم. همانطور که قدم میزدیم بهاش گفتم «خسته نیستی؟» گفت «نه. من با زایرهای امام حسین عشق میکنم.» یک جای دنج پیدا کرد و کنار هم نشستیم. رو کرد بهام و گفت «بتولجان، خیلی دوستت دارم. عاشق تو و بچههام. زندگی خیلی خوبی دارم و همیشه بهخاطر داشتنِ شما خدا رو شکر کردم. من خودم رو آدم خوبی نمیدونم، اما دلم نمیخواد الکی بمیرم. لیاقت مردن خوب رو هم ندارم ولی الان که داری میری زیارت وداع، دعا کن خدا شهادت رو نصیبم کنه.»
بغضی که از اول حرفهایش گلوگیرم شده بود ترکید. علی سرش را پایین انداخت و گفت «قصد دارم برم سوریه. گفتم اینجا بمونی تا قسمات بدم به جان این دو برادر که راضی بشی ازم؛ هم برای رفتنم، هم از خودم. رضایت قلبی تو برام خیلی مهمه.»
من همچنان گریه میکردم. کار دیگری ازم برنمیآمد. نمیتوانستم حرف بزنم. هم خوشحال بودم و احساس غرور میکردم، هم ترسِ از دست دادنش افتاده بود به جانم. حرفهایش را درک میکردم. گفت «خودت میدونی به نقطهای رسیدم که نمیتونم از شما و بچهها دور باشم، خصوصا شما ولی دیگه این، جاییه که باید برم.»
علی سیاستمدار خوبی بود. جایی من را گیر انداخت که انقلابی در دلم اتفاق افتاد. بعد از شنیدن این حرفها سر میچرخاندم و گاهی حرم امام حسین را نگاه میکردم و گاهی حرم حضرت عباس را. هر دویمان ساکت بودیم و حرفی نمیزدیم. بعد از چند دقیقه با پیشنهاد علی راه افتادیم سمت حرم امام حسین. گریهام بند نمیآمد. روبهروی ضریح که رسیدم، شروع کردم به درددل با آقا. آخرش هم گفتم «آقاجان، هیچی برای خودم و بچههام نمیخوام فقط علی رو به آرزوش برسون.»
***
مهر ۹۴ بود. حوالی ساعت ۱۱ شب رفت سر وقت مدارکش و همانطور که توی کشو را میگشت گفت «من فردا صبح دارم میرم سوریه.» باورم نمیشد آنقدر ناگهانی. شوکه شده بودم. با ناباوری وسایل مختصری برایش جمع کردم. محمد و مجتبی هم جا خورده بودند و در سکوت به پدرشان نگاه میکردند. به علی گفتم «حالا که داری میری، با بچهها حرف بزن.» با بغضی که راه گلویش را بسته بود گفت «نمیتونم.» مطمئن بودم اگر یک کلمه با بچهها حرف بزند، بغضش میترکد و اوضاع بدتر میشود.
صبح زود علی رفت و شور زندگیمان را با خودش برد. بیحوصله شده بودم. بچهها هم همینطور. هر روز برایش صدقه کنار میگذاشتم تا به سلامت برگردد. مرتب از سوریه باهامان تماس میگرفت و عکس میفرستاد، اما نگرانی لحظهای ولم نمیکرد تا این که بعد از ۵۰ روز آمد و نشاط زندگی را با خودش آورد.
***
یک ماهی میشد از سوریه برگشته بود. آرام و قرار نداشت. نشسته بود پای تلویزیون، تصاویر مربوط به سوریه را میدید. چشمانش پر از اشک شد. پرسیدم «حاجی! چیزی شده؟» گفت

«حاجخانم، اگه شما هم مظلومیت زنها و بچههای سوری رو میدیدی، آروم و قرار نداشتی.»
از لحظهای که برگشته بود انگار روی زمین بند نبود. عجله داشت برای رفتن. آمده بود کارهای نیمهتمامش را تمام کند و برگردد. هنوز قائممقام شرکت ساب خوزستان بود. رفت مسئولیتش را تحویل داد. ساعت یکِ ظهر آمد خانه. همینطور که مینشست نفس عمیقی کشید. گفت «آخیش! شرکت رو تحویل دادم. راحت شدم.» گفتم «حاجی، حالا که مسئولیت رو تحویل دادی مشکلی پیش نمیاد؟» لبخندی زد و گفت «نه. بذار میز و صندلی و پست و مقام بمونه برای اونایی که بهاش علاقه دارن. من هیچ علاقهای به میز و صندلی ندارم. مال میز و صندلی هم نیستم. این مدت هم توفیقی بود برای خدمت به مردم و انقلاب.»
سال خمسیمان بود. خمس را پرداخت کرد و حساب و کتاب مالیاش را سروسامان داد. برای مجتبی رفت خواستگاری و دختر مورد علاقهاش را برایش نامزد کرد. تقریبا هیچ کاری باقی نگذاشت
. ***
به روزهای اعزام دوبارهاش نزدیک میشدیم. پرچم ایران را گذاشت توی ساکش. پرسیدم «پرچم برا چیته؟» گفت «این پرچم نماد عزت و اقتدار ایرانه. انشاءالله هرجا رو فتح کردیم، میخوام پرچم رو اونجا نصب کنم.»
عصر ششم دی، قبل از رفتنش گفت «دلم خیلی برات تنگ میشه. مواظب خودت و بچهها باش.» من بغض کرده بودم و نمیتوانستم حرف بزنم. خودش ادامه داد «تا رسیدم، بهات زنگ میزنم. شما رو بیخبر نمیذارم.» وقتی سکوتم را دید گفت «اگه ناراضی هستی و دلت نیست برم، همین الان بهام بگو.» نگاهش کردم و با بغض و به زحمت گفتم «راضیام. چطور ناراضی باشم وقتی یه روزی باید جواب پس بدم؟! سپردمت به خدا و حضرت زینب.» گفت «خیلی نوکرتم.»
علی روی حرفش ماند. از سوریه مرتب تماس میگرفت، اما از ۱۲ بهمن که خبر شهادت حبیب رحیمیمنش و احمد حاجیوندالیاسی و احمد مجدی رسید، آرام و قرارم را از کف دادم. بهخصوص وقتی که فهمیدم برادرم رحیم هم مجروح شده.
روزهایم با اضطراب شب میشد. چند روزی از علی خبری نبود و همین، نگرانیام را بیشتر میکرد. خبرهای ضد و نقیض از مجروحیت و اسارت و شهادت علی هم زیاد بهمان میرسید. تا این که ۱۷ بهمن خودش تماس گرفت و گفت حالش خوب است. توی صدایش شادی موج میزد. گفت «الحمدلله نبل و الزهرا آزاد شدند.»
***
۱۹بهمن بود که دیدم محمد و مجتبی وقتی تلفنشان زنگ میخورد میدوند بیرون یا میروند توی اتاقشان و در را میبندند. جرات پرسیدن نداشتم. علی هم دیگر زنگ نزده بود و من بیقرار و نگران بودم، تا این که تلفن خانه زنگ خورد. بچهها بیرون بودند. تلفن را برداشتم. یکی از آشناهایمان پشت خط بود. گریه میکرد. همین که گفت «خاله، میگن عموعلی شهید شده» دنیا روی سرم خراب شد و گوشی از دستم افتاد.
از آن ساعت به بعد، باز هم بازار شایعهها داغ شد. یکی میگفت اسیر شده، یکی میگفت مجروح شده و دیگری میگفت شهید شده. با هرکدام از این خبرها خدا میداند چه بلایی بر سر من و بچهها میآمد. حاضر بودم علی شهید شده باشد، اما اسیر نه. نمیتوانستم تصور کنم علی را شکنجه دهند و زجر بکشد.
پسرم حسین با شنیدن خبرها با همسرش از تهران آمد. از لحظهای که رسید با برادرهایش افتادند دنبال خبری موثق از بابایشان. به لشکر۷ ولیعصر سر میزدند، به دوستان علی تلفن میزدند، اما هیچکدام جواب درستی بهشان نمیدادند.
22 بهمن با این که حالمان خیلی بد بود، مثل هر سال در راهپیمایی شرکت کردیم. بعد هم با حسین به اندیمشک رفتم. حسین توی راه از مصایب عاشورا و حضرت زینب برایم گفت. این که از تصور ما خارج است حضرت زینب چطور بر آن همه مصیبت صبر کرد. بعد هم گفت «مامان، اگه بابا شهید شده باشه، من هیچ ناراحت نیستم. بابا حقش شهادته. تنها ناراحتیم اینه که یه مردِ تمام از دست رفته. توی این دوره زمونه که مرد کم گیر میاد، از دست رفتن یه مرد خیلی سخته.»
***
پنج روز از بیخبری ما میگذشت. چشمه اشکم خشک نمیشد. توی اتاق بیتاب و بیقرار نشسته بودم و خواهرم سعی میکرد آرامم کند. تلفن حسین زنگ خورد. رفت توی بالکن جواب داد و بعد از چند دقیقه با رنگی پریده آمد کنارم نشست. دستهایش میلرزید. دستم را گرفت و با بغض گفت «بابا به آرزوش رسید. بابا کربلایی شد.» نگاهش کردم و همانطور که گریه میکردم، تنها این جمله به زبانم آمد «إنا لله و انا إلیه راجعون.»
نویسده: سمانه نیکدل