محمدحسین، دوم تیر۱۳۴۲ در روستاي امیرآباد دامغان بهدنیا آمد. پدرش غلامحسن، کشاورزی میکرد. محمدحسین چهارمین فرزند خانواده بود. دو خواهر و سه برادر داشت. او از کودکی در کشاورزی به پدر و در کارهای خانه به مادر کمک میکرد. تحصیلاتش را تا دوم راهنمایی در مدرسه شهید اندرزگو در امیرآباد ادامه داد و پس از آن ترک تحصیل کرد. کار ميکرد تا کمکخرج خانواده باشد.
در سال۱۳۵۶ برای یادگیری جوشکاری نزد برادرش به تهران رفت. آنجا در راهپیماییها حضور فعالی داشت. حتی دو بار به وسيله مزدوران شاه شناسایی شد ولی قبل از دستگیری فرار كرد. بعد از انقلاب، عضو پایگاه بسیج امیرآباد شد و با شروع جنگ، چندبار همراه دوستانش به جبهه رفت. در طول این مدت یکبار دستش و بار دیگر پاشنه پایش ترکش خورد و زخمی شد ولی دست از جبهه برنداشت.
بیستم اردیبهشت ۱۳۶۱ در عملیات بیتالمقدس و آزادسازی خرمشهر در منطقه دارخوین بر اثر برخورد گلوله به سرش به آرزویش رسید و اولین شهید روستایشان شد.
بیست و هشتم اسفند همان سال پیکر مطهرش در گلزار شهدای امیریه به خاک سپرده شد.
روايت عذرا امیراحمدی، مادر شهید
یازدهم محرم بود. خیلی دلم میخواست برای مراسمی که شب در مسجد برگزار میشد بروم، اما نتوانستم. با چندتا از همسایهها رفتیم روی پشتبام خانهمان نشستیم. دستهای از عزاداران حسینی از روستای ما به طرف تهران حرکت میکردند. در مسیر نوحه میخواندند و زنجیر میزدند. همه گریه میکردیم. مراسم که تمام شد، به طبقه پایین آمدیم. همان موقع حالم بد شد. مرا به بیمارستان رساندند و یک ساعت بعد پسرم بهدنیا آمد. همسرم به عشق اباعبدالله(ع) نامش را محمدحسین گذاشت.
***
وارد اتاق شد. روبهرویم نشست. نمازم را سلام دادم. تسبیح را در دستم گرفتم و نگاهش کردم. قطرات اشک صورتش را خیس کرده بود. پرسیدم «چرا گریه میکنی؟!» گفت «میخوام برم جبهه.» گفتم «سنات کمه، نمیبرنت.» جلوتر آمد. دستم را در دستش گرفت و گفت «اگه شما رضایت بدی میبرن.»
نه اینکه مخالفت نکردم، کردم، اما طاقت دیدن اشکهایش را نداشتم. کسی که مادر باشد میتواند بفهمد. چادرم را سر کردم و با هم به پایگاه امیریه رفتیم. با اصرار من و خودش، بالاخره مسئولان اسمش را نوشتند.
***
از مدرسه برگشت. کیفش را گوشهای گذاشت و آمد پیش من. مرا بوسید و گفت «سلام، خسته نباشي.» گفتم «علیک سلام. تو هم خسته نباشي.» گفت «مامان، زودتر ناهارم رو بده که باید برم.» پرسیدم «کجا؟» گفت: «سر مزرعه. میخوام به بابا کمک کنم.» دستی به سرش کشیدم و گفتم «دستت درد نکنه. الهی که خیر ببینی پسرم.»
***
میخواست وضو بگیرد. گفتم «چرا جورابت رو درنمیاری؟!» خندید و به شوخی گفت «آخه شما نامحرمی.» اصرار کردم ولي فایدهای نداشت. چند وقت بعد فهمیدم که پاشنه پایش ترکش خورده بود.
***
وارد خانه شد. چیزی را پشت سرش مخفی کرده بود. با دیدنم سلام کرد و به اتاقش رفت. کنجکاو شدم ببینم چه میکند. چند دقیقه بعد صدایم کرد. وارد اتاقش شدم. موهایش را شانه زده بود و کت و شلوار تنش کرده بود. گفت «مامان! ببین قشنگ شدم؟» گفتم «ماشاءالله! مثل دامادها شدی.» گفت «پس به آرزوت رسیدي!» گفتم «مگه قراره ازدواج کنی؟» گفت «اینها رو پوشیدم که شما رو خوشحال کنم.» گفتم «که چی بشه؟» گفت «خواب امام زمان رو دیدم.» گفتم «خوش به حالت! چی خواب دیدی؟» گفت «خودش به من گفته درخت اسلام با خون تو آبیاری میشه.» نگاهش کردم و گفتم «انشاءالله که خیره.»
***

بعد از شهادت محمدحسین میخواستیم برایش مراسم ختم بگیریم. بستگان و آشنایان در خانهمان جمع شده بودند. دخترم مرا صدا زد و گفت «مامان! حاجآقا با شما کار داره
.» یکی از بستگانمان را ميگفت كه روحانی بود. میدانستم محمدحسین خیلی به او علاقه داشت. چادر را روی سرم مرتب کردم و به حیاط رفتم. حاجآقا مرا که دید جلوتر آمد. گفت «حاجخانم، تسلیت میگم
.» گفتم «ممنونم، خوش اومدین
.» دست در جیبش برد و پاکت کوچکی را درآورد و به طرفم گرفت
. پرسیدم «این چیه؟» گفت «محمدحسین قبل از رفتن به جبهه، بیست دقیقه توی این نوار صحبت کرده
.» گفتم «چی گفته؟» گفت «چند توصیه اجتماعی و سیاسی و افشاگری خط بنیصدر. وصیت کرده بود امانت پیشم بمونه تا در مراسم ختمش پخش بشه
.»
نوار را از حاجآقا گرفتم و سراغ ضبط صوت رفتم.
***
او را دیدم و گفتم «حسین! کجایی؟ دلم برات تنگ شده.» کنارم نشست. دستش را روی پیشانیام گذاشت و گفت «مامان! باز که مریض شدی؟» گفتم «مهم نیست. حالا که تو اومدی خوب میشم.» لبخندی روی صورتش نشست و گفت «مامان! اینقدر گریه نکن. من به آرزوم رسیدم.» گفتم «پیش من بمون.» دستم را بوسید و گفت «میمونم تا خوب بشی.»
چشمهایم را باز کردم. دخترم کنارم نشسته بود و دستم در دستش بود. گفت «مامانجون، بالاخره تبت قطع شد. میخوای برات سوپ بیارم؟» سرم را تکان دادم. دخترم از اتاق بیرون رفت. نگاه کردم به عکس محمدحسین. باز هم برایم میخندید.
روايت غلامحسن جهانیان، پدر شهید
حاجخانم در را که باز کرد، یک حاجآقا پشت در بود. بعد از سلام و علیک گفت «حاجخانم! اومدم بهتون خبر بدم که محمدحسین دستش تیر خورده و باید...» نگذاشت حرفش تمام شود. گفت «میدونم پسرم شهید شده.»
صدایشان را شنیدم و جلوتر رفتم. مطمئن شدم که حرف همسرم درست است. دلم طاقت نیاورد و گریه افتادم. خانمم گفت «گریه نکن! محمدحسین دوست داشت شهید بشه و به آرزوش رسید.»
روايت معصومه، خواهر شهید
جلوی آینه ایستاد و شانه را برداشت. موها و ریشهایش را مرتب میکرد. نگاهش کردم و گفتم «داداش! چرا کوتاهشون نمیکنی؟» گفت «دلم نمیاد.» گفتم «اگه کوتاهشون کنی قشنگتر میشی.» گفت «راستش رو بخوای دوست دارم همینطور شهید بشم.»
***
بار آخر به خانه همه بستگان و فامیل رفت و خداحافظی کرد. به همه گفته بود حلالم کنید، من اینبار شهید میشوم.
به من هم گفت «خواهرم! سعی کن نمازت رو اول وقت بخونی و حجابت رو حفظ کنی. وقتی شهید شدم گریه نکنین تا دشمن شاد نشه.»
***
همرزمش تعريف ميكرد دست و پایش زخمی شده بود و پانسمانش کرده بودند، اما دستبردار نبود. اسلحه را با دست دیگرش برداشت و به طرف مسجد خرمشهر رفت. دوست داشت هرطور شده خرمشهر آزاد شود.
روايت علیاصغر ایمانی، همرزم شهید
در مسیر تهران به اهواز سوار قطار شدیم. در هر کوپه بچهها خودشان را معرفی میکردند. چهره نورانی و روحیه شادش نظر همه را به خود جلب میکرد. بالاخره نوبتش شد. گفت «من محمدحسین جهانیانم. از امیرآباد دامغان اعزام شدم.»
خیلی زود با هم دوست شدیم. در پادگان شهید رجایی اهواز سازماندهی شدیم. هر دوی ما يك آموزش چند ساعته دیدیم و به عنوان آرپیجیزن انتخاب شدیم.
بهخاطر همين چند ساعت آموزش، رفتنمان به خط مقدم به تاخیر افتاد. وقتی فهمید، خیلی ناراحت شد. به چادرمان برگشتیم. سجادهاش را پهن کرد و دو رکعت نماز خواند. اشک میریخت و دعای توسل میخواند. چند روز بعد انتخاب شد تا در عملیات بیتالمقدس شرکت کند و در همان عملیات هم که منجر به آزادسازی خرمشهر شد به شهادت رسید.
بخشی از دستنوشته شهید
خدایا! بیاموزم دعا کنم، عمل کنم و شجاع باشم.
پروردگارا! مرا بیاموز راه دشواری را بپیمایم که سرانجام به نوری بیکران منتهی شود؛ آنجا که «من» ناپدید میگردد و فقط «تو» بر جای میماند.
گزیدهای از وصیتنامه شهيد
اگر در ایام هفته شهید شدم، خواهشم این است که جنازهام را در سردخانه نگهدارید و در روز جمعه دفنم کنید. در تشییع جنازهام حتما به یاد امام زمان(عج) باشید.
اگر جنازه من به دست شما نرسید، ناراحت نباشید. به یاد شهدای کربلا بیفتید و سر قبر بقیه شهدا بروید.
نویسنده: فاطمه آلبویه