اشاره: هر چه بخواهیم از ابووهبِ جبهه مقاومت اسلامی بگوییم واژه کم می
آوریم. به قول ابراهیم حاتمی
کیا «سردارِ سربدار حسین همدانی، آن سیمایِ سفیدکرده در آسیاب جهاد، سال
هاست که می
رفت و ما گمان کردیم در کنارمان است. او بازمانده قافله
ای بود که سالارش حاجاحمد متوسلیان بود.» انگار برای معرفی او هيچ واژه و جمله
ای زيبنده
تر از پيام مقام معظم رهبری نيست که فرمودند «اين رزمنده قديمی و صميمی و پرتلاش، جوانیِ پاک و متعبد خود را در جبهه
های شرف و کرامت، در دفاع از ميهن اسلامی و نظام جمهوری اسلامی گذرانيد و مقطع پايانی عمر بابرکت و چهره نورانی خود را در دفاع از حريم اهل
بيت عليهم
السلام و در مقابله با اشقيای تکفيری و ضد اسلام سپری کرد...». آنچه پیش رو دارید حاصل گفتوگوی ما با مهدی؛ پسر کوچک سرلشکر شهید حسین همدانی است.
پا به پای ِپدر ...

کودک که بودیم، وقتی پدر بعد از ماه
ها از منطقه برمی
گشت برای
مان غریبه می
زد. همیشه بعد از نگاه پرسشگر ما و سکوت و غریبگی که با مرد تازه
وارد، با ریش
های بلند و لباس خاکی، توی خانه داشتیم این مادر بود که می
گفت«پدرتونِ مهدی» و مادر یخ رابطه بین ما و بابا را آب می
کرد. کلاس اول را سر پل ذهاب خواندم و تقریبا هر دو سال یک بار شهر محل تحصیل ما به خاطر کار پدر و ماموریت
هایش به تهران، همدان، کرمانشاه و اهواز مدام جابه
جا می
شد. همه خانواده با حاجآقا همراهی داشتند و پشت سرش حرکت می
کردند. گاهی تا پشت خط مقدم همراهی
اش می
کردیم. پدر خیلی کم فرصت داشت تا از خط مقدم به خانه بیاید. این نبودن
های پدر تا سال
های ۱۳۶۷و۱۳۶۸ادامه داشت و بعد از آن اوضاع کمی بهتر شد.
دوران جنگ وقتی بابا خانه نبود، بیشتر مادر، برای
مان پدری می
کرد. جنگ هم که تمام شد، پدر خیلی وقت کم داشت، ولی انصافا همان زمان را هم خوب مدیریت می
کرد. تا بود، به من و برادرم و خواهرها می
رسید. زمان حضورش توی خانه کم بود ولی آن
قدر کیفیت داشت که اغنا می
شدیم. وقتی دبیرستانی شدم، بابا نسبتا فراغ بال بیشتری پیدا کرد. تحصیل
مان را پیگیری می
کرد و اتفاقا خیلی مواقع، ریز و جزئی وارد موضوعات مربوط به من و خواهر و برادرم می
شد. اینکه با آن حجم مشغله بخواهی تحصیل و فرهنگ و ارتباطی را که پسرها با دوستان
شان دارند مدام چک کنی، هنر می
خواهد و بابا این هنر را داشت.
دختر، عزیزتر
من و برادرم و خواهرها هیچ وقت برخورد فیزیکی و محرومیت از چیزی را به عنوان تنبیه از پدر ندیدیم. با هر چهارتای ما رابطه
ای صمیمی داشت، ولی با دخترهای خانه، سارا و زهرا جور دیگری بود. برای دختر ارزش بیشتری قائل بود. برعکس خیلی اقوام که پسردوست بودند، حاجآقا دختر دوست داشت و این را سیره پیامبر می
دانست. برای من و برادرم هم این مسئله جا افتاده بود که احترام و توجه به خواهرها خواست باباست.

حسین جانِ مادر
حاجآقا در سه سالگی پدرش را از دست داده بود و برای همین برای مادربزرگم که هم برایش پدری کرده بود و هم مادری، احترام زیادی قائل بود. یک بار که مادربزرگم از همدان آمده بود منزل ما، افتاد و پایش شکست. حاجآقا با همه مشغله
هایی که داشت، مرخصی گرفت تا شخصا به مسئله سلامتی مادربزرگم رسیدگی کند. عشقی که به هم داشتند دوطرفه بود. اصطلاحی که مادربزرگم همیشه درباره حاجآقا به کار می
برد یعنی «حسین جانِ مادر» زبانزد دوست و آشنا بود.
وقتِ استراحت خانم
ها
در مسافرت
های دسته
جمعی و خانوادگی همه می
دانستند بابا نمی
گذارد خانم
ها کاری انجام بدهند. پسرها را برای غذا درست کردن و شستن ظرف
ها بسیج می
کرد. می
گفت «مسافرت وقت استراحت خانم
هاست.» بابا بعد از یک روز کاری سخت می
آمد خانه و اگر می
دید روی اوپن سبزی مانده، شروع می
کرد به پاک کردن. ظرف می
شست و خانه را تمیز می
کرد. در امورات خانه خیلی کمک
حال مادرم بود. در کتاب «خداحافظ سالار».
یک بار مادرم گفت«مهدی سطل اشغال رو بذار بیرون.» تنبلی کردم و نرفتم. پدر که از سر کار آمد، طبق معمول همیشه، که پا به پای مادرم کار خانه انجام می
داد، زباله
ها را برد. از دست پدرم ناراحت شدم که چرا کاری را که وظیفه من بوده، انجام داده. دل
خوری
هایی که من از بابا داشتم از این جنس بود.
سفرِ آخر
حاجآقا در فضای خانه و خانواده اهل حرف زدن در مورد رفتن و آرزوی شهادت نبود. فقط سفر آخرش اعلام کرد که این سفرش بی
بازگشت است. شب قبل از اعزام، همه ما را دور هم جمع کرد برای خداحافظی. برادرم، وهب بخاطر بچه
اش که مدرسه
ای بود، نمی
خواست بیاید؛ اما پدر تاکید کرده بود حتما باشد. پدر وصیتنامه
اش را هر چند وقت یک بار به
روز می
کرد. آخرین به
روزرسانی نسخه وصیت
نامه برای ده روز قبل از اعزام بود. وقتی پدر رفت، ده، 11 شب مدام گوشی
ام زنگ می
خورد. ابتدا خبر دادند پدر مجروح شده. می
دانستم اتفاق دیگری افتاده. آن
قدر پیگیری کردم تا ساعت۱۲ شب خبر قطعی شهادت را دادند. مادر و خواهرها ساری بودند. گفتیم «بابا مجروح شده» تا خودشان را به تهران برسانند . من و وهب لباس مشکی پوشیدیم، در خانه بودیم تا مادر برسد. مادر که زنگ در را زد بغض
مان ترکید. دوباره شد مثل روزهای جنگ که بابا نبود و خودش برای
مان پدری می
کرد.
غم ِ دوری پرکشید

بعد از شهادت پدر وقتی حضرتآقا آمدند خانه ما، غم دوری پدر پر کشید. ما در حدی نیستیم که از ایشان انتظاری داشته باشیم. لطفی بود که آن روز در حق ما انجام دادند. خانواده هیچ انتظاری برای تشریف
فرمایی ایشان نداشتند. آن لحظات رهبر حس بزرگی و پدرانگی نسبت به ما داشتند. آن روز آقا در سخنان
شان روی اخلاص پدرم خیلی تأکید
کردند. اخلاصی که در نهایت باعث مقبولیت و شهرت بابا شد. اخلاص بابا دلیلی شد تا بعد از شهادت مقبولیت شهید بیش از پیش نمایان شود و خداوند نام او را بلندآوازه کرد.
دختر کوچکم، هانیه را دادم دست آقا تا توی گوشش اذان و اقامه بگوید. رهبر توی گوشش می
خواند و انگار هانیه در آغوش پدربزرگش جا خوش کرده بود! با محاسن آقا بازی می
کرد و آنها را می
کشید، دست روی لب
های آقا می
گذاشت؛ آقا هم با لبخند مشغول اذان و اقامه خواندن بودند؛ تمام که شد با خنده گفتند«هر کار دلت خواست با ما کردی!» رو به آقا گفتم «بابا خیلی این بچه را دوست داشت.» آقا فرمودند«خدا ان
شاءالله چند برابرشان کند.»
رهبر نسبت به فرزندان شهدا خیلی حواس
جمع
اند. در یکی از دیدارها من رفته بودم و برادرم ماموریت بود و همراهم نبود. نگاه رهبر که روی صورت من افتاد، بعد از سلام و احوال
پرسی فوری سراغ برادرم را گرفتند. حال خواهرها و مادر را تک تک پرسیدند.
همدانی؛ یک لشکر، یک استان، یک شهر
بعد از شهادت پدر، در یمن، سوریه و عراق برای پدر مراسم
های زیادی گرفته شد و بسیار ابراز دلتنگی می
کردند که ابووهب را از دست داده
اند. اولین سالگرد بابا، حاج
قاسم آمدند سخنرانی. گفتیم یک ساعت وقت داریم. حاجی گفت «پس سخنران را عوض کنید. به من نباید زمان بدهید. یک ساعته نمی
توانم همدانی را برای مردم تبیین کنم.» وسط سخنرانی
شان گفتند «می
دونم جلسه طولانی شده، راضی هستید که ادامه بدم؟» همه مشتاق شنیدن صحبت
های سردار راجع به پدرم بودند. آن شب سردار خیلی زیبا کل فعالیت
های زندگی بابا را در سه بخش قبل از انقلاب، جنگ تحمیلی و جنگ سوریه دسته
بندی کردند و معرفی خیلی جامع و کاملی از پدرم داشتند.

حاج قاسم در بخشی از صحبت
هایش اشاره کرد «شهید همدانی یک لشکر بود، یک استان بود، یک شهر بود. یک فرد نبود.
من در این سه بخشی که عرض کردم، باید ردیابی کنیم و تجدید معرفت کنیم نسبت به شهید....در دفاع مقدس شهید همدانی سه کارکرد مهم داشت. یک کارکردش همین تاسیس شمشیر برنده، که اسمش را لشکر انصارالحسین گذاشت... او تاسیس کرد نه تاسیس کردند. این حاصل فکر و ابتکار او بود. او لشکر انصار را تاسیس کرد که صدقه جاریه است در کشور. در سرزمین و حدود ما ناامنی وجود داشته باشد و نظام بخواهد نیروهای فداکار را اعزام بکند این لشکر مسجد و صدقه جاریه شهید همدانی
ست. بعضی وقت
ها یک فرد، یک مسجدِ روان است... یک مسجدِ گویا و ناطق. او مشخصات و مختصات یک مسجد را با تمام خصوصیات اخلاقی و دینی پایه
گذاری کرد و اسمش را گذاشت لشکر انصارالحسین. این، یک گام و یک کار او بود. اقدام دیگر او نقش ارزنده از ابتدای دفاع مقدس تا پایان در همه پیروزی
های مهم و سرنوشت
ساز و همه نبردهای مهم این ملت بود و از رزمندگان خوش
فکر، اثرگذار و طراح بود. کار سوم شهید همدانی از دو کار اول بااهمیت
تر بود. دفاع مقدس را در جان
ها، چشم
ها، وجدان
ها و عقل
ها عزیز کرد. عزتی که امروز شما می
بینید، رهبر معظم انقلاب نماد دور (چفیه) را دور گردن خود دارد. روحانیان به رهبر تاسی می
کنند و چفیه می
اندازند. در تاریخ اسلام چنین تناسبی نداشته چفیه. این
قدر این فرهنگ ارزنده است که رهبر معظم به ان افتخار می
کند. تاسیس مدرسه فکری و مدرسه حسین همدانی از دو بعد دیگر مهم
تر بود. ده
ها هزار جوان از همدان و جاهای دیگر کشور دنبال این مرد راه افتادند و او مثل مادر و کبوتری که در دهان بچه
های خودش دانه می
گذارد و آنها را حمایت می
کند، بچه
های شما و ما را و این ملت را این
گونه تربیت کرد... »
مدل و الگو شویم
پاسداری از ارزش
هایی که پدر من به دنبال احیای آنها بود، وظیفه خانواده است. پدر این را در وصیتنامه
اش به ما تاکید کرده بود. اینکه با حفظ ارزش
ها بتوانیم تاثیرگذار، مدل و الگو شویم «فرزندانم را سفارش می
کنم و تأکید بر حفظ ارزش
های اسلام عزیز و نظام مقدس جمهوری اسلامی که با حفظ ارزش
هایش می
توانند تأثیرگذار و مدل و الگو باشند، حجاب برتر بر شما واجب است. رضایت پدر پیر شما با حفظ ارزش
هاست. سعادتمندی و عاقبت به خیری شما را از خدای مهربان خواستارم.»
نویسنده: فائزه طاووسی