۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

از آن روزها يادم می‌آيد

از آن روزها يادم می‌آيد

از آن روزها يادم می‌آيد

جزئیات

به مناسبت ۲۷ دی، سالروز شهادت سیدمجتبی نواب‌صفوی

27 دی 1401
نواب يك سفر آمد مشهد، براي اولين بار نواب را آنجا شناختيم و فكر می‌كنم كه سال ۱۳۳۱ يا ۱۳۳۲ بود. ما شنيديم كه نواب‌صفوی و فدائيان اسلام آمده‌اند مشهد و در مهديه عابدزاده وارد شده و عابدزاده از اين‌ها دعوت كرده بود. يك جاذبه پنهانی مرا به طرف نواب می‌كشاند و بسيار علاقمند شدم كه نواب را ببينم. خواستم بروم مهديه ولی نتوانستم، چون مهديه را بلد نبودم. يك روز خبر دادند كه نواب مي خواهد بيايد بازديد طلاب مدرسه سليمان خان، كه ما هم جزء طلاب آن مدرسه بوديم. ما آن روز مدرسه را آب و جارو و مرتب كرديم. يادم نمی‌رود كه آن روز جزو روزهای فراموش نشدنی زندگی من بود. مرحوم نواب آمد، يك عده از فدائيان اسلام هم با او بودند. كلاه‌های پوستی بلندی سرشان می‌گذاشتند و با آن مشخص می‌شدند. اينها هم دور و برش را گرفته بودند و همراه با جمعيت وارد مدرسه سليمان خان شدند. راهنمایی‌شان كرديم و آمدند در مدرس مدرسه كه جای كوچكی بود، نشستند. طلاب مدرسه هم جمع شدند. هوا هم گرم بود. ظاهراً تابستان بود يا پاييز، درست در خاطرم نيست. آفتاب گرمی بود. ايشام هم شروع به سخنراني كرد. سخنراني نواب يك سخنراني معمولي نبود بلند مي شد و مي ايستاد و با شعار كوبنده و شعاري شروع به صحبت می‌کرد. من محو نواب شده بودم خودم را از لابه لاي جمعيت به نزديكش رسانده بودم و جلوی نواب نشسته بودم. تمام وجودم مجذوب اين مرد بود و به سخنانش گوش می‌دادم و او هم بنا كرد به شاه و به دستگاه‌های انگليس و اينها بدگويی كردن. اساس سخنانش اين بود كه اسلام بايد زنده شود. اسلام بايد حكومت كند واين كسانی كه در رأس كار هستند دروغ می‌گويند. اين‌ها مسلمان نيستند و من برای اولين بار اين حرف‌ها را از نواب‌صفوی شنيدم و آن‌چنان اين حرف‌ها در من نفوذ كرد و جاي گرفت كه احساس می‌كردم دلم می‌خواهد هميشه با نواب باشم. اين احساس را واقعاً داشتم، كه دوست دارم هميشه با او باشم. چنانچه گفتم آن روز هوا خيلی گرم بود عده ای كه با خود نواب بودند شربت آبليمو درست كردند و يك ظرف بزرگ، يك قدحی شربت آبليمو درست كردند و آوردند كه ايشان و هر كس كه نشسته است، بخورد. يكی از دور و بری‌های ايشان ليوان دستش گرفته بود و ذره ذره از آن شربت به همه می‌داد به هر كس كه دور و بر نواب بود.(شايد صد نفر آدم آن دور و برها بودند.) با يك شور و هيجانی به همه شربت می‌داد. اواخر شربت كم شد با قاشق به دهان هر كسی مي گذاشت وقتی كه به من می‌داد گفت: بخور انشاءالله هر كس اين شربت را بخورد شهيد می‌شود. بعد گفتند كه فردا هم نواب به مدرسه نواب می‌رود. من هم رفتم مدرسه نواب برای اينكه بار ديگر نواب را ببينم. مدرسه نواب مدرسه بزرگی بود. برعكس مدرسه سليمان خان كه كوچك است، مدرسه نواب جا و فضای وسيعی دارد. آن روز همه آن مدرسه را فرش كرده بودند و منتظر نواب بودند. گفتند از مهديه راه افتاده به طرف مدرسه. من راه افتادم و به استقبالش رفتم كه هر چه زودتر او را ببينم. يك وقت ديدم از دور دارد می‌آيد. يك نيم دايره در پياده‌رو قرار گرفته بود و دو طرفش همين‌طوری صف مردمی بود كه از پشت سر فشار می‌آوردند و مي خواستند او را ببينند و پشت سرش جمعيت زيادی حركت مي كرد. من هم وارد شدم باز رفتم نزديك نواب قرار گرفتم جذب حركات او شده بودم. نواب همينطوری كه می‌رفت شعار می‌داد. نه كه خيال كنيد همينطور عادی راه می‌رفت يك منبر در را ه شروع كرده بود: "ما بايد اسلام را حاكم كنيم. برادر مسلمان! برادر غيرتمند! اسلام بايد حكومت كند." از اين گونه حرف‌ها و مرتباً در راه با صدای بلند شعار می‌داد و به افراد كراواتی كه می‌رسيد مي گفت: "اين بند را اجانب به گردن ما انداخته اند. برادر باز كن." به كسانی كه كلاه شاپو سرشان بود می‌گفت: "اين كلاه را اجانب بر سر ماگذاشته اند برادر! برادر!" و من ديدم كسانی كه به نواب می‌رسند و در شعاع صداي او و اشاره دست او قرار می‌گرفتند، كلاه شاپو را بر می‌داشتند و مچاله می‌كردند و در جيبشان می‌گذاشتند. اينقدر سخنش و كلامش نافذ بود. من واقعاً به نفوذ نواب در مدت عمرم كمتر كسی را ديده ام خيلی مرد عجيبی بود يك پارچه حرارت بود، يك تكه آتش بود. با همين حالت رسيديم به مدرسه نواب و وارد مدرسه شديم. جمعيت زيادی جمع شده بودند. باز من رفتم همان جلو نشستم و چهار چشمی نواب را می پایيدم. شروع به سخنرانی كرد باهمه وجودش حرف می‌زد. يعنی آن جور نبود كه فقط زبان و سر و دست كار كنند، بلكه زبان و سر و دست و پا و بدن و همه وجودش همين‌طور حركت می‌كرد و شعار می‌داد و مطلب می‌گفت. می‌گفت بعد هم كه سخنرانيش تمام شد ظهر بود و پيشنهاد كردند كه نماز جماعت بخوانيم. قبول كرد و اذان گفتند. ايشان از آسيد هاشم درخواست امامت نماز كردند. و فكر مي كنم كه ايشان كه از همراهان و حاميان آنها هم بودند نماز را اقامه كردند. بعد نواب رفت و ديگر ما بی‌خبر بوديم. اطلاعی از ايشان نداشتيم تا خبر شهادتش به مشهد رسيد. بعد از حدود تقريباً دو سال كه از سفر نواب به مشهد می‌گذشت، خبر شهادتش كه رسيد ما در مدرسه نواب بوديم. يادم هست كه يك جمع طلبه آن چنان خشمگين و منقلب شده بوديم كه علناً در مدرسه شعار می‌داديم و به شاه دشنام می‌داديم و خشم خودمان را به اين صورت اظهار می‌كرديم و اينجا جای دارد كه بگويم مرحوم حاج شيخ هاشم قزوينی روی همان آزادگی و بزرگ دلی كه داشت تنها روحانی مشهد بود كه در مقابل شهادت نواب عكس العمل نشان داد و آن عكس‌العمل در درس بود. سر درس به يك مناسبتی حرف را به نواب‌صفوی و يارانش برگرداند و انتقاد شديدی از دستگاه كرد و تأثير شديدی ابراز كرد و اين جمله يادم است كه فرمود: "وضعيت مملكت ما به جایی رسيده است كه حالا فرزند پيغمبر را به جرم گفتن حقايق می‌كشند."
اين را از مرحوم حاج شيخ هاشم قزوينی من به ياد دارم. هيچ كس ديگر متأسفانه عكسی‌العمل نشان نداد و اظهاری نكرد.
بايد گفت كه اولين جرقه‌های انگيزش انقلابی اسلامی به وسيله نواب در من به وجود آمد و هيچ شكی ندارم كه اولين آتش را در دل ما، نواب روشن كرد.

مقاله ها مرتبط